06-03-2014، 21:50
این حرف را فقط به تو میشود گفت!
تو میفهمی...
من… جوان مردهام… خیلی جوان...
میمیری وقتی دلخوشی نداشته باشی!!
میمیری وقتی آرزو نداشته باشی!!
وقتی یک روز از خواب دیازپام زده ات بلند میشوی و دنیا را تار میبینی..
وقتی رویاها چهار خانه می شوند… انگار زندگی را از پشت پنجره میبینی...
میمیری وقتی نیکوتین میشود صبحانه و ناهار و شامت… بیا تو هم بکش… تو میفهمی!!
بعد تشخیص پزشکی مینویسند تحلیل رفتگی عضلات به جای آفتاب… به جای آبی آسمان…
به جای کمی آغوش باز… به جای صحبت از پرنده… برایت ویتامین تجویز میکنند و آرام بخش…
تازگیها کشف کردم مثل من زیاد هستند آنهایی که از روشنی جایی که نشسته اند ظلمات را
میبینند......
دوستت دارمها را، نگه میداری برای روز مبادا
دلم تنگ شدهها را، عاشقتمها را…
این جملهها را که ارزشمندند الکی خرج کسی نمیکنی!
باید آدمش پیدا شود!
باید همان لحظه از خودت مطمئن باشی و باید بدانی که فردا، از امروز گفتنش پشیمان نخواهی شد!
سِنت که بالا میرود کلی دوستت دارم پیشت مانده، کلی دلم تنگ شده و عاشقتم مانده که خرج کسی نکردهای و روی هم تلنبار شدهاند!
فرصت نداری صندوقت را خالی کنی.! صندوقت سنگین شده و نمیتوانی با خودت بِکشیاش…
شروع میکنی به خرج کردنشان!
توی میهمانی اگر نگاهت کرد اگر نگاهش را دوست داشتی
توی رقص اگر پابهپایت آمد اگر هوایت را داشت اگر با تو ترانه را به صدای بلند خواند
توی جلسه اگر حرفی را گفت که حرف تو بود اگر استدلالی کرد که تکانت داد
در سفر اگر شوخ و شنگ بود اگر مدام به خندهات انداخت و اگر منظرههای قشنگ را نشانت داد
برای یکی یک دوستت دارم خرج میکنی برا ی یکی یک دلم برایت تنگ میشود خرج میکنی! یک چقدر زیبایی یک با من میمانی؟
بعد میبینی آدمها فاصله میگیرند متهمت میکنند به هیزی… به مخزدن به اعتماد آدمها!
سواستفاده کردن به پیری و معرکهگیری…
اما بگذار به سن تو برسند!
بگذار صندوقچهشان لبریز شود آنوقت حال امروز تو را میفهمند بدون اینکه تو را به یاد بیاورند
غریب است دوست داشتن.
و عجیب تر از آن است دوست داشته شدن...
وقتی میدانیم کسی با جان و دل دوستمان دارد ...
و نفسها و صدا و نگاهمان در روح و جانش ریشه دوانده؛
به بازیش میگیریم هر چه او عاشقتر، ما سرخوشتر، هر چه او دل نازکتر، ما بی رحم تر.
تقصیر از ما نیست؛
تمامیِ قصه هایِ عاشقانه، اینگونه به گوشمان خوانده شدهاند
دکتر شریعتی
دريا دريا مهربانیات را میخواهم
نه برای دستهام
نه برای موهام
نه برای تنم
برای درخت ها
تا بهار بيايد.
و تو فکر می کنی
زندگی چند بار اتفاق می افتد؟
و تو فکر می کنی
يک سيب چند بار می افتد
تا نيوتن به سيب گاز بزند
و بفهمد
چه شيرين می بود
اگر می توانستيم
به آسمان سقوط کنيم؟
چند بار؟
...
راستی
دريای دست هات
آبی زمينی است؟
می دانی
سياه هم که باشد
روشنی زندگی من است.
