12-02-2014، 19:55
داستان پيرمرد
وقتي چهارده سال داشتم پدر و مادرم از يكديگر جدا شدند و من، مادر، خواهر و برادر كوچكم به خانه ارواح مادربزرگ و پدربزرگ نقل مكان كرديم. از آنجا كه من نوه بزرگ نانا و پدربزرگ بودم اوقات زيادي را در كنار آنها ميگذراندم ولي آن زمان كه با مادر، خواهر و برادرم به آن جا رفتيم بيش از هر زمان ديگري فعاليتهاي ارواح را احساس ميكردم.
نميدانم درست است يا غلط ولي بارها شنيدهام ارواح از بچهها انرژي ميگيرند و من، در آن زمان كه سه بچه در آن خانه حضور داشت اولين شبح را به چشم ديدم. آن روز روي تختم به خواب عميقي فرو رفته بودم كه ناگهان بيدليل بيدار شدم. صداي زنگ ساعت طبقه پايين به گوشم خورد و ناخودآگاه به ساعت شماطهدار اتاقم نگريستم. دقيقا نيمهشب بود. احساس غريبي داشتم. فكر ميكردم كسي مرا تماشا ميكند. به پايين تختم نگاه كردم. غباري سپيدرنگ ديده ميشد. آن غبار يا مه شبيه به يك انسان بود. انساني كه هيچ قسمت از اندامش قابل ديدن و شناسايي نبود. پيش خودم تجسم كردم كه او يك پيرمرد با ريش سفيد است. خيلي ترسيدم، برگشتم و به روي شكم خوابيدم و بالش را روي سرم فشار دادم. لازم به گفتن نيست كه آن شب ديگر خوابم نبرد. در طول اين سالها خيلي اتفاقات در آن خانه افتاده است كه همه آنها انسان را به ياد ارواح و اشباح مياندازد. خيلي چيزها ناپديد ميگشتند و بعد از مدتي خود به خود در جايي پيدا ميشدند كه صدبار گشته بوديم. بوهايي عجيب از عطرهاي قديمي در فضا ميپيچيد يا حتي گاه پيانو نيمههاي شب به خودي خود آهنگ مينواخت.
پایان
اگه میشه این سپاس و نظر را بدید
اگه بازم خوستید بگید
وقتي چهارده سال داشتم پدر و مادرم از يكديگر جدا شدند و من، مادر، خواهر و برادر كوچكم به خانه ارواح مادربزرگ و پدربزرگ نقل مكان كرديم. از آنجا كه من نوه بزرگ نانا و پدربزرگ بودم اوقات زيادي را در كنار آنها ميگذراندم ولي آن زمان كه با مادر، خواهر و برادرم به آن جا رفتيم بيش از هر زمان ديگري فعاليتهاي ارواح را احساس ميكردم.
نميدانم درست است يا غلط ولي بارها شنيدهام ارواح از بچهها انرژي ميگيرند و من، در آن زمان كه سه بچه در آن خانه حضور داشت اولين شبح را به چشم ديدم. آن روز روي تختم به خواب عميقي فرو رفته بودم كه ناگهان بيدليل بيدار شدم. صداي زنگ ساعت طبقه پايين به گوشم خورد و ناخودآگاه به ساعت شماطهدار اتاقم نگريستم. دقيقا نيمهشب بود. احساس غريبي داشتم. فكر ميكردم كسي مرا تماشا ميكند. به پايين تختم نگاه كردم. غباري سپيدرنگ ديده ميشد. آن غبار يا مه شبيه به يك انسان بود. انساني كه هيچ قسمت از اندامش قابل ديدن و شناسايي نبود. پيش خودم تجسم كردم كه او يك پيرمرد با ريش سفيد است. خيلي ترسيدم، برگشتم و به روي شكم خوابيدم و بالش را روي سرم فشار دادم. لازم به گفتن نيست كه آن شب ديگر خوابم نبرد. در طول اين سالها خيلي اتفاقات در آن خانه افتاده است كه همه آنها انسان را به ياد ارواح و اشباح مياندازد. خيلي چيزها ناپديد ميگشتند و بعد از مدتي خود به خود در جايي پيدا ميشدند كه صدبار گشته بوديم. بوهايي عجيب از عطرهاي قديمي در فضا ميپيچيد يا حتي گاه پيانو نيمههاي شب به خودي خود آهنگ مينواخت.
پایان
اگه میشه این سپاس و نظر را بدید
اگه بازم خوستید بگید