امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمــآن داماد اجاره ای ...! ته خنده ...! عاشقانه + طنز

#11
(27-07-2014، 21:54)amiiiiir نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
 
همه رو بخونم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟​؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

پ ن پ ساندویچ بگیر بخـــُور :| 

راستی ...! 

دو تا پست دیگه بزارم تمومه ^_^
if I'm not back again this time tomorrow carry on carry on as if nothing really matters.
پاسخ
 سپاس شده توسط kiana.a ، saba 3 ، نفسممممممم ، ⓩⓐⓗⓡⓐ
آگهی
#12
چرا پست هایی رو که گذاشتی دو بار زدی؟؟Huh هی تکرار شدهUndecided
خدایا کمکم کن پیمانی را که باتو در سختی بستم در ارامش فراموش نکنم:nooz:
پاسخ
 سپاس شده توسط saba 3 ، نفسممممممم ، ⓩⓐⓗⓡⓐ
#13
وای واقعا تا دو تاپست دیگه تمومه

من موندم چه جوری انقدر زود تایپ کردیییییییییییی

ولی واقعا جای خسته نباشید داره عالیییییییییییییییییییییییییییییییییییییبودددددددددد
پاسخ
 سپاس شده توسط kiana.a ، نفسممممممم
#14
بچه ها یکی از قسمتا رو تکراری گزاشتم ... شرمنده ^_^ 

راستی بعد از این رمــان کافه سورنا رو میزارم (: 

اونم خــعلی قشنگه

راستی ... اینم پست آخــر ((: 




لباسامو تو یه چمدون کوچولو چیدم ، قرار بود شهرام بیاد دنبالم و بعد بریم دنبال امینه و تا فرودگاه با هم بریم ... به فرودگاه هم که رسیدیم هر کدوم جدا گانه بریم داخل ، تا کسی شک نکنه ، نه به روابط من و شهرام و نه اینکه امینه رو ببینن و بعدا بامبول در بیارن ... زرنگیم دیگه 

با چمدون دم در حیاط منتظر شهرام بودم که 5 دقیقه منو اینجا کاشته بود .. بالاخره بعد از ده دقیقه اقا تشریف اورد. 

شهرام با آژانس اومده بود دنبالم .. راننده وقتی چمدونم رو دید از ماشین پیاده شد و گذاشتش صندوق عقب شهرام هم پیاده شد و در حینی که در ماشینو باز می کرد بهم سلام کرد .. کلا این چند با هم دست نداده بودیم ، بس که این پسر بی ادبه 
دنبال امینه هم رفتیم و تا رسیدن فرودگاه شهرام توصیه های امنیتی رو بهمون گوشزد کرد ، هی به امینه می گفت که مراقب باشه تا مسافرا نبیننش ، اگه هم دیدنش بعدا بگه من ندیدمتون ، به منم گفت که طرف امینه نرم ، مثلا اگه نمیگفت خودم نمی دونستم ... وقتی هم که رسیدیم به فرودگاه مثل تروریستا هی به چپو راستمون .... ببخشید یعنی به چپو راست نگاه می کردیم که خدایی نکرده کسی بهمون شک نکنه .

وقتی رسیدم شهرام رو دیدم که بین همکارا ایستاده بود ...اولین نفری که چشمش به من افتاد مهربان بود که با ناباوری نگاهم می کرد ، هر گامی که نزدیکتر می شدم احساس می کردم یه چیزی از زیر روسری بهش سیخونک می زنه ، انقدر متعجب بودم که وقتی نزدیک شدم می خواستم برم روی سرشو دست بزنم ببینم چند تا شاخ روی سرش در اومده ... 

_محبی تو اینجا چی کار میکنی؟
می خواست بگه تو اینجا چه غلطی می کنی
_اوا .. سلام مهربان جون ...قری دادم به گردنم و سرمو بهش نزدیک کردم و با قیافه ای حق به جانب گفتم .... مگه نمی دونستی منم تو گروه کارفرما هستم ؟ همون قضیه افراد با تجربه .. یادت نیست؟
_ کی گفته تو بیای تو گروه ما ؟
_وای ، نکنه می خوای از گروه جدا بشی؟
انقدر داغ کرده بود که از دماغش دود بیرون اومده بود 
_اسم تو جزو اسامی اتخاب شده نبود 
با اطمینان گفتم 
_بود عزیزم ، خوب نگاه نکردی وگرنه متوجه می شدی
اون لحظه اگه چماق دستش بود می کوبید تو ملاجم

با حرص روشو چرخوند و از من دور شد منم یه نگاه به گروه انداختم که حدود 40 نفری بودن .. نگاهم به شهرام افتاد که خیلی متین با روسای یکی از بخش ها حرف می زد .. الهی من فدای متانت و نجابتت بشم مرد ..
همینجوری در حال یللی تللی بودم که ناگهان پوریا و مونیکا جلوم ظاهر شدن 

مونیکا چسبیده بود به پوریا و ازش اویزون بود در همین حین یه دستشو اورد جلو و با ناز گفت 
_سلام راحیل جـــــون .. تو کجا اینجا کجا ؟ مگه اسم تو هم تو لیست گذاشتن ؟
دیدم اگه جوابشو ندم ظلمه برای همین منم مثل خودش با ناز دستمو بردم جلو گفتم 
_سلام مونیکا جان ، خوبی عزیزم؟... مگه نمی دونستی طرح این همایش ها و این پروژه از من بود ؟
دهنش شده بود مثل سکته ای ها ، پوریا که جو رو دید با موذی گری گفت 
_سلام راحیل خانم ، همسرتون کجاست؟

من موندم چطور هنوز قضیه لو نرفته بود تو شرکت .....سرمو چرخوندم تا ببینم شهرام کجاست که دیدم با اخم و کنجکاوی نگاهم می کنه ، چند لحظه نگاهش کردم و بعد سرمو انداختم پایین و خیلی خشک گفتم 
_سلام اقای احمدی ، اگه دقت کنید می بینین کجاست 

با گفتن حرفم ازشو دور شدم و روی صندلی نشستم ، تا 5 دقیقه دیگه باید می رفتیم ... تو این پنج دقیقه با اونایی که می شناختم سرکی سلام کردم ، یعنی سرمو تکون می دادم ... رستم پور و بزرگمهر رو هم دیدم ، واقعا خوشحال شدم که بزرگمهر هم تو لیست هست ... فاز دوم نقشم به زودی اجرا می شد 


به حول و قوه الهی بعد از فراز و نشیب های فراوون سوار هواپیما شدیم ... خدا خیرت بده خلبان ، چرا انقدر تاخیر داری؟

بدون اینکه به بقیه بچه ها توجه کنم صدلیمو پیدا کردم . شماره صندلیمو چک کردم و تلوپ نشستم .... داشتم کمربندمو می بستم که در اسمون باز شدو یه پسر قرطی کنارم نشست .... اولین کاری که با دیدنم کرد این بود که لبخند بزنه و بگه 

_سلام خانم خوشگله 
من خوشگلم ؟ داره باورم میشه خوشگلم .... ها ؟ این چی گفت ؟ پسره دیلاغ ، شیطونه میگه جفت پا بیام تو صورتش تا دیگه چرتو پرت نگه 
با اخم رومو برگردوندم 
کمربندشو بست و خودشو ول داد رو صندلی 
_تنهایی؟ 
بازم جوابشو ندادم 
_چه نازی می کنی خانم ، نازتم خریدارم .... اروم ادامه داد ... اگه تنهایی من همسفر خوبیما ... همپا باش عزیزم 
اصلا به من می خوره با این همپا باشم ... تجربه ثابت کرده بود که در این مواقع سکوت جواب نمی ده و بهتره با جیغو داد مشکلو حل کرد .. اومدم لیچار بارش کنم که مهماندار هواپیما رو دیدم 

_ببخشید خانم 
اومد نزدیکمون 
_بله عزیزم 
_م....
_ببخشید 
نگاه کردم ببینم کیه حرفمو قطع کرده که فرشته نجاتمودر حالی که سرشو از بین دو تا صندلی جلو رد کرده بود و با یه اخم فوق العاده ترسناک به پسر بغل دستیم نگاه می کرد دیدم 
_مشکلی پیش اومده خانم محبی؟
اره شهرامم ، این حرف بدبد زد 
_این اقا به من توهین کردن ، حتی یک دقیقه دیگه هم اینجا نمی شینم ، لطفا جای منو عوض کنید 
مهماندار _صبر کنید تا من کسی رو پیدا کنم تا جاشو با شما عوض کنه 
پسره پررو موش شده بود و یه کلام هم حرف نمی زد 
_چرا صبر نکردی تا با هم بیایم تو هواپیما ....
پررو ، خوبه خودش گفت نزدیکش نشم 
بعد از چند دقیقه مهماندار برگشت و گفت که کسی جاشو عوض نمی کنه 
_خانم من می تونم جامو با این اقا عوض کنم 
پسره اومد بگه نه که شهرام مثل ترقه بلند شد و اخم کرد اونم که از ترسش نزدیک بود خیس کنه سریع از جاش بلند شد و روی صندلی شهرام نشست .. شهرام هم کنار من نشست 

سرمو چرخوندم تا ببینم همکارا تو دید رس هستن یا نه که خدا رو شکر کسی نزدیک نبود .. دوباره به شهرام که حالا شده بود مثل زهر هلاهل .. از ترسم جرات نردم حرف بزنم .. اون هم تا وقتی برسیم به مقصد حرفی نزد 
وقتی از هواپیما پیدا شدیم مهربان خودشو پرتاب کرد کنار من و گفت 

_تو به چه حقی کنار شهرام نشستی؟
جانم ؟ این از کجا ما رو دید ؟ اصلا این چرا انقدر پرروئه؟ با اخم نگاهش کردم 
_ببخشید؟ .. باید کل فیلمو می دیدی...توضیح دادنی نیست 

از اینکه حالشو گرفتم کلی کیف کردم ... شهرام دیگه تا هتل تحویلم نگرفت .... قرار بود کارمندا سه نفر یکی برن تو یه سوییت .. منم که بچه پرروی شهرم به بابا گفتم یه سوییت تنها می خوام ، من ابم با این همکار نماها تو یه جوب نمیره .... چمدونم رو بردم به سویین خودم که یه خوابه یه سالن متوسط با حمام و دستشویی داشت .. برای سه روز خیلی خوب بود .. خوشم اومد .. امینه هم سوییت بغلی من رو برداشت ... بابا هم که قرار بود فردا بیاد چون همایش در اصل فردا شروع میشد و ما امشب وقتمون ازاد بود 
قبل از اینکه در اتاق امینه رو بزنم خودش درو باز کرد ، پریدم تو و درو بستم اون هم رفت تو سالن نشست 
_تا کی باید جاسوس بازی در بیاریم ؟
_تا فردا صبر کن ...اوم .. نه چرا فردا ، همین امشب وقت شام بیا پایین .. جلو همکارا اشنایی می دم و دیگه مشکل حله 
_یه موقع ضایع بازی نباشه 
بی خیال دستمو تو هوا تکون دادم 
_نه بابا کی به کیه ، غمت نباشه مشکلی نیست ... اصن گه می ترسی به شهرامم بگم اگه اون هم قبول کرد برای شام اشنایی می دیم 
_باشه 
گوشیمو برداشتم و برای شهرام پیام دادم .. بعد از چند دقیقه گفت اشکال نداره و امینه برای شام بیاد پایین 
_شهرامم گفت که مشکلی نیست 
از روی مبل بلند شدم و رفتم سمت در 
_من برم اماده بشم ، تو هم اماده شو بریم پایین دارم از گرسنگی می میرم
برگشتم به اتاقم .. می خواستم اماده بشم اما هوا انقدر گرم بود که حس پوشیدن مانتو زیر چادر رو نداشتم ، برای همین یه تیشرت استین بلند پوشیدم و جین و روسری ، چادر دانشجوییم رو هم سرم کردم ... جلو اینه خودمو برانداز کردم ... خب خدا رو شکر م شکلی نداشت فقط یه رژ بزنم دیگه حله .. رژ هم زدمو رفتم به رستوران هتل ... همه همکارا مثل قوم گرسنگان اونجا نشسته بودن ... یه سریشون غذا سفارش داده بودن ، یه سری هم که در حال خورد غذاشون بودن .