و تو فکر می کنی
من چند بار
به دامن تو می افتم؟
...
من فکر می کنم
جاذبه ی تو از خاک نبوده
از آسمان بوده
از سيب نبوده
از دست هات بوده
از خنده هات
موهات
و نگاه برهنه ات
که بر تنم می ريخت....
تنهایی تلفنیست که زنگ میزند مُدام
صدای غریبهایست که سراغِ دیگری را میگیرد از من
یکشنبهی سوتوکوریست که آسمانِ ابریاش ذرّهای آفتاب ندارد
حرفهای بیربطیست که سر میبَرَد حوصلهام را
تنهایی زلزدن از پشتِ شیشهایست که به شب میرسد
فکرکردن به خیابانیست که آدمهایش قدمزدن را دوست میدارند
آدمهایی که به خانه میروند و روی تخت میخوابند و چشمهایشان را میبندند امّا خواب نمیبینند
آدمهایی که گرمای اتاق را تاب نمیآورند و نیمهشب از خانه بیرون میزنند
تنهایی دلسپردن به کسیست که دوستت نمیدارد
کسی که برای تو گُل نمیخَرَد هیچوقت
کسی که برایش مهم نیست روز را از پشتِ شیشههای اتاقت میبینی هر روز
تنهایی اضافهبودن است در خانهای که تلفن هیچوقت با تو کار ندارد
خانهای که تو را نمیشناسد انگار
خانهای که برای تو در اتاقِ کوچکی خلاصه شده است
تنهایی خاطرهایست که عذابت میدهد هر روز
خاطرهای که هجوم میآوَرَد وقتی چشمها را میبندی
تنهایی عقربههای ساعتیست که تکان نخوردهاند وقتی چشم باز میکنی
تنهایی انتظارکشیدنِ توست وقتی تو نیستی
وقتی تو رفتهای از این خانه
وقتی تلفن زنگ میزند امّا غریبهای سراغِ دیگری را میگیرد
وقتی در این شیشهای که به شب میرسد خودت را میبینی هر شب
تو میفهمی...
من… جوان مردهام… خیلی جوان...
میمیری وقتی دلخوشی نداشته باشی!!
میمیری وقتی آرزو نداشته باشی!!
وقتی یک روز از خواب دیازپام زده ات بلند میشوی و دنیا را تار میبینی..
وقتی رویاها چهار خانه می شوند… انگار زندگی را از پشت پنجره میبینی...
میمیری وقتی نیکوتین میشود صبحانه و ناهار و شامت… بیا تو هم بکش… تو میفهمی!!
بعد تشخیص پزشکی مینویسند تحلیل رفتگی عضلات به جای آفتاب… به جای آبی آسمان…
به جای کمی آغوش باز… به جای صحبت از پرنده… برایت ویتامین تجویز میکنند و آرام بخش…
تازگیها کشف کردم مثل من زیاد هستند آنهایی که از روشنی جایی که نشسته اند ظلمات را
میبینند......
دوستت دارمها را، نگه میداری برای روز مبادا
دلم تنگ شدهها را، عاشقتمها را…
این جملهها را که ارزشمندند الکی خرج کسی نمیکنی!
باید آدمش پیدا شود!
باید همان لحظه از خودت مطمئن باشی و باید بدانی که فردا، از امروز گفتنش پشیمان نخواهی شد!
سِنت که بالا میرود کلی دوستت دارم پیشت مانده، کلی دلم تنگ شده و عاشقتم مانده که خرج کسی نکردهای و روی هم تلنبار شدهاند!
فرصت نداری صندوقت را خالی کنی.! صندوقت سنگین شده و نمیتوانی با خودت بِکشیاش…
شروع میکنی به خرج کردنشان!
