13-07-2014، 14:34
(آخرین ویرایش در این ارسال: 13-07-2014، 14:35، توسط Dead Silence.)
دو ماه پیش بود که پدر گفت قرار است با بعضی از دوستان به بازدید یکی از اماکن تاریخی لرستان برویم. پرسیدم کجا؟ گفت: کوهدشت غار میرملاس. با کمی جستجو متوجه شدم این غار حدود ۱۸ کیلومتری شمال شرقی کوهدشت قرار دارد.
نقاشی ها و نگاره هایی بر دیواره های جنوبی و شمالی این غار باقی مانده است که ۱۲ هزار سال قدمت تاریخی دارد. بی صبرانه منتظر دیدن میرملاس بودم. روز موعود فرا رسید. صبح زود همراه دوستان به سمت کوهدشت راه افتادیم. در راه شاهد مناظری زیبا از طبیعت بکر لرستان بودیم. بعد از ساعتی به کوهدشت که رسیدیم، با استقبال گرم آقای اسد آزادبخت مواجه شدیم. این اولین بار بود که ایشان را زیارت می کردم. همراه ایشان به سمت میرملاس و دیدار با بقیه دوستان حرکت کردیم. نمی دانید چه لذتی داشت! دیدار و زیارت بسیاری از بزرگان ادبیات و هنر لرستان؛ کسانی که آرزوی دیدارشان را داشتم. به سمت میرملاس حرکت کردیم. به آنجا که رسیدیم، با منظره ای بسیار بدیع از طبیعت زیبا روبه رو شدیم. درختان که دیدنشان به آدم طراوت می بخشید. نم نم باران که احساس زندگی به من می داد و دیدن کوه های میرملاس که لذتی وصف نشدنی داشت. در راه اشعار آقایان مهران غضنفری و اسد و حشمت آزادبخت، حال همه ما را عوض کرد. خیلی لذت بردیم. به بالای کوه که رسیدیم، با نقاشی های ۱۲هزار ساله روبه رو شدیم. چقدر زیبا بودند. اما حیف بیشترشان توسط دینامیت و مواد منفجره و غیره نابود شده و از بین رفته بود. صحنه غم انگیزی که دل همه را به درد آورده بود. باران شدت گرفت و لذت نم نم باران با ترانه خوانی آقایان آزادبخت دوچندان شده بود. بعد از کمی استراحت به سمت پایین حرکت کردیم. زمانی که به پایین کوه رسیدیم، تازه لذت اصلی شروع شد.
باران بسیار شدید شد و ما هم که با رانندگی در این گونه مناطق آشنا نبودیم، به هر چاله ای سقوط می کردیم و نوبت به نوبت ماشین بود که در گل گیر می کرد. همه به هم کمک می کردیم و یکی یکی ماشین ها را در می آوردیم و چاله بعدی. خدایا چقدر همکاری و همدلی زیبا بود.با هزار بدبختی از گل و لای جنگل بیرون آمدیم. نمی دانید چه قیافه ای شده بودیم. صبح همه با کت شلوار و لباس مرتب آمده بودیم، حالا همه سر تا پا پر از گل بودیم. گلی که ماندنش بر بدنمان خیلی لذت داشت. خلاصه به کوهدشت برگشتیم و ناهار را مهمان آقای آزادبخت بودیم آن هم ساعت ۷ غروب. خیلی خوش گذشت. امیدوارم روزی دوباره با یکی از شما دوستان به آنجا بروم و بیشتر امیدوارم آن روز میرملاس سروسامان گرفته باشد. امیدوارم، امیدواری چیز بدی نیست. (ضمیمه چمدان)