سلام دوست های گل و دوست داشتنی امیدوارم همگی خوب باشید . من داشتم یه داستان مینوشتم که دوست دارم شما هم اونو بخونید و نظراتتون رو برای بهتر شدنش بهم بگید . مرسی
فصل اول :
خانمی با کت و دامن طوسی با عجله به سمتمان امد او موهای جوگندمی اش را محکم پشت سرش بسته بود سعی میکرد با وجود درد در پای چپش با قدم های بلندی به سمت ما بیاید .
_ سلام بچه های عزیز واقعا برای اتفاقی که برای پدر و مادرتان افتاد متاسفم ولی امیدوارم اینجا پیش بچه های دیگر بهتان خوش بگذرد من وارتز هستم .
برادر کوچکم چیزی از حرف های او نفهمید حق هم داشت او فقط 2 سالش بود . ولی من 6 سال از او بزرگتر بودم و فرقی هم که بین رفتار ما وجود داشت طبیعی بود . نه ؟
_ ممنونم خانم وارتز شما لطف دارید .
_ آه عزیزم ... میشه این بچه ها رو به یه اتاق بری ؟
دختر جوانی بسیار زیبا که مشغول حرف زدن با چند بچه بود جواب داد :
_ البته الان می ایم .
او مارا به اتاقی فرستاد که زیاد تمیز نبو دیوار های ان غبار گرفته بود اما فرش ان تمیز بود و روتختی های تمیز با عکس های شخصیت های کارتونی اونجا بود . خداراشکر کردم که برای روتختی از روتختی ها سفید رنگ بیمارستان ها استفاده نکردن . جیل برادر کوچکم رو تخت رفت و شروع به بالا و پایین پریدن کرد .
_ جیل عزیزم میشه از روی تخت بیای پایین .
_ نه دوس دالم بازی کنم .
_ وای !
روی تخت دراز کشیدم آه .... خیلی گرسنه بودم به ساعت نگاه کردم یک ساعت دیگر وقت ناهار بود . با خودم گفتم : (( خوبه وقت دارم تا یه دوش بگیرم . ))
حوله ای ار چمدون بزرگم برداشتم و به حموم رفتم وقتی برگشتم جیل روی تخت دراز کشیده بود و شستش را میمکید . اروم سمتش رفتم و پیشونیش را بوسیدم . چرا این بلا ها باید سر ما می امد مگر من و جیل هر کدام چند سال داشتیم ؟؟؟
با فکر کردن به از دست دادن مامان و بابا پشت پلک هایم داغ شد ولی نباید جلوی جیل گریه میکردم . اروم گفتم :
_ جیل باید لباساتو عوض کنی نمیتونی با این ها سر میز ناهار باشی .
جیل واکنشی به حرفهایم نداشتم فقط شستش را از دهانش بیرون اورد و اروم گفت : ((اونا خانومای مهلبونین ؟ ))
_ اره اونا خیلی مهربونن .
با این حرف من انگار که خیالش راحت شده باشد بلند شد و به سمت چمدون لباس ها رفت او شلوار ابی رنگی با بلوز سفیدی ساده ای پوشید . من با شونه ی کوچکش موهای قهوه ای رنگش را مرتب کردم و با هم به پایین رفتیم . با دیدن بچه ها انگار جیل کمی سرحال تر شد من افتخار میکردم که چنین لباس هایی پوشیدم در مقابل لباس های محقر بچه های توی پرورشگاه لباس من خیلی خوب بود . من پیراهن کوتاه صورتی رنگ پوشیده بودم که تا سر زانو هایم میرسید و روی دامنش دوتا جیب داشت جیب های من پاپیون های بزرگی داشتند و سر یقه ی لباسم هم یک پاپیون کوچک بود . کفش هایم مشکی رنگ و تمیز بودن .
موهای قهوهایم را بافته بودم و چتری هایم مثل همیشه روی پیشونی ام بود .
من وقتی بچه تر بودم زمین خوردم و یک زخم روی پیشونیم به وجود امد که هنوز هم جای ان روی پیشونیه منه .
خانم جوان که یکبار دیگر توی حیاط اینجا با هم ملاقات داشتیم امد و از بچه ها خواست تا سر میز بنشینند . بچه ها یکی یکی به سمت میز رفتند و سر جاهای خود نشستند نزدیک اخر های سالن دوتا صندلی خالی گیر ما امد .
تا یکی یکی برای بچه ها غذا بکشند من وقت داشتم تا سالن رو کمی نگاه کنم سالن از هر نظر تمیز بود کاشی های سفید کف سالن برق میزدند و دیوار هاهم کاملا تمیز بودن .
اینجا جای خوبی بود ولی هیچ وقت مثل خونه نمیشد . حالا میفهمم که معنی جمله ی " هیچ جا خونه ی خود ادم نمیشه " چیست ؟
منتظر انتقادات شما عزیزان هستم . لطفا منتظر فصل های بعد هم بمونید
این نامردیه چرا من هیچی نظر ندارم ؟؟!!!
