08-05-2014، 19:42
صبح که از خواب بیدار شدم به سراغ ماشین تایپ رفتم و بدون کوچکترین فکری شروع به نوشتن کردم.کلمه ها پشت سر هم روی کاغذ می آمدند و من ازجملاتی که نوشته بودم، تعجب می کردم.انگار نویسنده من نبودم.ناگهان یاد اون کتاب ناشناس افتادم.با عجله به زیرزمین رفتم.پدربزرگ مشغول بررسی خون من بود.وقتی ماجرای نوشتنم رو برای او تعریف کردم، پدربزرگ خندید و گفت:اینها رو مدیون یه خون آشام هستی , اشکان ، بهت گفته بودم نویسنده خوبی بود .
با تعجب گفتم: مدیون یه خون آشام؟!
پدربزرگ از پشت میز بیرون اومد و کتاب رو برداشت و به دستم داد، سپس گفت: هر چی باشه خون اشکان توی رگ های تو جریان داره .
از حرف های پدربزرگ چیزی سر در نیاوردم.پدربزرگ که این رو فهمیده بود ماجرای آشنایی خودش با اشکان رو برام تعریف کرد.اولین بار اونو تو جنگل دیده بود و چهرش شبیه یک انسان عادی بود؛و چون اون موقع پدربزرگ زیاد به جنگل می رفت و دنبال کشف گیاهان جدید بود، با او رابطه صمیمی ای برقرار کرده بود.اشکان هویت خودش رو برای او آشکار کرده بود.پدر بزرگ در ابتدا حرف های اونو باور نکرده بود ولی یک شب که ماه کامل بود به وضوح دید که او تبدیل به یک عجوزه ترسناک شده و روی بام خانه جهش می کند.اشکان مدت زیادی رو در زیرزمین پدربزرگ مانده بود و شروع به نوشتن کتاب کرده بود و می خواست تمام رازهای زندگی یک خون آشام رو در اون کتاب شرح بده.بارها از پدربزرگ خواسته بود اونو بکشه و جسدش رو بسوزونه تا مردم از شرش خلاص بشن ولی پدربزرگ امتناع می کرد.تا اینکه شبی اشکان دچار یک حمله ناشناس میشه و از پدربزرگ می خواد تا جاسوسان تاریکی نیومدن، کارو تمام کنه و اگر این کار را انجام نده جاسوسان تاریکی اونو پیدا می کنند و شاهزاده تاریکی قلبش رو از سینه در میاره تا به شیطان پدرش بده و به اون وسیله دنیا رو تسخیر کنن.
پدربزرگ علی رغم میل باطنی اشکان رو می کشه و مقداری از خونش رو به عنوان نمونه نگه می داره.پس از مدتی خون رو به یک پشه مردابی تزریق می کنه و منتظر تغییری در پشه میشه.درست یک ماه بعد پشه به یک حشره عجیب تبدیل میشه و پدربزرگ اونو درون بطری ای گذاشت و به یاد اشکان پشت کتابش نگه می داره.
شب شده بود و ماه کامل وحشت تمام وجودم رو گرفته بود.همش منتظر بودم که چه اتفاقی میفته.حضور پدربزرگ برای من دلگرمی بزرگی بود.اون یه مومن واقعیه و تنها کسی بود که از هیچ چیز نمی ترسید.خبری نشد و من روی پاهای پدربزرگ خوابم برد.
صبح بیدار شدم و خیلی خوشحال از این که اتفاقی نیفتاده و من خون آشام نیستم.پایین رفتم و گفتم پدربزرگ من خون آشام نیستم!چیزی نگفت و ازم خواست صبحانه بخورم.اما بازم نتونستم هیچ چیزی بخورم.گفتم گرسنه نیستم اما دو روز بود چیزی نخورده بودم و داشتم می مردم!دستم رو گرفت و بیرون رفتیم منو به سمت لونه مرغ ها برد یه مرغ زنده رو با ولع خاصی خوردم!من دیگه خودم نبودم پدربزرگ گفت : که گرسنت نیست! هان؟گفتم : دست خودم نبود.گفت تو یه خون آشامی فقط یه خون آشام این کارو میکنه.گفتم ولی دیشب...گفت:منتظر ماه بعد باش!