یه نگاه به دور اطارف انداختم تا جای خالی پیدا کنم که از شانسم میز بغلی شهرام و رستم پور خالی بود ... زود رفتم اونجا نشستم و برای اون دو نفر هم سر تکون دادم ... بعد از چند دقیقه امینه هم اومد و بلافاصله خودشو به ندیدن زد و یه جایی نزدیک ما نشست .. بعد از چند دقیقه بلند شدمو رفتم کنارش و بازیمون شروع شد ... هر دو بلند جوری که بقیه بشنون از دیدار تصادفی هم ابراز خوشحالی کردیم .

دست امینه رو گرفتم و سمت میز خودم بردم ... خواستیم بشینیم که شهرام از جاش بلند شد و گفت 
_از اشناها هستن امینه هم اومد و بلافاصله خودشو به ندیدن زد و یه جایی نزدیک ما نشست .. بعد از چند دقیقه بلند شدمو رفتم کنارش و بازیمون شروع شد ... هر دو بلند جوری که بقیه بشنون از دیدار تصادفی هم ابراز خوشحالی کردیم .

دست امینه رو گرفتم و سمت میز خودم بردم ... خواستیم بشینیم که شهرام از جاش بلند شد و گفت 
_از اشناها هستن خانم محبی؟
اینم اره ؟ 
_بله جناب فلاحت ، دختر عموم هستن.. مثل اینکه ایشون هم برای کاری یک هفته اومدن اینجا ... این چند روز هم لطف کردن و قراره با من همراه باشن

شهرام با امینه سلامو علیک کرد ... رستم پور که دید همینجوری مثل مجسمه بشینه و اینا رو تماشا کنه ضایست برا همین بلد شد و اون هم خیلی مودبانه با امینه سلام و علیک کردد ... هر دو اصرار کردن که کنار اونا بشینیم اما برای اینکه تابلو نشیم گفتیم پشت میز خودم می شینیم .

هر دو کنار هم نشستیم ...گارسو اومد کنارمون و غذا رو سفارش دادیم ،بعد رفتن گارسون اروم گفتم 
_رستم پورو دیدی؟
_اره ، چیکارس؟
_معاون بخشمونه .... با لبخند گفتم ... پسر خوبیه ، نه ؟
_من چه می دونم 
_خیلی اقاست .. تا حالا ازش یه حر کت بد هم ندیدم 
_خدا به پدر و مادرش ببخشش
از این هیچ ابی گرم نمیشه 
غذامونو اوردن و بدون حرف خوردیم... بعد از تموم شدن غذا ،ما و شهرام اینا همزمان بلند شدیم ... منو امینه می خواستیم از هتل بریم بیرون که دیدم اون دوتا هم پشت ما از هتل اومدن بیرون ... هوای بیرون خنک و عالی بود ... وقتی تازه اومده بودیم هتل دیدم که اطراف هتل نمایی از کوه هست .. که خیلی فضا رو قشنگ تر کرده بود 

من و امینه اروم قدم می زدیم و صبحت میکردیم ... وقتی صدای شهرام و رستم پور رو شنیدم قدمهامو اروم کردم تا اونها هم به ما برسند .. بعد از چند لحظه د رکنار ما قرار گرفتند 

رستم پور _خوش می گذره خانم ها ؟
_متشکر ، عالیه 
امینه لبخند زد _ عالیه 
به شهرام که با لبخند نگاهم می کرد لبخند زدم 
_پدرتون کی تشریف می یارن خانم محبی؟
به امینه نگاه کردم و به رستم پور گفتم 
_شما عموی منو از کجا می شناسید؟
_عموتون رو نمی شناسم اما پدر شما رو می شناسم 
با تعجب گفتم 
_پدر منو از کجا می شناسید؟
_ خانم محبی مثل اینکه من معاون بخش هستم ، من و اقای فلاحت کاملا با اطلاعات کارمندای بخش مطلع هستیم
حدی؟ یعنی تا حالا بابا رو می شناخت و من نقش بازی می کردم؟
_همه می دونن؟
_اگه منظورتون همکاراست که کسی نمی دونه ، گفتم که فقط من و جناب فلاحت از قضیه خبر داریم 
_اگه همینطور مخفی بمونه متشکر میشم ازتون 
_خواهش می کنم خانم ، نگران نباشید
نمی دونستم رستم پور انقدر حراف باشه ، نیم ساعتی که بیرون بودیم یک نفس با امینه و شهرام صحبت کرد
" این هم از فاز سوم نقشم ، اگه همینجوری همه چیز خوب پیش بره عالی میشه "

بعد از کمی پیاده روی برگشتیم به هتل و هر کسی به سوئیت خودش رفت 

.........

صبح با سرخوشی بیدار شدم ..اولین کاری که انجام دادم این بود که پنجره ها رو باز کنم و هوای خوب و معطر رو با تمام وجودم به ریه هام بکشم ...قرار بود ساعت 9 به سالن همایشی که از طرف نمایندگی مشخص شده بود بریم ... زود کارامو کردم و لباسمو پوشیدم و با امینه رفتیم صبحانه بخوریم .. کلا این همکارا فقط برا خوردن اینجا اومدن ... یادم باشه برای دورههای بعدی بگم از کل شرکت فقط چند نفر بیان .. ما که پول مفت نداریم .. والا 
بعد از صبحانه ماشینای نمایندگی اومدن دنبالمون و ما رو بردن به سالن همایش .. خیلی خودمونو تحویل گرفته بودیم ، یکی نمی دونست فکر می کرد وزیری ، سفیری چیزی اومده 

تو سالن همایش خود شیرینی رستم پور گل کرده بود ، صندلی اولین ردیف رو برامون نگهداشت تا اونجا بشینیم .. منو امینه هم نشستیم .. البته ناگفته نمونه که مهربان در حال جر و اجر کردن خودش بود که باز هم تحویل نگرفتم .. قصد داشتم تو این سفر آدمش کنم ، خیلی شاخ شده بود .

از اینکه ردیف اول نشسته بودیم با حضور روئسا واقعا معذب شده بودم اما وقتی رستم پور وشهرام بغل دست ما نشستن کمی ارومتر شدم ، به ترتیب اول امینه بعد من و بعد رستم پور و در اخر شهرام نشسته بودن ، یعنی منو رستم پور کنار هم بودیم... رستم پور چند لحظه در میون حرف می زد که من هم ساکت می شدم و امینه رو می نداختم وسط ... فکر کنم از وقتی من تو شرکت مشغول به کار شدم تا به حال رستم پور بیچاره تو دلش مونده بود که با من حرف بزنه .. اما از حق نگذریم همه حرکاتش سنگین و با متانت بود . ظاهر خوبی هم داشت .. قد بلند و چهارشونه ... صورتش سبزه و چشمای عسلی داشت ، اقدر مژه داشت که از حرص می خواستم خودمو بکشم اخه منی که دخترم مژم به شکله هفت (7) هست اما برا اون مثل هفتیه که قر اومده بس که مژه های پر و حالت داری داشت .. سنش هم به نظرم 31 بود ... در کل کیس خیلی خوبی بود.

به بهانه ای از روی صندلیم بلند شدم و به امینه گفت کنار رستم پور بشینه تا جای منو نگیرن که خیلی بهانه مسخره ای بود ، حالا نمی دونم امینه چجوری باور کرد و اونجا نشست .. از سالن رفتم بیرون و کمی تو محوطه قدم زدم تا اون دوتا محض رضای خدا کمی با هم حرف بزنن .. هر چی باشه همینجوری که نمی تونستم امینه رو شوهر بدم 

روی جدول کنار کاج نشستم که دیدم شهرام از در ساختمون اومد بیرون و اینور و اونور رو نگاه می کنه ، احساس کردم دنبال منه برای همین دستمو تکون دادم که با دیدنم اومد سمت من و جلوم ایستاد 
_بابا این یاشار مخمو خورد 
_یاشار کیه دیگه ؟
_رستم پورو می گم 
_جدی؟ چه اسم قشنگی هم داره 
با اخم گفت 
_شما هی چی می گفتین ؟ 
شونه هامو انداختم بالا 
_چیز خاصی نمی گفتیم ، اما از بس که یاشار خانتون حرف زد و مخمو خورد اومدم بیرون 
لبخند زد 
_افرین ، کار خوبی کردی 
دستشو جلوم اورد 
_پاشو زیاد هم اینجا نشین ، خلوته ممکنه کسی مزاحمت بشه 
چه غلطا یعنی دستشو اورد جلو تا کمک کنه بلندشم؟ این که حتی به من دست هم نمی ده ، چه می دونم والا ... دستشو گرفتمو بلند شدم وبا هم رفتیم سمت سالن . 
دوباره نشستیم تو سالن که باب رو در حال سخنرانی دیدم ، الهی که من فداش بشم ، چه ابهتی داره .. جای مامان خالی تا یه خورده قربون صدقه بابا بره .. نیم ساعت بعد سخنرانی بابا تموم شد و نشست .. حیف که نمی تونستم اشنایی بدم .... چند ساعت دیگه هم نشستیم و به مراسم نگاه کردیم .. در این حین دکتر شهرام جان هم ما رو مستفیض کردو برامون سخنرانی کرد . شهرامم دیگه سری تو سرها در اورده .. الهی که ننش فداش بشه 
ساعت دو مراسم تموم شد و از سالن اومدیم بیرون ، قرار بود فردا مراسم اهدای جوایز و اینجور حرفا باشه ...
برگشتیم هتل و همه هجوم بردیم به رستوران .. با امینه یه جا نشستیم 
_وای راحیل این رستم پور چه ادم باحالیه 
با خوشحالی نگاهش کردم 
_واقعا ؟ چه خوب
_اره ، با نمکه ، اما خیلی با ملاحضست ، خیلی ازش خوشم اومد 
اشک شوق اومد تو چشمم
_وای خدای من ، واقعا خوشت اومد ؟ شاید اونم از تو خوشش اومده باشه ، یه عروسی افتادیم 
با اخم نگاهم کردو گفت 
_چی می گی تو ، یارو خودش نامزد داره ، اتفاقا می گفت یه ماه دیگه هم عروسیشه ، زنش هم دختر عموش میشه ، پیش خودمون بمونه ، مثل تینکه همدیگروه میخواستن 
هیهات .. اینم زن داره ؟ اخه من چیکار کنم با این شانس گندم ، پس شوهر از کجا برای این دختر جور کنم ، دو هفته دیگه خرداد تموم میشه 
با اعصابی خوردو خمیر غذامو خوردمو برگشتم به اتاقم و بلافاصله خوابیدم 
با صدای زنگ گوشیم و کوبیدن در چشمامو باز کردم .. اتاق تاریک تاریک بود .از روی تخت پریدم پایین و چادرمو سر کردم و رفتم ببینم کیه که مثل شمر خودشو می کوبه به در . درو که باز کردم شهرامو دیدم که با چهره ای برافروخته نگاهم می کنه ... چی شده ؟ گوشیشو گذاشت تو جیبش که همزمان صدای گوشیم قطع شد ... کمی خودمو کشیدم کنارو اجازه دادم تا بیاد تو 
_یک ساعته در می زنم ، داشتی چه غلطی میکردی؟ نمیگی پس می افتم از ترس
ترسیدم اگه بگم خوابیده بودم پخ پخم کنه برا همین سایلنت موندم 
_با توام ، چرا به گوشیت که زنگ می زنم جواب نمی دی؟
هی وای من ، شهرام زنگ زده بود؟ مرگ یه بار شیون یک بار .. با ترس گفتم 
_خوابیده بودم 
عصبانیتش فروکش نکرد که هیچ بدتر هم شد 
_این چه خوابیه که تو داری ، چرا انقدر بی فکری؟ اشتباه از منه که اجزاه دادم تو هم بیای ، همش تقصیر خود خاک بر سرمه 
چرا انقدر حرصم میخوره ، بهم برخورد
_خب چکار کنم ، مگه تقصیر منه که خوابم سنگینه 
_بله که تقصیر خودته ، همه چیز تقصیر خودته 
_باشه تقصیر منه ، حالا هم از اتاق من برو بیرون ..با دستم درو نشون دادم ... لطفا بیرون 