توی میهمانی اگر نگاهت کرد اگر نگاهش را دوست داشتی
توی رقص اگر پابهپایت آمد اگر هوایت را داشت اگر با تو ترانه را به صدای بلند خواند
توی جلسه اگر حرفی را گفت که حرف تو بود اگر استدلالی کرد که تکانت داد
در سفر اگر شوخ و شنگ بود اگر مدام به خندهات انداخت و اگر منظرههای قشنگ را نشانت داد
برای یکی یک دوستت دارم خرج میکنی برا ی یکی یک دلم برایت تنگ میشود خرج میکنی! یک چقدر زیبایی یک با من میمانی؟
بعد میبینی آدمها فاصله میگیرند متهمت میکنند به هیزی… به مخزدن به اعتماد آدمها!
سواستفاده کردن به پیری و معرکهگیری…
اما بگذار به سن تو برسند!
بگذار صندوقچهشان لبریز شود آنوقت حال امروز تو را میفهمند بدون اینکه تو را به یاد بیاورند
غریب است دوست داشتن.
و عجیب تر از آن است دوست داشته شدن...
وقتی میدانیم کسی با جان و دل دوستمان دارد ...
و نفسها و صدا و نگاهمان در روح و جانش ریشه دوانده؛
به بازیش میگیریم هر چه او عاشقتر، ما سرخوشتر، هر چه او دل نازکتر، ما بی رحم تر.
تقصیر از ما نیست؛
تمامیِ قصه هایِ عاشقانه، اینگونه به گوشمان خوانده شدهاند
دکتر شریعتی
دريا دريا مهربانیات را میخواهم
نه برای دستهام
نه برای موهام
نه برای تنم
برای درخت ها
تا بهار بيايد.
و تو فکر می کنی
زندگی چند بار اتفاق می افتد؟
و تو فکر می کنی
يک سيب چند بار می افتد
تا نيوتن به سيب گاز بزند
و بفهمد
چه شيرين می بود
اگر می توانستيم
به آسمان سقوط کنيم؟
چند بار؟
...
راستی
دريای دست هات
آبی زمينی است؟
می دانی
سياه هم که باشد
روشنی زندگی من است.
و تو فکر می کنی
من چند بار
به دامن تو می افتم؟
...
من فکر می کنم
جاذبه ی تو از خاک نبوده
از آسمان بوده
از سيب نبوده
از دست هات بوده
از خنده هات
موهات
و نگاه برهنه ات
که بر تنم می ريخت....
تنهایی تلفنیست که زنگ میزند مُدام
صدای غریبهایست که سراغِ دیگری را میگیرد از من
یکشنبهی سوتوکوریست که آسمانِ ابریاش ذرّهای آفتاب ندارد
حرفهای بیربطیست که سر میبَرَد حوصلهام را
تنهایی زلزدن از پشتِ شیشهایست که به شب میرسد
فکرکردن به خیابانیست که آدمهایش قدمزدن را دوست میدارند
آدمهایی که به خانه میروند و روی تخت میخوابند و چشمهایشان را میبندند امّا خواب نمیبینند
آدمهایی که گرمای اتاق را تاب نمیآورند و نیمهشب از خانه بیرون میزنند
تنهایی دلسپردن به کسیست که دوستت نمیدارد
کسی که برای تو گُل نمیخَرَد هیچوقت
کسی که برایش مهم نیست روز را از پشتِ شیشههای اتاقت میبینی هر روز
تنهایی اضافهبودن است در خانهای که تلفن هیچوقت با تو کار ندارد
خانهای که تو را نمیشناسد انگار
خانهای که برای تو در اتاقِ کوچکی خلاصه شده است
تنهایی خاطرهایست که عذابت میدهد هر روز
خاطرهای که هجوم میآوَرَد وقتی چشمها را میبندی
تنهایی عقربههای ساعتیست که تکان نخوردهاند وقتی چشم باز میکنی
تنهایی انتظارکشیدنِ توست وقتی تو نیستی
وقتی تو رفتهای از این خانه
وقتی تلفن زنگ میزند امّا غریبهای سراغِ دیگری را میگیرد
وقتی در این شیشهای که به شب میرسد خودت را میبینی هر شب