کابوس شروع شده بود و امیدهای واهی که به خودم می دادم کاملا بی فایده بود.
با تعجب گفتم: مدیون یه خون آشام؟!
پدربزرگ از پشت میز بیرون اومد و کتاب رو برداشت و به دستم داد، سپس گفت: هر چی باشه خون اشکان توی رگ های تو جریان داره .
از حرف های پدربزرگ چیزی سر در نیاوردم.پدربزرگ که این رو فهمیده بود ماجرای آشنایی خودش با اشکان رو برام تعریف کرد.اولین بار اونو تو جنگل دیده بود و چهرش شبیه یک انسان عادی بود؛و چون اون موقع پدربزرگ زیاد به جنگل می رفت و دنبال کشف گیاهان جدید بود، با او رابطه صمیمی ای برقرار کرده بود.اشکان هویت خودش رو برای او آشکار کرده بود.پدر بزرگ در ابتدا حرف های اونو باور نکرده بود ولی یک شب که ماه کامل بود به وضوح دید که او تبدیل به یک عجوزه ترسناک شده و روی بام خانه جهش می کند.اشکان مدت زیادی رو در زیرزمین پدربزرگ مانده بود و شروع به نوشتن کتاب کرده بود و می خواست تمام رازهای زندگی یک خون آشام رو در اون کتاب شرح بده.بارها از پدربزرگ خواسته بود اونو بکشه و جسدش رو بسوزونه تا مردم از شرش خلاص بشن ولی پدربزرگ امتناع می کرد.تا اینکه شبی اشکان دچار یک حمله ناشناس میشه و از پدربزرگ می خواد تا جاسوسان تاریکی نیومدن، کارو تمام کنه و اگر این کار را انجام نده جاسوسان تاریکی اونو پیدا می کنند و شاهزاده تاریکی قلبش رو از سینه در میاره تا به شیطان پدرش بده و به اون وسیله دنیا رو تسخیر کنن.
پدربزرگ علی رغم میل باطنی اشکان رو می کشه و مقداری از خونش رو به عنوان نمونه نگه می داره.پس از مدتی خون رو به یک پشه مردابی تزریق می کنه و منتظر تغییری در پشه میشه.درست یک ماه بعد پشه به یک حشره عجیب تبدیل میشه و پدربزرگ اونو درون بطری ای گذاشت و به یاد اشکان پشت کتابش نگه می داره.
شب شده بود و ماه کامل وحشت تمام وجودم رو گرفته بود.همش منتظر بودم که چه اتفاقی میفته.حضور پدربزرگ برای من دلگرمی بزرگی بود.اون یه مومن واقعیه و تنها کسی بود که از هیچ چیز نمی ترسید.خبری نشد و من روی پاهای پدربزرگ خوابم برد.
صبح بیدار شدم و خیلی خوشحال از این که اتفاقی نیفتاده و من خون آشام نیستم.پایین رفتم و گفتم پدربزرگ من خون آشام نیستم!چیزی نگفت و ازم خواست صبحانه بخورم.اما بازم نتونستم هیچ چیزی بخورم.گفتم گرسنه نیستم اما دو روز بود چیزی نخورده بودم و داشتم می مردم!دستم رو گرفت و بیرون رفتیم منو به سمت لونه مرغ ها برد یه مرغ زنده رو با ولع خاصی خوردم!من دیگه خودم نبودم پدربزرگ گفت : که گرسنت نیست! هان؟گفتم : دست خودم نبود.گفت تو یه خون آشامی فقط یه خون آشام این کارو میکنه.گفتم ولی دیشب...گفت:منتظر ماه بعد باش!
کابوس شروع شده بود و امیدهای واهی که به خودم می دادم کاملا بی فایده بود.