_ تو غلط می کنی 
دیگه منم داشتم کفری می شدم 
_این چه برخوردیه شهرام ؟ چرا اینجوری صحبت میکنی؟ مگه من چیکار کردم ؟ از جای دیگه ای توپت پره سر خودتو سر من خالی نکن 
_انتظار داری بیام برات بندری برقصم؟ ... با حرص خودشو انداخت روی یه مبل و ادامه داد ... اااا خجالت هم نمی کشن ، مردک یه کاره اومده زنمو از من خواستگاری کرده 
پس بگو! همش تقصیر خودشه ، بخور نوش جونت پسرم 
_خب به من چه؟
_اگه یه خورده دیگه سنگین تر برخورد کنی هر کسی جرات نمی کنه ازت خواستگاری کنه 
_حالا کی خواستگاری کرده ؟
_چه ذوقیم میکنه خانم 
بازم کفرم در اومد 
_بس کن دیگه شهرام ، به نظر خودت من ادمیم که سبک برخورد کنم ؟ چرا تقصیر من می ندازی؟ برو به هر کسی که بود بگو جواب من منفیه 
هیچ حرفی نزد و از اتاقم رفت بیرون 
برای شام نرفتم پایین و به امینه گفتم بیاد سویین من .. غذا رو سفارش دادم بیارن بالا 

........

دو روز همایش هم گذشت ، امروز رو می تونیم برا خودمون باشیم وهر کاری می خوایم بکنیم ... نه ابنکه روزای قبلما رو بسته بودن و به زور ازمون کارمی کشیدن ...

امروز با همکارا تصمیم گرفتیم بریم کوه و نهار اونجا باشیم تا شب هم برگردیم و برای ساعت 11 شب که بلیط داشتیم اماده بشیم .. امینه هم که تو گروه جا افتاده بود همراهمون اومد .. برخلاف تصورم با مهربان هم صمیمی شده بودن و بگو به بخندشون گوش ملتو کر کرده بود ... منو امینه و مهربان با هم تو یه ردیف راه می رفتیم ، شهرام هم که هنوز کمی سرسنگین بود معلوم نبود کجا سیر میکنه ، منم این دو روزه اصلا تحویلش نگرفتم ، چه معنی داره انقدر هی لی لی به لالای مردا بذارن ؟

امینه بینمون بود و حرف می زد .. هنوز با مهربان کاردو پنیر بودم و زیاد همو تحویل نمی گرفتیم 
سرعتمو کم کردم تا از اون دوتا جدا بشمو یه خرده به دامنه کوه که پر از لاله واژگون بود نگاه کنم ... اروم قدم برمی داشتم و به اطرافم نگاه می کردم که فواد بزرگمهر اومد پیشم و هم قدم با من شد 

_خوش می گذره خانم محبی؟
چه خوب اسمم یادشه ، از همون برخورد اولمون که چند ماه پیش بود دیگه باهاش برخورد نداشتم 
_ممنون اقای بزرگمهر 
_تنهایین 
_اتفاقا با چند تا از دوستان بودم که عقب افتادم 
_که این طور .. راستش م یخواستم در مورد موضوعی باهاتون صحبت کنم 
جان بچت تو از من خواستگاری نکن که شهرام گوشمو می بره 
_خواهش می کنم ، بفرمائید 
_می خواستم اگه میشه با یه خانم در مورد من صحبت کنم 
یعنی اعتماد به نفسم دیگه کولاک کرده ، هر کی میاد کنارم فکر میکنم می خواد خواستگاری کنه ..خاک بر سرت راحیل منحرف 
اما بالاخره بخت امینه هم باز شد ، خدایا شکرت .. ببین چه پسر گلی قراره داماد عموم بشه ، خدا حفظت کنه جوون 
_چرا خودتون صحبت نمی کنین؟
_روم نمیشه 
_چی باید بهشون بگم ؟
_فقط می خوام ببینم نظرشون در مورد من چیه تا با خانواده بریم برای امر خیر
_انشاا.. که خیره .. خب حالا این دختر خوشبخت کیه ؟
بلا به دور ، زبونم چه باز شده 
_خانم اکبری
ای که خدا بگم چیکارت کنه ، امینه به این خوبی رو ندید اونوقت چسبید به مهربان 
با اینکه ضد حال خورده بودم گفتم 
_چشم وقتی برگشتیم بهشون می گم 
_نه .... راستش .. اگه میشه الان بهشون بگین 
به من چه پسره جلف؟ اه اه اه خیلی ازش خوشم میاد 
_باشه بهشون می گم 
_مرسی خانم محبی ، جبران میکنم 
از من جدا شد و دوباره خودشو عقب انداخت ، یعنی بدو برو بگو ، منم گامم رو بلد تر کردم و برگشتم کنار اون دوتا 
امینه _کجایی دختر ؟ 
_همینجا ، راستی مهربان تو چرا ازدواج نمی کنی؟
_تو نگران خودت باش که از من بزرگتری
با حرص نگاش کردم 
_ببخشیدا کی گفته من بزرگترم ؟
_از اونجایی که من متولد 19 اسفندم پس تو بزرگتری 
شیطونه می گه قضی هبزرگمهرو نگم بلکه بترشه خیالم راحت بشه 
_ نکبت 
مهربان _چیزی گفتی ؟
_نه 
نیم ساعت دیگه هم راه رفتیم که چشمم به قیافه بزرگمهر افتاد که با نگرانی نگاهم می کرد .. حیف که تو کار انجام شده قرار گرفتم 
خیلی ناگهانی گفتم 
_یکی ازت خواستگاری کرده مهربان 
از خوشحالی پرید هوا 
_وای خداجون کیه ؟ شهراممه ؟
ای که این شهرام ... شهرام کجاست ؟ یه نگاه به اطراف انداختم و دیدم شهرام کناررستم پور نشسته 
_نه خیر 
دمق شد 
_پس کیه ؟
یه بدخبت که اخلاق گند تورو نمی شناسه 
_قبلش بگو الکی جوابشو نمی دی
_باشه ، حالا چرا تورو واسطه قرار داد ؟
_الکی که نیست ، باید یه ادم فهمیده و دانا و همه چیز تموم رو واسطه کرد 
امینه زد زیر خنده که با اخم من خفه شد 
_خب کی هست ؟
_فواد بزرگمهر 
ساکت شد و دیگه تا اخر گردش زیاد حرف نزد 

.................

دو هفته از همایش می گذره ، امروز خرداد تموم میشه ... انقدر حیفم اومد که قراره به شهرام ببازم ، حالا می خواد بگه چکار کنم خدا عالمه 
مهربان هم که برام شهرام شهرام می کرد فردای اون روز جواب مثبتو اعلام کرد .. اون دوتا خر مگس عاشق هم به هم رسیدن .. عاقبت ما چی میشه رو خدا می دونه 

