11-03-2014، 15:01
جیمی پنجمین عضو خانواده ارنستون زودتر از بقیه به میز شام رفت.به خاطر نمرات بدی که
در مدرسه گرفته بود همش در حال سرزنش شدن بود به همین دلیل به فکر رفته بود .وقتی روی صندلی نشست به کسی توجه نکرد و نفهمید که چرا به جز مادرش کسی در ان جا نیست. همچنان در فکر بود که مادر دیس شام را اورد . جیمی توجه ایی نکرد. وقتی مادر در دیس را برداشت درون دیس به جای غذا سر بریده شده مادر قرار داشت. و مادر بر روی زمین افتاد.جیمی از شدت ترس از صندلی بلند شد و بدو بدو از اشپزخانه بیرون رفت.قلبش سریع در حال تپش بود .نمیدانست میخواهد کجا برود ولی فهمید کسی در خانه نیست.به اتاقش رفت در را بست رفت زیر پتو و چراغ را خاموش کرد و خوابید.صبح پاشد اتفاقات شب گذشته را به عنوان یک خواب به یاد اورد.از اتاقش بیرون رفت و دید که پدر در حال درست کردن صبحانه است.خیالش کمی راحت شد ولی نمیتوانست چهره پدر را ببیند. ناگهان پدر برگشت و به او نگاه کرد ولی چشم نداشت....و دوباره مشغول به اماده کردن صبحانه شد.جیمی جیغش را فرو خورد و ارام ارام از خانه بیرون رفت.و به گاراژ رفت . در گاراژ بوی بدی میامد.جیمی در ماشین را باز کرد و با صحنه وحشتناکی روبه رو شد.جسد خواهر بزرگترش به صورت تکه تکه شده در یک پلاستیک درون ماشین بود و سر او در حالی که از گردنش جدا شده بود هنوز در حال پلک زدن بود.جیمی از فرط ترس جیغ کشید و به حیاط پشتی رفت در ان جا یک صلیب که درون زمین فرو رفته بود دید.با دست صلیب را به سختی بیرون کشید ولی یک دست از سوراخ حاصل از صلیب بیرون امد و پای جیمی را گرفت . جیمی به سرعت پا به فرارگذاشت.به طرز عجیبی ان دست هیچ تلاشی برای نگه داشتن جیمی نکرد.جیمی به پایش نگاه کرد و دست به صورت قطع شده پایش را گرفته بود . جیمی پایش را تکان داد و دست به وسط خیابان افتاد.به سرعت دوید به خانه دوست صمیمی اش <<لارا>> رسید. لارا را در حیاط دید که در حال گریه کردن در گوشه ی حیاط نشسته بود.جیمی پیش لارا رفت و جیمی اتفاقاتی که برایش افتاده بود را تعریف کرد و برای لارا هم همچنین اتفاقاتی افتاده بود.هر دو به گاراژ خانه لارا رفتند و قایم شدند.صبح روز بعد هیچ اتفاقی نیافتاده بود. لارا و جیمی اکنون مشکلات روانی پیدا کرده اند و تحت درمان هستند.
در مدرسه گرفته بود همش در حال سرزنش شدن بود به همین دلیل به فکر رفته بود .وقتی روی صندلی نشست به کسی توجه نکرد و نفهمید که چرا به جز مادرش کسی در ان جا نیست. همچنان در فکر بود که مادر دیس شام را اورد . جیمی توجه ایی نکرد. وقتی مادر در دیس را برداشت درون دیس به جای غذا سر بریده شده مادر قرار داشت. و مادر بر روی زمین افتاد.جیمی از شدت ترس از صندلی بلند شد و بدو بدو از اشپزخانه بیرون رفت.قلبش سریع در حال تپش بود .نمیدانست میخواهد کجا برود ولی فهمید کسی در خانه نیست.به اتاقش رفت در را بست رفت زیر پتو و چراغ را خاموش کرد و خوابید.صبح پاشد اتفاقات شب گذشته را به عنوان یک خواب به یاد اورد.از اتاقش بیرون رفت و دید که پدر در حال درست کردن صبحانه است.خیالش کمی راحت شد ولی نمیتوانست چهره پدر را ببیند. ناگهان پدر برگشت و به او نگاه کرد ولی چشم نداشت....و دوباره مشغول به اماده کردن صبحانه شد.جیمی جیغش را فرو خورد و ارام ارام از خانه بیرون رفت.و به گاراژ رفت . در گاراژ بوی بدی میامد.جیمی در ماشین را باز کرد و با صحنه وحشتناکی روبه رو شد.جسد خواهر بزرگترش به صورت تکه تکه شده در یک پلاستیک درون ماشین بود و سر او در حالی که از گردنش جدا شده بود هنوز در حال پلک زدن بود.جیمی از فرط ترس جیغ کشید و به حیاط پشتی رفت در ان جا یک صلیب که درون زمین فرو رفته بود دید.با دست صلیب را به سختی بیرون کشید ولی یک دست از سوراخ حاصل از صلیب بیرون امد و پای جیمی را گرفت . جیمی به سرعت پا به فرارگذاشت.به طرز عجیبی ان دست هیچ تلاشی برای نگه داشتن جیمی نکرد.جیمی به پایش نگاه کرد و دست به صورت قطع شده پایش را گرفته بود . جیمی پایش را تکان داد و دست به وسط خیابان افتاد.به سرعت دوید به خانه دوست صمیمی اش <<لارا>> رسید. لارا را در حیاط دید که در حال گریه کردن در گوشه ی حیاط نشسته بود.جیمی پیش لارا رفت و جیمی اتفاقاتی که برایش افتاده بود را تعریف کرد و برای لارا هم همچنین اتفاقاتی افتاده بود.هر دو به گاراژ خانه لارا رفتند و قایم شدند.صبح روز بعد هیچ اتفاقی نیافتاده بود. لارا و جیمی اکنون مشکلات روانی پیدا کرده اند و تحت درمان هستند.