13-07-2014، 18:36
چمدانش را بسته بودم.
با خانه سالمندان هم، هماهنگ شده بود يک ساک هم داشت با يک قرآن کوچک،
کمي نان روغني، آبنات قيچي و کشمش چيزهايي شيرين، براي شروع آشنايي
گفت: مادر جون، من که چيز زيادي نميخورم يک گوشه هم که نشستم
نميشه بمونم، دلم واسه نوه هام تنگ ميشه !
گفتم: مادر من، دير ميشه، چادرتون هم آماده ست، منتظرند
گفت: کيا منتظرند ؟ اونا که اصلا منو نميشناسند ! و ادامه داد:
آخه اونجا مادرجون، آدم دق ميکنه ها، من که اينجا به کسي کار ندارم.
اصلا، اوم، ديگه حرف نمي زنم. خوبه ؟ حالا ميشه بمونم ؟
گفتم: آخه مادر من، شما داري آلزايمر مي گيري! همه چيزو فراموش مي کني.
گفت: مادر جون، اين چيزي که اسمش سخته رو من گرفتم، قبول تو چي ؟
تو چرا همه چيزو فراموش کردي دخترکم؟!
خجالت کشيدم، حقيقت داشت، همه کودکي و جواني ام
و تمام عشق و مهري را که نثارم کرده بود، فراموش کرده بودم .
اون بخشي از هويت و ريشه و هستي ام بود،
و راست مي گفت، من همه را فراموش کرده ام .
زنگ زدم به خانه سالمندان، که نمي رويم
توان نگاه کردن به خنده نشسته برلب هاي چروکيده و نگاه مهربانش را نداشتم،
گفت: بخور مادر جون، خسته شدي هي ساک را بستي و بازکردي
دست هاي چروکيدشو بوسيدم و گفتم:
مادر جون ببخش، حلالم کن، فراموش كن
اشکش را با گوشه رو سري اش پاک کردو گفت:
چي رو ببخشم مادر، من که چيزي يادم نمي ياد
يعني شايد فراموش ميکنم ! گفتي چي گرفتم ؟ آل چي
زير لب ميگفت: من که ندارم ولي گاهي چه نعمتيه اين آلزايمر!!
با خانه سالمندان هم، هماهنگ شده بود يک ساک هم داشت با يک قرآن کوچک،
کمي نان روغني، آبنات قيچي و کشمش چيزهايي شيرين، براي شروع آشنايي
گفت: مادر جون، من که چيز زيادي نميخورم يک گوشه هم که نشستم
نميشه بمونم، دلم واسه نوه هام تنگ ميشه !
گفتم: مادر من، دير ميشه، چادرتون هم آماده ست، منتظرند
گفت: کيا منتظرند ؟ اونا که اصلا منو نميشناسند ! و ادامه داد:
آخه اونجا مادرجون، آدم دق ميکنه ها، من که اينجا به کسي کار ندارم.
اصلا، اوم، ديگه حرف نمي زنم. خوبه ؟ حالا ميشه بمونم ؟
گفتم: آخه مادر من، شما داري آلزايمر مي گيري! همه چيزو فراموش مي کني.
گفت: مادر جون، اين چيزي که اسمش سخته رو من گرفتم، قبول تو چي ؟
تو چرا همه چيزو فراموش کردي دخترکم؟!
خجالت کشيدم، حقيقت داشت، همه کودکي و جواني ام
و تمام عشق و مهري را که نثارم کرده بود، فراموش کرده بودم .
اون بخشي از هويت و ريشه و هستي ام بود،
و راست مي گفت، من همه را فراموش کرده ام .
زنگ زدم به خانه سالمندان، که نمي رويم
توان نگاه کردن به خنده نشسته برلب هاي چروکيده و نگاه مهربانش را نداشتم،
گفت: بخور مادر جون، خسته شدي هي ساک را بستي و بازکردي
دست هاي چروکيدشو بوسيدم و گفتم:
مادر جون ببخش، حلالم کن، فراموش كن
اشکش را با گوشه رو سري اش پاک کردو گفت:
چي رو ببخشم مادر، من که چيزي يادم نمي ياد
يعني شايد فراموش ميکنم ! گفتي چي گرفتم ؟ آل چي
زير لب ميگفت: من که ندارم ولي گاهي چه نعمتيه اين آلزايمر!!