کارم تموم شده بود و داشتم از شرکت می اومدم بیرون که گوشیم زنگ خورد ، سریع از کیفم درش اوردم و جواب دادم 
_بفرمائید 
_سلام راحیل 
_سلام امینه ، خوبی؟
_قربونت ، راحیل م یخوام یه چیزی بگم 
_چی؟ بگو 
_اخه خجالت می کشم .. 
_اگه خجالت می کشی نگو .. گیرم اوردی؟
_خوبه حالا ، چه کلاسیم میذاری
_پس بگو 
_بین حرفم نیای باشه ؟
_باشه 
_برام یه خواستگار اومده ، جواب مثبت دادم ، اما جوابمو به مامان اینا نگفتم 
از خوحالی پریدم هوا ولی زود به خودم اومدم و به اطراف نگاه کردم تا کسی ندیده باشه منو 
_وای امینه ، راست می گی؟ 
_دروغم چیه 
_خیلی خوشحال شدم ، حالا چرا انقدر بی خبر؟
_اخه یهویی شد 
_حال کی هست ؟
_یکی از استادیارای داشنگاهه.. چند وقت پیش منو دیده بود و اجازه خواست بیاد خونمون .. هیچی دیگه 
_اوو چه بچه با تربیتی 
_اره ، حالا قراره امشب جوابمو بدم ، اما چون تو رو مثل خواهرم دوست دارم گفتم اول به تو زنگ بزنم و بگم 
_امینه خیلی خوشحالم ، انشاا.. خوشبخت بشی .. بختت هم مثل من نشه 
_مرسی عزیزم ، تو هم نگران بختت نباش ، شهرام دوستت دارم 
_حقایق که اینو نشون نمی ده اما امیدوارم 
_خب عزیزم کاری نداری؟
_نه قربونت ، سلام برسون 
_تو همین طور ، خداحافظ 
_خداحافظ 
گوشی رو خاموش کردم. ولی بافاصله به شهرام زنگ زدم 
_بفرمائید؟
_سلام شهرام 
_سلام خانوم ، خوبی؟
_مرسی ، شهرام امروز یه قرار بذار همون ببینیم 
_خب بیا خونم 
_نه ، بریم بیرون 
_باشه .. کمی مکث کرد .. پس ساعت 5 میام دنبال ت 
_زود نیست ، هوا گرمه 
_نه کجاش زوده ؟
_باشه ، پس تا بعد خداحافظ
_خداحافظ خانمی
گوشی رو خاموش کردم
قبل از اینکه شهرام بیاد رفتم دم در و منتظرش موندم .. بعد از چند دقیقه رسید .. بلافاصله سوار ماشین شدم 
_سلام 
_سلام شهرام 
_خیر باشه ، چی شد منو احضار کردی؟
_اول بریم یه جای خوب
_پس نمی خوای بگی ... صبر کن ببرمت یه جای خوب
.....
به جای خوبی که شهرام میگفت نگاه کردم ... خدایش جای قشنگی بود اما خیلی پرت و دور از شهر بود ... رو چمن و به درختی که کنار رودخونه بود تکیه دادم و به شهرام که دستشو تو اب رودخونه میشست نگاه کردم ... دستاشو شست و اومد کنارم نشست 
_جای قشنگیه نه ؟
به محلی که بودیم نگاه کردم .. یه محیط سرسبزکه پپتک و توک درخت داشت و یه رودخونه بزرگ هم از کنارش رد می شد .. تقریبا نزدیک خیابون و کوه پایه قرار داشت 
-اره قشنگه ، چجوری اینجا رو پیدا کردی؟
_یه بار با امین اومدم .. مثل من به درخت تکیه داد و نگاهم کرد .. خب حالا بگو چی شده 
_امینه به یکی از خواستگاراش جواب مثبت داده و قراره ازدواج کنه 
_خب مبارکه 
_خیلی هم مبارکه .. حالا شرط من 
_چه شرطی؟
با لذت نگاهش کردم 
_یادت نیست پام شکسته بود و قرار بود پامو باز کنم .. اون روز گفتم تا اخر خرداد امینه رو شوهر می دم .. بعد تو گفتی شرط می بندی که شوهرنمی کنه ، حالا داره شوهر میکنه ووقتشه که من شرطمو بگم و توی بازنده اجراش کنی
_تو که شوهرش ندادی
_چه ربطی داره شهرام ... شورتی گری نکن ... مهم اینه کداره شوهر می کنه پس جر زن نباش
_خو حالا شرطت چیه؟
_باید قبول کنی و نزنی زیر قولت .. اصلا قول بده 
_باشه قول می دم حالا بگو 
تمام جراتمو جمع کردم اخه حرفی که می خواستم بزنم خیلی جرات و پررویی می خواست .. وای خداجون روم نمیشه ...
_بگو دیگه 
چشمامو بستم و سریع گفتم 
_دیگه نمی خوام داماد اجاره ای من باشی 
چند لحظه گذشت اما وقتی چیزی نشنیدم یه چشممو باز کردم که با قیافه پر اخمش که از حرص قرمز شده بود روبرو شدم 
وقتی چشمای بازمو دید گفت 
_هه .. بالاخره از من هم زده شدی .. حالا همسر ایندت کیه ؟ هر کی هست مثل اینکه خیلی دوستش داری ... از خوشحالی هم رو پا بند نیستی ........یهو صداش بلند شد .... تو غلط م یکنی که بخوای از من جدا بشی ، فکر کردی شهر هرته که یه روز این یه روز اون باشه ؟ فکرکردی من خرم ؟ 
با بهت به حرفاش گوشدادم ... چی میگه .. 
_چی میگی تو ؟ منظورم که این نبود ؟
بازم توپید 
_پس چی بود؟ منو چی فرض کردی راحیل ؟ بهت گفتم که از حقم نمی گذرم 
_شهرام اشتباه می کنی 
_اگه من اشتباه می کنم تو درستش وبگو 
شهرام .. اخه چرا انقدر خری؟ مگه من روم میشه بهت بگم ؟
_اخه روم نمیشه دوباره بگم 
_بگو وگرنه من می دونم و تو راحیل 
از روی زمین بلند شدم و پشت بهش ایستادم 
_می خوام ... یه نفس عمیف کشیدم ... میخوام واقعا شوهرم باشی ... دیگه حرف از جدایی نزنی
سرمو چرخوندم و نگاهش کردم که یهو پرید، از ترس کتک خوردن مثل جت در رفتم .. هی من می دوئیدم هی شهرام می دوئید ... وقتی نفسم گرفت پست یک درخت بزرگ پنهون شدم 
_شهرام ادم باش دیگه ، اگه جوابت منفیه چرا می خوای منو بزنی؟
چند دقیه صبرکردم اما صدایی نیومد ... می خواستم یواشکی نگاه کنم ببینم کجاست که یهو شهرام مثل جن جلوم ظاهر شد و گفت 
_نشد دیگه ، عمرا بزنم زیر حرفم .. 
نمی دونم برا چی ترسیدم .. چند گام عقب برداشتم 
_صبر کن راحیل 
بیشتر ترسیدم و یه گام دیگه به عقب برداشتم که احساس کردم بین اسمون و زمینم
وقتی فهمیدم چی به چیه که تمام هیکلم خیس اب شده بود 
شهرام با خنده اومد جلو دوستمو گرفتو از اب کشیدم بیرون 
بلافاصله چادرمو از سرم در اوردم و تکوندم که شهرام از دستم کشیدش بیرون و روی شاخه درخت اویزون کرد 
_اه اه اه ، رودخونه پشت من چیکار میکرد؟
_چه می دونم والا 
بیشتر خودمو تکوندم اما دیدم فایده ای نداره ، به شهرام نگاه کردم که متوجه شدم زوم شده به من 
_چته ؟
_به ادامه حرفمون بپردازیم 
حرف نزدم و سرمو انداختم پایین 
_گفتی نمی خوای داماد اجاره ای باشم ، یعنی شوهرت باشم .. دیگه حرفی از طلاق نزنم اما شاید من دوستت نداش...
سرمو اوردم بالا و به چشماش نگاه کردم 
_باشه اگه اینجور می خوای من اصراری ندارم 
رفتم کنار درختو چادرمو از روی شاخه ها برداشتم ، میخواستم سرم کنم که 
_اما من اصرار دارم که پای قولم بمونم ...مکثی کرد تا من بپرسم چه قولی اما من ادم حسابش نکردم اخه بغض گلومو گرفته بود .... می خوام شوهرت باشم ، نه به خاطر شرطمون ... به خاطر خودم ، به خاطر حسی که اولین بار دچارش شدم 
حرفشو باور نمی کردم ..نفسم بالا نمی اومد ... اون بغضه هم شده بود قوز بالای قوز ... 
دستمو گرفت و منو چرخوند و روبروی من قرار گرفت 
_اه اه اه ، گفتم که قهر نکن ، خیلی لوسیا ، من زن لوس نمی خوام ، گفته باشم 
بغضم ازاد شد و رفتم تو بغلش ، دیونه شده بودم و زار زار گریه می کردم 
_خیلی نامردی ، پس چرا این همه مدت اذیتم کردی؟
منو از خودش جدا کرد و به چشمام نگاه کرد 
_تقصیر خودته ، اگه از اول لج نمی کردی ، الان به جای اینکه تورو بغل کنم بچمونو بغل میکردم 
لبمو گاز گرفتم و از خجالت رفتم تو بغلش 
_خجالت بکش 
اون هم بغلم کرد 
_راست می گم دیگه ، تازشم از زنم اصلا خجالت نمی کشم .. در ضمن تا اخر تیر عروسی میگیریم ، گفته باشم من طاقت دوری زنمو ندارم 
_همچین میگی طاقت ندارم یکی ندونه فکر میکنه سالهاست از زنت دوری ، این همه اذیتم کردی چی ؟ هی گفتی به من دست نزن ، به کسی نگو ازدواج کردیم .. ال نکن بل نکن 
_ می خواستم حرصتو در بیارم بلکه حرص خودم کم بشه ... اما به جون راحیل کیف می داد حرصت در می اومد ، مخصوصا وقتی که می خواستی به زور بهم نزدیک بشی .. یادته دوروی بعد عقدمون من رفتم تو اتاقت بخوابم ، خودتو انداختی رو تخت و خواستی به زور نزدیکم بشی اما حالتو گرفتم انقدر کیف داد ...
_ای نامرد 
_در ضمن دیگه نبینم کسی اذت خواستگاری کنه 
_به من چه ، نمی دونی دختر خوبو روی هوا می زنن
_پس زودتر عروسی کنیم تا تو رو هوا نزنن 
دوباره منو از خودش جدا کردو بهم نگاه کرد .. این بار نگاهش یه جور دیگه بود فهمیدم می خواد چیکار کنه ، سریع از بین دستاش اومدم بیرون و چادرمو برداشتم و رفتم سمت ماشین ... خب قلبم ضعیفه ، طاقت همچین کاری رو فعلا نداره ، بس که این پسره منو تحریم کرده وگرنه خدا می دونه که ما از اوناشیم ...
بعد از چند دقیقه برگشتو گفت 
_یک بار جستی ملخک ، می دونی که 
خندیدم و نگاهش کردم اون هم ماشینو روشن کرد و راه افتاد ، دوباره به یاد پوریا افتادم 
_اخرشم نفهمیدم چی شد که پوریا حذف شد و تو اومدی فینال 
خندید ، با اخمنگاهش کردم 
_کجای حرفم خنده دار بود
_اونجایش خنده داره که هنوز تو فکر اون قضیه ای 
_خب نفهمیدم چی شد دیگه ، تو هم بودی بدتر از من کنجکاو می شدی 
_اگه من بگم کنجکاویت می خوابه 
_تو از کجا می دونی 
_حالا .. بگم؟
_بگو 
_من باعث شدم تا بابات به پوریا جواب منفی بده 
_چجوری ، بابا که اول گذاشت پوریا بیاد بله برون 
_اون که بله ... اگه ساکت باشی همه چیزو می گم 
_من ساکت .. حالا بگو 
_از خیلی وقت پیشض دنبال یه نقطه ضعف از پوریا بودم اما هیچی پیدا نکردم تا اینکه پوریا تورو تهدید کردو اومد خاستگاریت ، داشتم خودمو می کشتم تا یه کاری کنم ، حتی حاظر بودم یه پاپوش براش درست کنم اما نشد ... دقیقا قبل بله برون با رئیس بخش پوریا حرفم میزدم ، نمی دونم چی شد که گفتم خیلی از پوریا بدم میاد و زندگیم به خاطر پوریا داره نابود میشه ، گفتم دختری رو که دوست دارم رو داره تصاحب می کنه اما من کاری نمی تونم بکنم ، رئیسش هم بهم گفت یه روز ناگهبان اومده بهش گفته که وقتی از مانیتورش که دوربین پارکینگو پوشش می داد به اونجا نگاه میکرد پوریا واین دختره مونیکا رو در حال معاشقه دیده ، مثل اینکه بعد از وقت کاری بوده ، اینا هم پشت یه ماشین بودن اما چهرشون مشخص بود 
_واقعا ، مگه قحطی جا اومده بود؟
شهرام _چه می دونم والا ... هیچی دیگه رئیس چون می دونست باباش سهام داره حرفی نزد ، اخه می ترسید بی کارش کنن ... منم بهش گفتممی تونه فیلمو برسونه دست من ؟ اونم گفت نگهبان فیلمو داده دستش ، اون هم برده خونه ، خلاصه با هم رفتیم خونشو فیلمو گرفتیم و من بلافاصله اومدم خونه ، فکر کنم چند ساعت دیگه پوریا اینا می اومدن خونتون ، به بابات زنگ زدم و گفتم کارش دارم ، اون هم اومد بیرون خونه و سوار ماشینم شد .. منم فیلمو گذاشتم تو لپ تاپم و بهش نشون دادم .... بابات بدون حرف و بلافاصله از ماشین پیاده شد و بعد فهمیدم که بله برون رو بهم زده و دیگه بقیشو خودت می دونی
_خب نترسیدی که پوریا قضیه ما رو لو بده ؟
_نه 
_یعنی چی نه ؟
_خب فردای اون روز یعنی 30 اسفند بازم با بابات قرار گذاشتیم ... منو امین رفتیم به بابات همه چیزی گفتیم 
_دروغ میگی 
_جدیه جدیم 
_بابام حرفی نزد ؟ دعوات نکرد ، اصلا چرا امینو بردی؟
_خب راستش امینو بردم تا بابات دعوام نکنه 
خندید
_ا شهرام ..
_باشه خانم، چرا ناز میکنی؟ امین باعث اشنایی من با تو شد ، یعنی امین گفت که تو دنبال یکی هستی تا بهت کمک کنه و شر پوریا رو از سرت بکنه 
_امین؟
_اره امین 
_خیلی نامردین 
_چرا نامرد ، اتفاقا پسر خوبیه که نخواسته تو دام یه نامرد بیافتی ، من که خیلی اقام .. داشتم میگفتم .. با امین رفتیم پیش بابات و امین گفت که با نظارت خودش منو معرفی کرده و گفت از ذات خراب پوریا خبر داشته اما می ترسید بابات باور نکنه ف برا همین با تو همکاری کرده و از هر نظر منو تایید میکنه ... خلاصه اخرش این شد که من الان در خدمت شمام ....
_خونه رو هم ؟
_اره دیگه کنار خونه خودم گرفتیم تا اذیت نشیم 
_خیلی بدین .. حیف که دوستت دارم وگرنه پدرتو در می اوردم 
_خدا رو شکر دوستم داری... پیش به سوی خونتون که می خوام عروسم ازشون بگیرم 
با لبخند به کسی که ارزومه و ارزوشم نگاه کردم و خدا رو به خاطرخوشختیم شکر کردم 

پایان 
هوای تو 
23 خرداد 1392
ساعت 47: 10 

بچه ها این پست آخره ^_^ 


حالشو ببرید :* 


یه تشکر ویژه از صبا جون که دنبال میکرد 


یه تشکر ویژه از همه کسایی که خوندن (:




لباسامو تو یه چمدون کوچولو چیدم ، قرار بود شهرام بیاد دنبالم و بعد بریم دنبال امینه و تا فرودگاه با هم بریم ... به فرودگاه هم که رسیدیم هر کدوم جدا گانه بریم داخل ، تا کسی شک نکنه ، نه به روابط من و شهرام و نه اینکه امینه رو ببینن و بعدا بامبول در بیارن ... زرنگیم دیگه 

با چمدون دم در حیاط منتظر شهرام بودم که 5 دقیقه منو اینجا کاشته بود .. بالاخره بعد از ده دقیقه اقا تشریف اورد. 