فصل اول :
خانمی با کت و دامن طوسی با عجله به سمتمان امد او موهای جوگندمی اش را محکم پشت سرش بسته بود سعی میکرد با وجود درد در پای چپش با قدم های بلندی به سمت ما بیاید .
_ سلام بچه های عزیز واقعا برای اتفاقی که برای پدر و مادرتان افتاد متاسفم ولی امیدوارم اینجا پیش بچه های دیگر بهتان خوش بگذرد من وارتز هستم .
برادر کوچکم چیزی از حرف های او نفهمید حق هم داشت او فقط 2 سالش بود . ولی من 6 سال از او بزرگتر بودم و فرقی هم که بین رفتار ما وجود داشت طبیعی بود . نه ؟
_ ممنونم خانم وارتز شما لطف دارید .
_ آه عزیزم ... میشه این بچه ها رو به یه اتاق بری ؟
دختر جوانی بسیار زیبا که مشغول حرف زدن با چند بچه بود جواب داد :
_ البته الان می ایم .
او مارا به اتاقی فرستاد که زیاد تمیز نبو دیوار های ان غبار گرفته بود اما فرش ان تمیز بود و روتختی های تمیز با عکس های شخصیت های کارتونی اونجا بود . خداراشکر کردم که برای روتختی از روتختی ها سفید رنگ بیمارستان ها استفاده نکردن . جیل برادر کوچکم رو تخت رفت و شروع به بالا و پایین پریدن کرد .
_ جیل عزیزم میشه از روی تخت بیای پایین .
_ نه دوس دالم بازی کنم .
_ وای !
روی تخت دراز کشیدم آه .... خیلی گرسنه بودم به ساعت نگاه کردم یک ساعت دیگر وقت ناهار بود . با خودم گفتم : (( خوبه وقت دارم تا یه دوش بگیرم . ))
حوله ای ار چمدون بزرگم برداشتم و به حموم رفتم وقتی برگشتم جیل روی تخت دراز کشیده بود و شستش را میمکید . اروم سمتش رفتم و پیشونیش را بوسیدم . چرا این بلا ها باید سر ما می امد مگر من و جیل هر کدام چند سال داشتیم ؟؟؟
با فکر کردن به از دست دادن مامان و بابا پشت پلک هایم داغ شد ولی نباید جلوی جیل گریه میکردم . اروم گفتم :
_ جیل باید لباساتو عوض کنی نمیتونی با این ها سر میز ناهار باشی .
جیل واکنشی به حرفهایم نداشتم فقط شستش را از دهانش بیرون اورد و اروم گفت : ((اونا خانومای مهلبونین ؟ ))
_ اره اونا خیلی مهربونن .
با این حرف من انگار که خیالش راحت شده باشد بلند شد و به سمت چمدون لباس ها رفت او شلوار ابی رنگی با بلوز سفیدی ساده ای پوشید . من با شونه ی کوچکش موهای قهوه ای رنگش را مرتب کردم و با هم به پایین رفتیم . با دیدن بچه ها انگار جیل کمی سرحال تر شد من افتخار میکردم که چنین لباس هایی پوشیدم در مقابل لباس های محقر بچه های توی پرورشگاه لباس من خیلی خوب بود . من پیراهن کوتاه صورتی رنگ پوشیده بودم که تا سر زانو هایم میرسید و روی دامنش دوتا جیب داشت جیب های من پاپیون های بزرگی داشتند و سر یقه ی لباسم هم یک پاپیون کوچک بود . کفش هایم مشکی رنگ و تمیز بودن .
موهای قهوهایم را بافته بودم و چتری هایم مثل همیشه روی پیشونی ام بود .
من وقتی بچه تر بودم زمین خوردم و یک زخم روی پیشونیم به وجود امد که هنوز هم جای ان روی پیشونیه منه .
خانم جوان که یکبار دیگر توی حیاط اینجا با هم ملاقات داشتیم امد و از بچه ها خواست تا سر میز بنشینند . بچه ها یکی یکی به سمت میز رفتند و سر جاهای خود نشستند نزدیک اخر های سالن دوتا صندلی خالی گیر ما امد .
تا یکی یکی برای بچه ها غذا بکشند من وقت داشتم تا سالن رو کمی نگاه کنم سالن از هر نظر تمیز بود کاشی های سفید کف سالن برق میزدند و دیوار هاهم کاملا تمیز بودن .
اینجا جای خوبی بود ولی هیچ وقت مثل خونه نمیشد . حالا میفهمم که معنی جمله ی " هیچ جا خونه ی خود ادم نمیشه " چیست ؟
منتظر انتقادات شما عزیزان هستم . لطفا منتظر فصل های بعد هم بمونید
این نامردیه چرا من هیچی نظر ندارم ؟؟!!!