ارسالها: 645
موضوعها: 4
تاریخ عضویت: Jun 2012
سپاس ها 664
سپاس شده 499 بار در 178 ارسال
حالت من: هیچ کدام
07-07-2012، 11:24
(آخرین ویرایش در این ارسال: 07-07-2012، 11:27، توسط Nasim 12.)
روزی دختر کوری بود . پسری او را دید و از ته دل عاشقش شد . اما دختر عاشق او نشد . او می خواست پسر را ببیند اما نمی توانست . روزی پسر به او پیشنهاد ازدواج داد . دختر پیشنهاد او را نپذیرفت و شرط کرد که اگه روزی بتواند چهره ی او را ببیند با او ازدواج می کند . چند هفته بعد یک نفر پیدا شد که حاضر بود چشمانش را به دختر بده . دخترک وقتی چشمانش را گشایید ، اولین چیزی که دید چهره ی پسر بود . همان موقع پسر به او یاد آوری کرد که بهش چه قولی داده ولی دختر متوجه شد که پسر کور است و زیر قول خود زد و بر خلاف قولی که داده بود عمل کرد و با پسر ازدواج نکرد . پسر با کمال اندوه شروع به گریه کردن کرد و به دختر التماس می کرد اما دختر که خود را به دلیل داشتن قدرت بینایی بالا تر از پسر می دید پیشنهادش را نپذیرفت . پسر خواست از در بیرون برود که چند ثانیه ایستاد . به دخترک گفت : پس مراقب چشمانم باش
دخترک که توی شوک بود نتوانست چیزی بگوید و از جایش بلند شود پس پسر رفت و دختر هر چه دنبال او گشت و پیدایش نکرد
این داستان را دختر عموم نوشته و چاپ کرده پس مدیر ها نیان که این موضوع را ببندن . برن همان که از من تقلب کرده را ببندن
قلب آدما مثل قلکه که اگه سکه محبت کسی توش افتاد، در نمیاد مگر اینکه بشکنیش
ارسالها: 1,838
موضوعها: 66
تاریخ عضویت: May 2012
سپاس ها 5416
سپاس شده 6216 بار در 2030 ارسال
حالت من: هیچ کدام
اخیی مرسی..منم داستانی گذاشته بودم که پسره قلبش میده دختره(قلبم از ان توست..)...
ارسالها: 4,356
موضوعها: 41
تاریخ عضویت: Apr 2012
سپاس ها 11500
سپاس شده 26576 بار در 10700 ارسال
حالت من: هیچ کدام
وووییی دلم گرفت هم دختره و هم پسره جفتشون مزخرف بودن ..اه اه اه اه..!
A Friend is nothing but a known enemy
ارسالها: 673
موضوعها: 32
تاریخ عضویت: Jul 2012
سپاس ها 1720
سپاس شده 794 بار در 476 ارسال
حالت من: هیچ کدام
پیرمردی صبح زود از خانه اش بیرون آمد.پیاده رو در دست تعمیر بود به همین خاطر در خیابان شروع به راه رفتن کرد که ناگهان یک ماشین به او زد.مرد به زمین افتاد.مردم دورش جمع شدند واو را به بیمارستان رساندند. پس از پانسمان زخم ها، پرستاران به او گفتند که آماده عکسبرداری از استخوان بشود.پیرمرد در فکر فرو رفت.سپس بلند شد ولنگ لنگان به سمت در رفت و در همان حال گفت:"که عجله دارد ونیازی به عکسبرداری نیست" پرستاران سعی در قانع کردن او داشتند ولی موفق نشدند.برای همین از او دلیل عجله اش را پرسیدند. پیر مرد گفت:" زنم در خانه سالمندان است.من هر صبح به آنجا میروم وصبحانه را با او میخورم.نمیخواهم دیر شود!" پرستاری به او گفت:" شما نگران نباشید ما به او خبر میدهیم. که امروز دیرتر میرسید." پیرمرد جواب داد:"متاسفم.او بیماری فراموشی دارد ومتوجه چیزی نخواهد شد وحتی مرا هم نمیشناسد." پرستارها با تعجب پرسیدند: پس چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او میروید در حالی که شما را نمیشناسد؟"پیر مرد با صدای غمگین وآرام گفت:" اما من که او را مي شناسم