شهرام با آژانس اومده بود دنبالم .. راننده وقتی چمدونم رو دید از ماشین پیاده شد و گذاشتش صندوق عقب شهرام هم پیاده شد و در حینی که در ماشینو باز می کرد بهم سلام کرد .. کلا این چند با هم دست نداده بودیم ، بس که این پسر بی ادبه 
دنبال امینه هم رفتیم و تا رسیدن فرودگاه شهرام توصیه های امنیتی رو بهمون گوشزد کرد ، هی به امینه می گفت که مراقب باشه تا مسافرا نبیننش ، اگه هم دیدنش بعدا بگه من ندیدمتون ، به منم گفت که طرف امینه نرم ، مثلا اگه نمیگفت خودم نمی دونستم ... وقتی هم که رسیدیم به فرودگاه مثل تروریستا هی به چپو راستمون .... ببخشید یعنی به چپو راست نگاه می کردیم که خدایی نکرده کسی بهمون شک نکنه .

وقتی رسیدم شهرام رو دیدم که بین همکارا ایستاده بود ...اولین نفری که چشمش به من افتاد مهربان بود که با ناباوری نگاهم می کرد ، هر گامی که نزدیکتر می شدم احساس می کردم یه چیزی از زیر روسری بهش سیخونک می زنه ، انقدر متعجب بودم که وقتی نزدیک شدم می خواستم برم روی سرشو دست بزنم ببینم چند تا شاخ روی سرش در اومده ... 

_محبی تو اینجا چی کار میکنی؟
می خواست بگه تو اینجا چه غلطی می کنی
_اوا .. سلام مهربان جون ...قری دادم به گردنم و سرمو بهش نزدیک کردم و با قیافه ای حق به جانب گفتم .... مگه نمی دونستی منم تو گروه کارفرما هستم ؟ همون قضیه افراد با تجربه .. یادت نیست؟
_ کی گفته تو بیای تو گروه ما ؟
_وای ، نکنه می خوای از گروه جدا بشی؟
انقدر داغ کرده بود که از دماغش دود بیرون اومده بود 
_اسم تو جزو اسامی اتخاب شده نبود 
با اطمینان گفتم 
_بود عزیزم ، خوب نگاه نکردی وگرنه متوجه می شدی
اون لحظه اگه چماق دستش بود می کوبید تو ملاجم

با حرص روشو چرخوند و از من دور شد منم یه نگاه به گروه انداختم که حدود 40 نفری بودن .. نگاهم به شهرام افتاد که خیلی متین با روسای یکی از بخش ها حرف می زد .. الهی من فدای متانت و نجابتت بشم مرد ..
همینجوری در حال یللی تللی بودم که ناگهان پوریا و مونیکا جلوم ظاهر شدن 

مونیکا چسبیده بود به پوریا و ازش اویزون بود در همین حین یه دستشو اورد جلو و با ناز گفت 
_سلام راحیل جـــــون .. تو کجا اینجا کجا ؟ مگه اسم تو هم تو لیست گذاشتن ؟
دیدم اگه جوابشو ندم ظلمه برای همین منم مثل خودش با ناز دستمو بردم جلو گفتم 
_سلام مونیکا جان ، خوبی عزیزم؟... مگه نمی دونستی طرح این همایش ها و این پروژه از من بود ؟
دهنش شده بود مثل سکته ای ها ، پوریا که جو رو دید با موذی گری گفت 
_سلام راحیل خانم ، همسرتون کجاست؟

من موندم چطور هنوز قضیه لو نرفته بود تو شرکت .....سرمو چرخوندم تا ببینم شهرام کجاست که دیدم با اخم و کنجکاوی نگاهم می کنه ، چند لحظه نگاهش کردم و بعد سرمو انداختم پایین و خیلی خشک گفتم 
_سلام اقای احمدی ، اگه دقت کنید می بینین کجاست 

با گفتن حرفم ازشو دور شدم و روی صندلی نشستم ، تا 5 دقیقه دیگه باید می رفتیم ... تو این پنج دقیقه با اونایی که می شناختم سرکی سلام کردم ، یعنی سرمو تکون می دادم ... رستم پور و بزرگمهر رو هم دیدم ، واقعا خوشحال شدم که بزرگمهر هم تو لیست هست ... فاز دوم نقشم به زودی اجرا می شد 


به حول و قوه الهی بعد از فراز و نشیب های فراوون سوار هواپیما شدیم ... خدا خیرت بده خلبان ، چرا انقدر تاخیر داری؟

بدون اینکه به بقیه بچه ها توجه کنم صدلیمو پیدا کردم . شماره صندلیمو چک کردم و تلوپ نشستم .... داشتم کمربندمو می بستم که در اسمون باز شدو یه پسر قرطی کنارم نشست .... اولین کاری که با دیدنم کرد این بود که لبخند بزنه و بگه 

_سلام خانم خوشگله 
من خوشگلم ؟ داره باورم میشه خوشگلم .... ها ؟ این چی گفت ؟ پسره دیلاغ ، شیطونه میگه جفت پا بیام تو صورتش تا دیگه چرتو پرت نگه 
با اخم رومو برگردوندم 
کمربندشو بست و خودشو ول داد رو صندلی 
_تنهایی؟ 
بازم جوابشو ندادم 
_چه نازی می کنی خانم ، نازتم خریدارم .... اروم ادامه داد ... اگه تنهایی من همسفر خوبیما ... همپا باش عزیزم 
اصلا به من می خوره با این همپا باشم ... تجربه ثابت کرده بود که در این مواقع سکوت جواب نمی ده و بهتره با جیغو داد مشکلو حل کرد .. اومدم لیچار بارش کنم که مهماندار هواپیما رو دیدم 

_ببخشید خانم 
اومد نزدیکمون 
_بله عزیزم 
_م....
_ببخشید 
نگاه کردم ببینم کیه حرفمو قطع کرده که فرشته نجاتمودر حالی که سرشو از بین دو تا صندلی جلو رد کرده بود و با یه اخم فوق العاده ترسناک به پسر بغل دستیم نگاه می کرد دیدم 
_مشکلی پیش اومده خانم محبی؟
اره شهرامم ، این حرف بدبد زد 
_این اقا به من توهین کردن ، حتی یک دقیقه دیگه هم اینجا نمی شینم ، لطفا جای منو عوض کنید 
مهماندار _صبر کنید تا من کسی رو پیدا کنم تا جاشو با شما عوض کنه 
پسره پررو موش شده بود و یه کلام هم حرف نمی زد 
_چرا صبر نکردی تا با هم بیایم تو هواپیما ....
پررو ، خوبه خودش گفت نزدیکش نشم 
بعد از چند دقیقه مهماندار برگشت و گفت که کسی جاشو عوض نمی کنه 
_خانم من می تونم جامو با این اقا عوض کنم 
پسره اومد بگه نه که شهرام مثل ترقه بلند شد و اخم کرد اونم که از ترسش نزدیک بود خیس کنه سریع از جاش بلند شد و روی صندلی شهرام نشست .. شهرام هم کنار من نشست 

سرمو چرخوندم تا ببینم همکارا تو دید رس هستن یا نه که خدا رو شکر کسی نزدیک نبود .. دوباره به شهرام که حالا شده بود مثل زهر هلاهل .. از ترسم جرات نردم حرف بزنم .. اون هم تا وقتی برسیم به مقصد حرفی نزد 
وقتی از هواپیما پیدا شدیم مهربان خودشو پرتاب کرد کنار من و گفت 

_تو به چه حقی کنار شهرام نشستی؟
جانم ؟ این از کجا ما رو دید ؟ اصلا این چرا انقدر پرروئه؟ با اخم نگاهش کردم 
_ببخشید؟ .. باید کل فیلمو می دیدی...توضیح دادنی نیست 

از اینکه حالشو گرفتم کلی کیف کردم ... شهرام دیگه تا هتل تحویلم نگرفت .... قرار بود کارمندا سه نفر یکی برن تو یه سوییت .. منم که بچه پرروی شهرم به بابا گفتم یه سوییت تنها می خوام ، من ابم با این همکار نماها تو یه جوب نمیره .... چمدونم رو بردم به سویین خودم که یه خوابه یه سالن متوسط با حمام و دستشویی داشت .. برای سه روز خیلی خوب بود .. خوشم اومد .. امینه هم سوییت بغلی من رو برداشت ... بابا هم که قرار بود فردا بیاد چون همایش در اصل فردا شروع میشد و ما امشب وقتمون ازاد بود 

قبل از اینکه در اتاق امینه رو بزنم خودش درو باز کرد ، پریدم تو و درو بستم اون هم رفت تو سالن نشست 
_تا کی باید جاسوس بازی در بیاریم ؟
_تا فردا صبر کن ...اوم .. نه چرا فردا ، همین امشب وقت شام بیا پایین .. جلو همکارا اشنایی می دم و دیگه مشکل حله 
_یه موقع ضایع بازی نباشه 
بی خیال دستمو تو هوا تکون دادم 
_نه بابا کی به کیه ، غمت نباشه مشکلی نیست ... اصن گه می ترسی به شهرامم بگم اگه اون هم قبول کرد برای شام اشنایی می دیم 
_باشه 
گوشیمو برداشتم و برای شهرام پیام دادم .. بعد از چند دقیقه گفت اشکال نداره و امینه برای شام بیاد پایین 
_شهرامم گفت که مشکلی نیست 
از روی مبل بلند شدم و رفتم سمت در 
_من برم اماده بشم ، تو هم اماده شو بریم پایین دارم از گرسنگی می میرم
برگشتم به اتاقم .. می خواستم اماده بشم اما هوا انقدر گرم بود که حس پوشیدن مانتو زیر چادر رو نداشتم ، برای همین یه تیشرت استین بلند پوشیدم و جین و روسری ، چادر دانشجوییم رو هم سرم کردم ... جلو اینه خودمو برانداز کردم ... خب خدا رو شکر م شکلی نداشت فقط یه رژ بزنم دیگه حله .. رژ هم زدمو رفتم به رستوران هتل ... همه همکارا مثل قوم گرسنگان اونجا نشسته بودن ... یه سریشون غذا سفارش داده بودن ، یه سری هم که در حال خورد غذاشون بودن .

یه نگاه به دور اطارف انداختم تا جای خالی پیدا کنم که از شانسم میز بغلی شهرام و رستم پور خالی بود ... زود رفتم اونجا نشستم و برای اون دو نفر هم سر تکون دادم ... بعد از چند دقیقه امینه هم اومد و بلافاصله خودشو به ندیدن زد و یه جایی نزدیک ما نشست .. بعد از چند دقیقه بلند شدمو رفتم کنارش و بازیمون شروع شد ... هر دو بلند جوری که بقیه بشنون از دیدار تصادفی هم ابراز خوشحالی کردیم .

دست امینه رو گرفتم و سمت میز خودم بردم ... خواستیم بشینیم که شهرام از جاش بلند شد و گفت 
_از اشناها هستن امینه هم اومد و بلافاصله خودشو به ندیدن زد و یه جایی نزدیک ما نشست .. بعد از چند دقیقه بلند شدمو رفتم کنارش و بازیمون شروع شد ... هر دو بلند جوری که بقیه بشنون از دیدار تصادفی هم ابراز خوشحالی کردیم .

