20-04-2014، 17:12
چه خوش بود خاطرات کودکیم
آن روزها که همش رویا به سر داشتم، همش خوش بودمو خندان، بازیگوشی می کردم، گریه هایم بر سر اسباب بازیو زمین خوردن هایم بود چون از بس به این سو و آن سو می دویدم.
چه خوش بود، خاطرات قدیمم، آن روزها که تنها دغدغه ام خوشی بود...
شاید تنها، دلیلش ندانستن بود، نفهمیدن.
نمیدانستم و فقط شاد بودم، نمی دانستمو فقط می خندیدنم...
اما، همیشه برایم سوال بود! که چرا بزرگترهایم اخم دارندو غمناک، چرا مانند من خوش نیستندو خندان؟!
چرا هر وقت مرا می بینند رویای کودکی به سر دارند، همیشه آه از جگر دارند و می گویند: " کاش من هم کودک بودم"
ولی مگر بزرگ بودن چه عیبی دارد؟! کاش من هم بزرگ بودم، آنوقت چه کارها که نمی کردم.
می گفتمو خوش بودم...
تا اینکه یک روز فهمیدم. دانستنم که بزرگ بودن چه حالی دارد...
ولی امان از آن روزی که دانستم...!
دانستم، خوردن یک لقمه نان حلال، چه منت ها که به راه دارد...
دانستم و دیدم غرورش را مقابل فرزندش شکستن چه عذابی بر تنش دارد...
دانستم، شب را گرسنه خوابیدن برای سیر کردن فرزندان یعنی چه...
دانستم، برای یک تکه نان، اعصابم را این سو و آن سو روان کردن یعنی چه...
دانستم که با حرف مردم زندگی کردن چه داغی بر دلم دارد...
دانستم که ساده بودن جایی در این دنیا ندارد...
دانستم که باید گرگ بود و درید.... دانستم که باید گرگ بود تا زندگی کرد...
دانستم، کمر خم کردن زیر بار زندگی یعنی چه، تنها شدن و تنها ماندن یعنی چه...
دانستمو دانستم...
کاش هرگز نمیدانسم...
و اما حال، دوباره رویای کودکی به سر دارم...
ولی افسوس، افسوس که دیگر فقط یک خاطرست...
آن روزها که همش رویا به سر داشتم، همش خوش بودمو خندان، بازیگوشی می کردم، گریه هایم بر سر اسباب بازیو زمین خوردن هایم بود چون از بس به این سو و آن سو می دویدم.
چه خوش بود، خاطرات قدیمم، آن روزها که تنها دغدغه ام خوشی بود...
شاید تنها، دلیلش ندانستن بود، نفهمیدن.
نمیدانستم و فقط شاد بودم، نمی دانستمو فقط می خندیدنم...
اما، همیشه برایم سوال بود! که چرا بزرگترهایم اخم دارندو غمناک، چرا مانند من خوش نیستندو خندان؟!
چرا هر وقت مرا می بینند رویای کودکی به سر دارند، همیشه آه از جگر دارند و می گویند: " کاش من هم کودک بودم"
ولی مگر بزرگ بودن چه عیبی دارد؟! کاش من هم بزرگ بودم، آنوقت چه کارها که نمی کردم.
می گفتمو خوش بودم...
تا اینکه یک روز فهمیدم. دانستنم که بزرگ بودن چه حالی دارد...
ولی امان از آن روزی که دانستم...!
دانستم، خوردن یک لقمه نان حلال، چه منت ها که به راه دارد...
دانستم و دیدم غرورش را مقابل فرزندش شکستن چه عذابی بر تنش دارد...
دانستم، شب را گرسنه خوابیدن برای سیر کردن فرزندان یعنی چه...
دانستم، برای یک تکه نان، اعصابم را این سو و آن سو روان کردن یعنی چه...
دانستم که با حرف مردم زندگی کردن چه داغی بر دلم دارد...
دانستم که ساده بودن جایی در این دنیا ندارد...
دانستم که باید گرگ بود و درید.... دانستم که باید گرگ بود تا زندگی کرد...
دانستم، کمر خم کردن زیر بار زندگی یعنی چه، تنها شدن و تنها ماندن یعنی چه...
دانستمو دانستم...
کاش هرگز نمیدانسم...
و اما حال، دوباره رویای کودکی به سر دارم...
ولی افسوس، افسوس که دیگر فقط یک خاطرست...