دست امینه رو گرفتم و سمت میز خودم بردم ... خواستیم بشینیم که شهرام از جاش بلند شد و گفت 
_از اشناها هستن خانم محبی؟
اینم اره ؟ 
_بله جناب فلاحت ، دختر عموم هستن.. مثل اینکه ایشون هم برای کاری یک هفته اومدن اینجا ... این چند روز هم لطف کردن و قراره با من همراه باشن

شهرام با امینه سلامو علیک کرد ... رستم پور که دید همینجوری مثل مجسمه بشینه و اینا رو تماشا کنه ضایست برا همین بلد شد و اون هم خیلی مودبانه با امینه سلام و علیک کردد ... هر دو اصرار کردن که کنار اونا بشینیم اما برای اینکه تابلو نشیم گفتیم پشت میز خودم می شینیم .

هر دو کنار هم نشستیم ...گارسو اومد کنارمون و غذا رو سفارش دادیم ،بعد رفتن گارسون اروم گفتم 
_رستم پورو دیدی؟
_اره ، چیکارس؟
_معاون بخشمونه .... با لبخند گفتم ... پسر خوبیه ، نه ؟
_من چه می دونم 
_خیلی اقاست .. تا حالا ازش یه حر کت بد هم ندیدم 
_خدا به پدر و مادرش ببخشش
از این هیچ ابی گرم نمیشه 
غذامونو اوردن و بدون حرف خوردیم... بعد از تموم شدن غذا ،ما و شهرام اینا همزمان بلند شدیم ... منو امینه می خواستیم از هتل بریم بیرون که دیدم اون دوتا هم پشت ما از هتل اومدن بیرون ... هوای بیرون خنک و عالی بود ... وقتی تازه اومده بودیم هتل دیدم که اطراف هتل نمایی از کوه هست .. که خیلی فضا رو قشنگ تر کرده بود 

من و امینه اروم قدم می زدیم و صبحت میکردیم ... وقتی صدای شهرام و رستم پور رو شنیدم قدمهامو اروم کردم تا اونها هم به ما برسند .. بعد از چند لحظه د رکنار ما قرار گرفتند 

رستم پور _خوش می گذره خانم ها ؟
_متشکر ، عالیه 
امینه لبخند زد _ عالیه 
به شهرام که با لبخند نگاهم می کرد لبخند زدم 
_پدرتون کی تشریف می یارن خانم محبی؟
به امینه نگاه کردم و به رستم پور گفتم 
_شما عموی منو از کجا می شناسید؟
_عموتون رو نمی شناسم اما پدر شما رو می شناسم 

با تعجب گفتم 
_پدر منو از کجا می شناسید؟
_ خانم محبی مثل اینکه من معاون بخش هستم ، من و اقای فلاحت کاملا با اطلاعات کارمندای بخش مطلع هستیم
حدی؟ یعنی تا حالا بابا رو می شناخت و من نقش بازی می کردم؟
_همه می دونن؟
_اگه منظورتون همکاراست که کسی نمی دونه ، گفتم که فقط من و جناب فلاحت از قضیه خبر داریم 
_اگه همینطور مخفی بمونه متشکر میشم ازتون 
_خواهش می کنم خانم ، نگران نباشید
نمی دونستم رستم پور انقدر حراف باشه ، نیم ساعتی که بیرون بودیم یک نفس با امینه و شهرام صحبت کرد
" این هم از فاز سوم نقشم ، اگه همینجوری همه چیز خوب پیش بره عالی میشه "

بعد از کمی پیاده روی برگشتیم به هتل و هر کسی به سوئیت خودش رفت 

.........

صبح با سرخوشی بیدار شدم ..اولین کاری که انجام دادم این بود که پنجره ها رو باز کنم و هوای خوب و معطر رو با تمام وجودم به ریه هام بکشم ...قرار بود ساعت 9 به سالن همایشی که از طرف نمایندگی مشخص شده بود بریم ... زود کارامو کردم و لباسمو پوشیدم و با امینه رفتیم صبحانه بخوریم .. کلا این همکارا فقط برا خوردن اینجا اومدن ... یادم باشه برای دورههای بعدی بگم از کل شرکت فقط چند نفر بیان .. ما که پول مفت نداریم .. والا 
بعد از صبحانه ماشینای نمایندگی اومدن دنبالمون و ما رو بردن به سالن همایش .. خیلی خودمونو تحویل گرفته بودیم ، یکی نمی دونست فکر می کرد وزیری ، سفیری چیزی اومده 

تو سالن همایش خود شیرینی رستم پور گل کرده بود ، صندلی اولین ردیف رو برامون نگهداشت تا اونجا بشینیم .. منو امینه هم نشستیم .. البته ناگفته نمونه که مهربان در حال جر و اجر کردن خودش بود که باز هم تحویل نگرفتم .. قصد داشتم تو این سفر آدمش کنم ، خیلی شاخ شده بود .

از اینکه ردیف اول نشسته بودیم با حضور روئسا واقعا معذب شده بودم اما وقتی رستم پور وشهرام بغل دست ما نشستن کمی ارومتر شدم ، به ترتیب اول امینه بعد من و بعد رستم پور و در اخر شهرام نشسته بودن ، یعنی منو رستم پور کنار هم بودیم... رستم پور چند لحظه در میون حرف می زد که من هم ساکت می شدم و امینه رو می نداختم وسط ... فکر کنم از وقتی من تو شرکت مشغول به کار شدم تا به حال رستم پور بیچاره تو دلش مونده بود که با من حرف بزنه .. اما از حق نگذریم همه حرکاتش سنگین و با متانت بود . ظاهر خوبی هم داشت .. قد بلند و چهارشونه ... صورتش سبزه و چشمای عسلی داشت ، اقدر مژه داشت که از حرص می خواستم خودمو بکشم اخه منی که دخترم مژم به شکله هفت (7) هست اما برا اون مثل هفتیه که قر اومده بس که مژه های پر و حالت داری داشت .. سنش هم به نظرم 31 بود ... در کل کیس خیلی خوبی بود.

به بهانه ای از روی صندلیم بلند شدم و به امینه گفت کنار رستم پور بشینه تا جای منو نگیرن که خیلی بهانه مسخره ای بود ، حالا نمی دونم امینه چجوری باور کرد و اونجا نشست .. از سالن رفتم بیرون و کمی تو محوطه قدم زدم تا اون دوتا محض رضای خدا کمی با هم حرف بزنن .. هر چی باشه همینجوری که نمی تونستم امینه رو شوهر بدم 

روی جدول کنار کاج نشستم که دیدم شهرام از در ساختمون اومد بیرون و اینور و اونور رو نگاه می کنه ، احساس کردم دنبال منه برای همین دستمو تکون دادم که با دیدنم اومد سمت من و جلوم ایستاد 
_بابا این یاشار مخمو خورد 
_یاشار کیه دیگه ؟
_رستم پورو می گم 
_جدی؟ چه اسم قشنگی هم داره 
با اخم گفت 
_شما هی چی می گفتین ؟ 
شونه هامو انداختم بالا 
_چیز خاصی نمی گفتیم ، اما از بس که یاشار خانتون حرف زد و مخمو خورد اومدم بیرون 
لبخند زد 
_افرین ، کار خوبی کردی 
دستشو جلوم اورد 
_پاشو زیاد هم اینجا نشین ، خلوته ممکنه کسی مزاحمت بشه 
چه غلطا یعنی دستشو اورد جلو تا کمک کنه بلندشم؟ این که حتی به من دست هم نمی ده ، چه می دونم والا ... دستشو گرفتمو بلند شدم وبا هم رفتیم سمت سالن . 
دوباره نشستیم تو سالن که باب رو در حال سخنرانی دیدم ، الهی که من فداش بشم ، چه ابهتی داره .. جای مامان خالی تا یه خورده قربون صدقه بابا بره .. نیم ساعت بعد سخنرانی بابا تموم شد و نشست .. حیف که نمی تونستم اشنایی بدم .... چند ساعت دیگه هم نشستیم و به مراسم نگاه کردیم .. در این حین دکتر شهرام جان هم ما رو مستفیض کردو برامون سخنرانی کرد . شهرامم دیگه سری تو سرها در اورده .. الهی که ننش فداش بشه 
ساعت دو مراسم تموم شد و از سالن اومدیم بیرون ، قرار بود فردا مراسم اهدای جوایز و اینجور حرفا باشه ...
برگشتیم هتل و همه هجوم بردیم به رستوران .. با امینه یه جا نشستیم 
_وای راحیل این رستم پور چه ادم باحالیه 
با خوشحالی نگاهش کردم 
_واقعا ؟ چه خوب
_اره ، با نمکه ، اما خیلی با ملاحضست ، خیلی ازش خوشم اومد 
اشک شوق اومد تو چشمم
_وای خدای من ، واقعا خوشت اومد ؟ شاید اونم از تو خوشش اومده باشه ، یه عروسی افتادیم 
با اخم نگاهم کردو گفت 
_چی می گی تو ، یارو خودش نامزد داره ، اتفاقا می گفت یه ماه دیگه هم عروسیشه ، زنش هم دختر عموش میشه ، پیش خودمون بمونه ، مثل تینکه همدیگروه میخواستن 
هیهات .. اینم زن داره ؟ اخه من چیکار کنم با این شانس گندم ، پس شوهر از کجا برای این دختر جور کنم ، دو هفته دیگه خرداد تموم میشه 
با اعصابی خوردو خمیر غذامو خوردمو برگشتم به اتاقم و بلافاصله خوابیدم 

با صدای زنگ گوشیم و کوبیدن در چشمامو باز کردم .. اتاق تاریک تاریک بود .از روی تخت پریدم پایین و چادرمو سر کردم و رفتم ببینم کیه که مثل شمر خودشو می کوبه به در . درو که باز کردم شهرامو دیدم که با چهره ای برافروخته نگاهم می کنه ... چی شده ؟ گوشیشو گذاشت تو جیبش که همزمان صدای گوشیم قطع شد ... کمی خودمو کشیدم کنارو اجازه دادم تا بیاد تو 
_یک ساعته در می زنم ، داشتی چه غلطی میکردی؟ نمیگی پس می افتم از ترس
ترسیدم اگه بگم خوابیده بودم پخ پخم کنه برا همین سایلنت موندم 
_با توام ، چرا به گوشیت که زنگ می زنم جواب نمی دی؟
هی وای من ، شهرام زنگ زده بود؟ مرگ یه بار شیون یک بار .. با ترس گفتم 
_خوابیده بودم 
عصبانیتش فروکش نکرد که هیچ بدتر هم شد 
_این چه خوابیه که تو داری ، چرا انقدر بی فکری؟ اشتباه از منه که اجزاه دادم تو هم بیای ، همش تقصیر خود خاک بر سرمه 
چرا انقدر حرصم میخوره ، بهم برخورد
_خب چکار کنم ، مگه تقصیر منه که خوابم سنگینه 
_بله که تقصیر خودته ، همه چیز تقصیر خودته 
_باشه تقصیر منه ، حالا هم از اتاق من برو بیرون ..با دستم درو نشون دادم ... لطفا بیرون 


_ تو غلط می کنی 
دیگه منم داشتم کفری می شدم 
_این چه برخوردیه شهرام ؟ چرا اینجوری صحبت میکنی؟ مگه من چیکار کردم ؟ از جای دیگه ای توپت پره سر خودتو سر من خالی نکن 
_انتظار داری بیام برات بندری برقصم؟ ... با حرص خودشو انداخت روی یه مبل و ادامه داد ... اااا خجالت هم نمی کشن ، مردک یه کاره اومده زنمو از من خواستگاری کرده 
پس بگو! همش تقصیر خودشه ، بخور نوش جونت پسرم 
_خب به من چه؟
_اگه یه خورده دیگه سنگین تر برخورد کنی هر کسی جرات نمی کنه ازت خواستگاری کنه 
_حالا کی خواستگاری کرده ؟
_چه ذوقیم میکنه خانم 
بازم کفرم در اومد 
_بس کن دیگه شهرام ، به نظر خودت من ادمیم که سبک برخورد کنم ؟ چرا تقصیر من می ندازی؟ برو به هر کسی که بود بگو جواب من منفیه 
هیچ حرفی نزد و از اتاقم رفت بیرون 
برای شام نرفتم پایین و به امینه گفتم بیاد سویین من .. غذا رو سفارش دادم بیارن بالا 

........

دو روز همایش هم گذشت ، امروز رو می تونیم برا خودمون باشیم وهر کاری می خوایم بکنیم ... نه ابنکه روزای قبلما رو بسته بودن و به زور ازمون کارمی کشیدن ...

امروز با همکارا تصمیم گرفتیم بریم کوه و نهار اونجا باشیم تا شب هم برگردیم و برای ساعت 11 شب که بلیط داشتیم اماده بشیم .. امینه هم که تو گروه جا افتاده بود همراهمون اومد .. برخلاف تصورم با مهربان هم صمیمی شده بودن و بگو به بخندشون گوش ملتو کر کرده بود ... منو امینه و مهربان با هم تو یه ردیف راه می رفتیم ، شهرام هم که هنوز کمی سرسنگین بود معلوم نبود کجا سیر میکنه ، منم این دو روزه اصلا تحویلش نگرفتم ، چه معنی داره انقدر هی لی لی به لالای مردا بذارن ؟

امینه بینمون بود و حرف می زد .. هنوز با مهربان کاردو پنیر بودم و زیاد همو تحویل نمی گرفتیم 
سرعتمو کم کردم تا از اون دوتا جدا بشمو یه خرده به دامنه کوه که پر از لاله واژگون بود نگاه کنم ... اروم قدم برمی داشتم و به اطرافم نگاه می کردم که فواد بزرگمهر اومد پیشم و هم قدم با من شد 

_خوش می گذره خانم محبی؟
چه خوب اسمم یادشه ، از همون برخورد اولمون که چند ماه پیش بود دیگه باهاش برخورد نداشتم 
_ممنون اقای بزرگمهر 
_تنهایین 
_اتفاقا با چند تا از دوستان بودم که عقب افتادم 
_که این طور .. راستش م یخواستم در مورد موضوعی باهاتون صحبت کنم 
جان بچت تو از من خواستگاری نکن که شهرام گوشمو می بره 
_خواهش می کنم ، بفرمائید 
_می خواستم اگه میشه با یه خانم در مورد من صحبت کنم 
یعنی اعتماد به نفسم دیگه کولاک کرده ، هر کی میاد کنارم فکر میکنم می خواد خواستگاری کنه ..خاک بر سرت راحیل منحرف 
اما بالاخره بخت امینه هم باز شد ، خدایا شکرت .. ببین چه پسر گلی قراره داماد عموم بشه ، خدا حفظت کنه جوون 
_چرا خودتون صحبت نمی کنین؟
_روم نمیشه 
_چی باید بهشون بگم ؟
_فقط می خوام ببینم نظرشون در مورد من چیه تا با خانواده بریم برای امر خیر
_انشاا.. که خیره .. خب حالا این دختر خوشبخت کیه ؟
بلا به دور ، زبونم چه باز شده 
_خانم اکبری
ای که خدا بگم چیکارت کنه ، امینه به این خوبی رو ندید اونوقت چسبید به مهربان 
با اینکه ضد حال خورده بودم گفتم 
_چشم وقتی برگشتیم بهشون می گم 
_نه .... راستش .. اگه میشه الان بهشون بگین 
به من چه پسره جلف؟ اه اه اه خیلی ازش خوشم میاد 
_باشه بهشون می گم 
_مرسی خانم محبی ، جبران میکنم 
از من جدا شد و دوباره خودشو عقب انداخت ، یعنی بدو برو بگو ، منم گامم رو بلد تر کردم و برگشتم کنار اون دوتا 
امینه _کجایی دختر ؟ 

_همینجا ، راستی مهربان تو چرا ازدواج نمی کنی؟
_تو نگران خودت باش که از من بزرگتری
با حرص نگاش کردم 
_ببخشیدا کی گفته من بزرگترم ؟
_از اونجایی که من متولد 19 اسفندم پس تو بزرگتری 
شیطونه می گه قضی هبزرگمهرو نگم بلکه بترشه خیالم راحت بشه 
_ نکبت 
مهربان _چیزی گفتی ؟
_نه 
نیم ساعت دیگه هم راه رفتیم که چشمم به قیافه بزرگمهر افتاد که با نگرانی نگاهم می کرد .. حیف که تو کار انجام شده قرار گرفتم 
خیلی ناگهانی گفتم 
_یکی ازت خواستگاری کرده مهربان 
از خوشحالی پرید هوا 
_وای خداجون کیه ؟ شهراممه ؟
ای که این شهرام ... شهرام کجاست ؟ یه نگاه به اطراف انداختم و دیدم شهرام کناررستم پور نشسته 
_نه خیر 
دمق شد 
_پس کیه ؟
یه بدخبت که اخلاق گند تورو نمی شناسه 
_قبلش بگو الکی جوابشو نمی دی
_باشه ، حالا چرا تورو واسطه قرار داد ؟
_الکی که نیست ، باید یه ادم فهمیده و دانا و همه چیز تموم رو واسطه کرد 
امینه زد زیر خنده که با اخم من خفه شد 
_خب کی هست ؟
_فواد بزرگمهر 
ساکت شد و دیگه تا اخر گردش زیاد حرف نزد 

.................

دو هفته از همایش می گذره ، امروز خرداد تموم میشه ... انقدر حیفم اومد که قراره به شهرام ببازم ، حالا می خواد بگه چکار کنم خدا عالمه 
مهربان هم که برام شهرام شهرام می کرد فردای اون روز جواب مثبتو اعلام کرد .. اون دوتا خر مگس عاشق هم به هم رسیدن .. عاقبت ما چی میشه رو خدا می دونه 

کارم تموم شده بود و داشتم از شرکت می اومدم بیرون که گوشیم زنگ خورد ، سریع از کیفم درش اوردم و جواب دادم 
_بفرمائید 
_سلام راحیل 
_سلام امینه ، خوبی؟
_قربونت ، راحیل م یخوام یه چیزی بگم 
_چی؟ بگو 
_اخه خجالت می کشم .. 
_اگه خجالت می کشی نگو .. گیرم اوردی؟
_خوبه حالا ، چه کلاسیم میذاری
_پس بگو 
_بین حرفم نیای باشه ؟
_باشه 
_برام یه خواستگار اومده ، جواب مثبت دادم ، اما جوابمو به مامان اینا نگفتم 
از خوحالی پریدم هوا ولی زود به خودم اومدم و به اطراف نگاه کردم تا کسی ندیده باشه منو 
_وای امینه ، راست می گی؟ 
_دروغم چیه 
_خیلی خوشحال شدم ، حالا چرا انقدر بی خبر؟
_اخه یهویی شد 
_حال کی هست ؟
_یکی از استادیارای داشنگاهه.. چند وقت پیش منو دیده بود و اجازه خواست بیاد خونمون .. هیچی دیگه 
_اوو چه بچه با تربیتی 
_اره ، حالا قراره امشب جوابمو بدم ، اما چون تو رو مثل خواهرم دوست دارم گفتم اول به تو زنگ بزنم و بگم 
_امینه خیلی خوشحالم ، انشاا.. خوشبخت بشی .. بختت هم مثل من نشه 
_مرسی عزیزم ، تو هم نگران بختت نباش ، شهرام دوستت دارم 
_حقایق که اینو نشون نمی ده اما امیدوارم 
_خب عزیزم کاری نداری؟
_نه قربونت ، سلام برسون 
_تو همین طور ، خداحافظ 
_خداحافظ 
گوشی رو خاموش کردم. ولی بافاصله به شهرام زنگ زدم 
_بفرمائید؟
_سلام شهرام 
_سلام خانوم ، خوبی؟
_مرسی ، شهرام امروز یه قرار بذار همون ببینیم 
_خب بیا خونم 
_نه ، بریم بیرون 
_باشه .. کمی مکث کرد .. پس ساعت 5 میام دنبال ت 
_زود نیست ، هوا گرمه 
_نه کجاش زوده ؟
_باشه ، پس تا بعد خداحافظ
_خداحافظ خانمی
گوشی رو خاموش کردم

قبل از اینکه شهرام بیاد رفتم دم در و منتظرش موندم .. بعد از چند دقیقه رسید .. بلافاصله سوار ماشین شدم 
_سلام 
_سلام شهرام 
_خیر باشه ، چی شد منو احضار کردی؟
_اول بریم یه جای خوب
_پس نمی خوای بگی ... صبر کن ببرمت یه جای خوب
.....
به جای خوبی که شهرام میگفت نگاه کردم ... خدایش جای قشنگی بود اما خیلی پرت و دور از شهر بود ... رو چمن و به درختی که کنار رودخونه بود تکیه دادم و به شهرام که دستشو تو اب رودخونه میشست نگاه کردم ... دستاشو شست و اومد کنارم نشست 
_جای قشنگیه نه ؟
به محلی که بودیم نگاه کردم .. یه محیط سرسبزکه پپتک و توک درخت داشت و یه رودخونه بزرگ هم از کنارش رد می شد .. تقریبا نزدیک خیابون و کوه پایه قرار داشت 
-اره قشنگه ، چجوری اینجا رو پیدا کردی؟
_یه بار با امین اومدم .. مثل من به درخت تکیه داد و نگاهم کرد .. خب حالا بگو چی شده 
_امینه به یکی از خواستگاراش جواب مثبت داده و قراره ازدواج کنه 
_خب مبارکه 
_خیلی هم مبارکه .. حالا شرط من 
_چه شرطی؟
با لذت نگاهش کردم 
_یادت نیست پام شکسته بود و قرار بود پامو باز کنم .. اون روز گفتم تا اخر خرداد امینه رو شوهر می دم .. بعد تو گفتی شرط می بندی که شوهرنمی کنه ، حالا داره شوهر میکنه ووقتشه که من شرطمو بگم و توی بازنده اجراش کنی
_تو که شوهرش ندادی
_چه ربطی داره شهرام ... شورتی گری نکن ... مهم اینه کداره شوهر می کنه پس جر زن نباش
_خو حالا شرطت چیه؟
_باید قبول کنی و نزنی زیر قولت .. اصلا قول بده 
_باشه قول می دم حالا بگو 
تمام جراتمو جمع کردم اخه حرفی که می خواستم بزنم خیلی جرات و پررویی می خواست .. وای خداجون روم نمیشه ...
_بگو دیگه 
چشمامو بستم و سریع گفتم 
_دیگه نمی خوام داماد اجاره ای من باشی 
چند لحظه گذشت اما وقتی چیزی نشنیدم یه چشممو باز کردم که با قیافه پر اخمش که از حرص قرمز شده بود روبرو شدم 
وقتی چشمای بازمو دید گفت 
_هه .. بالاخره از من هم زده شدی .. حالا همسر ایندت کیه ؟ هر کی هست مثل اینکه خیلی دوستش داری ... از خوشحالی هم رو پا بند نیستی ........یهو صداش بلند شد .... تو غلط م یکنی که بخوای از من جدا بشی ، فکر کردی شهر هرته که یه روز این یه روز اون باشه ؟ فکرکردی من خرم ؟ 
با بهت به حرفاش گوشدادم ... چی میگه .. 
_چی میگی تو ؟ منظورم که این نبود ؟
بازم توپید 
_پس چی بود؟ منو چی فرض کردی راحیل ؟ بهت گفتم که از حقم نمی گذرم 
_شهرام اشتباه می کنی 
_اگه من اشتباه می کنم تو درستش وبگو 
شهرام .. اخه چرا انقدر خری؟ مگه من روم میشه بهت بگم ؟
_اخه روم نمیشه دوباره بگم 
_بگو وگرنه من می دونم و تو راحیل 
از روی زمین بلند شدم و پشت بهش ایستادم 
_می خوام ... یه نفس عمیف کشیدم ... میخوام واقعا شوهرم باشی ... دیگه حرف از جدایی نزنی
سرمو چرخوندم و نگاهش کردم که یهو پرید، از ترس کتک خوردن مثل جت در رفتم .. هی من می دوئیدم هی شهرام می دوئید ... وقتی نفسم گرفت پست یک درخت بزرگ پنهون شدم 
_شهرام ادم باش دیگه ، اگه جوابت منفیه چرا می خوای منو بزنی؟
چند دقیه صبرکردم اما صدایی نیومد ... می خواستم یواشکی نگاه کنم ببینم کجاست که یهو شهرام مثل جن جلوم ظاهر شد و گفت 
_نشد دیگه ، عمرا بزنم زیر حرفم .. 
نمی دونم برا چی ترسیدم .. چند گام عقب برداشتم 
_صبر کن راحیل 
بیشتر ترسیدم و یه گام دیگه به عقب برداشتم که احساس کردم بین اسمون و زمینم

وقتی فهمیدم چی به چیه که تمام هیکلم خیس اب شده بود 
شهرام با خنده اومد جلو دوستمو گرفتو از اب کشیدم بیرون 
بلافاصله چادرمو از سرم در اوردم و تکوندم که شهرام از دستم کشیدش بیرون و روی شاخه درخت اویزون کرد 
_اه اه اه ، رودخونه پشت من چیکار میکرد؟
_چه می دونم والا 
بیشتر خودمو تکوندم اما دیدم فایده ای نداره ، به شهرام نگاه کردم که متوجه شدم زوم شده به من 
_چته ؟
_به ادامه حرفمون بپردازیم 
حرف نزدم و سرمو انداختم پایین 
_گفتی نمی خوای داماد اجاره ای باشم ، یعنی شوهرت باشم .. دیگه حرفی از طلاق نزنم اما شاید من دوستت نداش...
سرمو اوردم بالا و به چشماش نگاه کردم 
_باشه اگه اینجور می خوای من اصراری ندارم 
رفتم کنار درختو چادرمو از روی شاخه ها برداشتم ، میخواستم سرم کنم که 
_اما من اصرار دارم که پای قولم بمونم ...مکثی کرد تا من بپرسم چه قولی اما من ادم حسابش نکردم اخه بغض گلومو گرفته بود .... می خوام شوهرت باشم ، نه به خاطر شرطمون ... به خاطر خودم ، به خاطر حسی که اولین بار دچارش شدم 
حرفشو باور نمی کردم ..نفسم بالا نمی اومد ... اون بغضه هم شده بود قوز بالای قوز ... 
دستمو گرفت و منو چرخوند و روبروی من قرار گرفت 
_اه اه اه ، گفتم که قهر نکن ، خیلی لوسیا ، من زن لوس نمی خوام ، گفته باشم 
بغضم ازاد شد و رفتم تو بغلش ، دیونه شده بودم و زار زار گریه می کردم 
_خیلی نامردی ، پس چرا این همه مدت اذیتم کردی؟
منو از خودش جدا کرد و به چشمام نگاه کرد 
_تقصیر خودته ، اگه از اول لج نمی کردی ، الان به جای اینکه تورو بغل کنم بچمونو بغل میکردم 
لبمو گاز گرفتم و از خجالت رفتم تو بغلش 
_خجالت بکش 
اون هم بغلم کرد 
_راست می گم دیگه ، تازشم از زنم اصلا خجالت نمی کشم .. در ضمن تا اخر تیر عروسی میگیریم ، گفته باشم من طاقت دوری زنمو ندارم 
_همچین میگی طاقت ندارم یکی ندونه فکر میکنه سالهاست از زنت دوری ، این همه اذیتم کردی چی ؟ هی گفتی به من دست نزن ، به کسی نگو ازدواج کردیم .. ال نکن بل نکن 
_ می خواستم حرصتو در بیارم بلکه حرص خودم کم بشه ... اما به جون راحیل کیف می داد حرصت در می اومد ، مخصوصا وقتی که می خواستی به زور بهم نزدیک بشی .. یادته دوروی بعد عقدمون من رفتم تو اتاقت بخوابم ، خودتو انداختی رو تخت و خواستی به زور نزدیکم بشی اما حالتو گرفتم انقدر کیف داد ...
_ای نامرد 
_در ضمن دیگه نبینم کسی اذت خواستگاری کنه 
_به من چه ، نمی دونی دختر خوبو روی هوا می زنن
_پس زودتر عروسی کنیم تا تو رو هوا نزنن 
دوباره منو از خودش جدا کردو بهم نگاه کرد .. این بار نگاهش یه جور دیگه بود فهمیدم می خواد چیکار کنه ، سریع از بین دستاش اومدم بیرون و چادرمو برداشتم و رفتم سمت ماشین ... خب قلبم ضعیفه ، طاقت همچین کاری رو فعلا نداره ، بس که این پسره منو تحریم کرده وگرنه خدا می دونه که ما از اوناشیم ...
بعد از چند دقیقه برگشتو گفت 
_یک بار جستی ملخک ، می دونی که 
خندیدم و نگاهش کردم اون هم ماشینو روشن کرد و راه افتاد ، دوباره به یاد پوریا افتادم 
_اخرشم نفهمیدم چی شد که پوریا حذف شد و تو اومدی فینال 
خندید ، با اخمنگاهش کردم 
_کجای حرفم خنده دار بود
_اونجایش خنده داره که هنوز تو فکر اون قضیه ای 
_خب نفهمیدم چی شد دیگه ، تو هم بودی بدتر از من کنجکاو می شدی 
_اگه من بگم کنجکاویت می خوابه 
_تو از کجا می دونی 
_حالا .. بگم؟
_بگو 
_من باعث شدم تا بابات به پوریا جواب منفی بده 
_چجوری ، بابا که اول گذاشت پوریا بیاد بله برون 
_اون که بله ... اگه ساکت باشی همه چیزو می گم 
_من ساکت .. حالا بگو 
_از خیلی وقت پیشض دنبال یه نقطه ضعف از پوریا بودم اما هیچی پیدا نکردم تا اینکه پوریا تورو تهدید کردو اومد خاستگاریت ، داشتم خودمو می کشتم تا یه کاری کنم ، حتی حاظر بودم یه پاپوش براش درست کنم اما نشد ... دقیقا قبل بله برون با رئیس بخش پوریا حرفم میزدم ، نمی دونم چی شد که گفتم خیلی از پوریا بدم میاد و زندگیم به خاطر پوریا داره نابود میشه ، گفتم دختری رو که دوست دارم رو داره تصاحب می کنه اما من کاری نمی تونم بکنم ، رئیسش هم بهم گفت یه روز ناگهبان اومده بهش گفته که وقتی از مانیتورش که دوربین پارکینگو پوشش می داد به اونجا نگاه میکرد پوریا واین دختره مونیکا رو در حال معاشقه دیده ، مثل اینکه بعد از وقت کاری بوده ، اینا هم پشت یه ماشین بودن اما چهرشون مشخص بود 
_واقعا ، مگه قحطی جا اومده بود؟
شهرام _چه می دونم والا ... هیچی دیگه رئیس چون می دونست باباش سهام داره حرفی نزد ، اخه می ترسید بی کارش کنن ... منم بهش گفتممی تونه فیلمو برسونه دست من ؟ اونم گفت نگهبان فیلمو داده دستش ، اون هم برده خونه ، خلاصه با هم رفتیم خونشو فیلمو گرفتیم و من بلافاصله اومدم خونه ، فکر کنم چند ساعت دیگه پوریا اینا می اومدن خونتون ، به بابات زنگ زدم و گفتم کارش دارم ، اون هم اومد بیرون خونه و سوار ماشینم شد .. منم فیلمو گذاشتم تو لپ تاپم و بهش نشون دادم .... بابات بدون حرف و بلافاصله از ماشین پیاده شد و بعد فهمیدم که بله برون رو بهم زده و دیگه بقیشو خودت می دونی
_خب نترسیدی که پوریا قضیه ما رو لو بده ؟
_نه 
_یعنی چی نه ؟
_خب فردای اون روز یعنی 30 اسفند بازم با بابات قرار گذاشتیم ... منو امین رفتیم به بابات همه چیزی گفتیم 
_دروغ میگی 
_جدیه جدیم 
_بابام حرفی نزد ؟ دعوات نکرد ، اصلا چرا امینو بردی؟
_خب راستش امینو بردم تا بابات دعوام نکنه 
خندید
_ا شهرام ..
_باشه خانم، چرا ناز میکنی؟ امین باعث اشنایی من با تو شد ، یعنی امین گفت که تو دنبال یکی هستی تا بهت کمک کنه و شر پوریا رو از سرت بکنه 
_امین؟
_اره امین 
_خیلی نامردین 
_چرا نامرد ، اتفاقا پسر خوبیه که نخواسته تو دام یه نامرد بیافتی ، من که خیلی اقام .. داشتم میگفتم .. با امین رفتیم پیش بابات و امین گفت که با نظارت خودش منو معرفی کرده و گفت از ذات خراب پوریا خبر داشته اما می ترسید بابات باور نکنه ف برا همین با تو همکاری کرده و از هر نظر منو تایید میکنه ... خلاصه اخرش این شد که من الان در خدمت شمام ....
_خونه رو هم ؟
_اره دیگه کنار خونه خودم گرفتیم تا اذیت نشیم 
_خیلی بدین .. حیف که دوستت دارم وگرنه پدرتو در می اوردم 
_خدا رو شکر دوستم داری... پیش به سوی خونتون که می خوام عروسم ازشون بگیرم 
با لبخند به کسی که ارزومه و ارزوشم نگاه کردم و خدا رو به خاطرخوشختیم شکر کردم 
پایان 
هوای تو 
23 خرداد 1392
ساعت 47: 10 


اینم لینک (: 

کافه سورنا رو هم بخونید حتما حتما ! 

دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
http://www.flashkhor.com/forum/showthread.php?tid=145912
if I'm not back again this time tomorrow carry on carry on as if nothing really matters.
پاسخ
 سپاس شده توسط ✔✘ζoΘdY✘✔ ، saba 3 ، جوجه طلاz ، Sana mir ، ⓩⓐⓗⓡⓐ ، فاطمه234
#15
وایی من باش درگیر شدم
پاسخ
 سپاس شده توسط saba 3
#16
عالی بوددددددددددددددددددددد

خیلی قشنگ بود حیف تموم شددددددددددددددددددددد
پاسخ
#17
خوب بود بدک نبود
پاسخ
#18
Wink مرسی رمان خیلی خوبی بود
....


               
             
                         
       
                           
                   
                                                                                           

                     






پاسخ
#19
مرسی رمانش خوب بود
میگن هر وقت دلت واسه کسی که میخوایش تنگ شد.... نگاهش کن... نبود... صداش کن.....اگه نشنید......دعاش کن.....
پاسخ
#20
عالی دستت طلا خیلی قشنگ بود فقط زودتر کافه سورنا هم تمومش کن
رمــآن داماد اجاره ای ...! ته خنده ...! عاشقانه + طنز 2
پاسخ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Heart یه داستان عاشقانه غمگین و زیبا از یک دختر((( حتما بخونید)))
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان الناز (عاشقانه)
  یه رمان عاشقانه ..... به قلم خودم ...
  رمان بادیگارد(طنز.پلیسی.عاشقانه.)عکسشم گذاشتم!!!!!
Heart داستان عاشقانه و غم انگیز ستاره و پرهام
  رمان سال های تنهایی (فوق عاشقانه) به قلم: خودم
  رمان خیلی غمگین و عاشقانه اکسو ( زخم عاشقی) .حتما بخون :(
Star رمان دموکراسی عشق (اسرار آمیز ، عاشقانه) به قلم: خودم

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 4 مهمان