ارسالها: 167
موضوعها: 7
تاریخ عضویت: Dec 2013
سپاس ها 663
سپاس شده 315 بار در 169 ارسال
حالت من: هیچ کدام
نمیدونم والا خاطره خوب که زیاده
تولد سال قبلم همه ی دوستامو دعوت کردم خیلی خوش گذشته بود ینی هرچی بگم کم گفتم اینقدر بازی کردیم رقصیدیم که خودمون خسته شدیم
چـہ پـــــر جـــــرأت و مغـــرور مـے شــوב בر بـرابــرت ڪســـے ڪـہ مـــے ؋همــــــב از تــــــــہ בل בوسـتــــش בارے .... !
ارسالها: 3,553
موضوعها: 2,161
تاریخ عضویت: Sep 2013
سپاس ها 37727
سپاس شده 26159 بار در 10098 ارسال
حالت من: هیچ کدام
ای لجبـــاز.
خب چرا یکدندگی میکنی!
میرفتی به مدیرتون میگفتی!
ارسالها: 613
موضوعها: 38
تاریخ عضویت: Apr 2013
سپاس ها 861
سپاس شده 929 بار در 398 ارسال
حالت من: هیچ کدام
19-02-2014، 20:04
(آخرین ویرایش در این ارسال: 19-02-2014، 20:07، توسط ♥bahar♥.)
امروز تو
کلاس با شیخی اینا بازی میکردم
بعد دیدم دارن یه نقشه میکشن
بعد دیدم رفتن طرف مریم اینا
اونا هم داشتن سیم سام سمیرا
بازی میکردن بعد بچه ها پریدن تو
بازیشون.اونا هم چندتا توسری
زدنشون.بعد مریم اینا تا اخر زنگ داشتن
فکر انتقام میکردن
ماهم هی مسخرشون میکردم
مریم دیگه عصبی شدو با ادارودستش
رفت پشت مدرسه
از قضا همون موقع خانوم ورزش قدوسی رو
صدا کرد
بعد دید قدوسی نمیاد رفت چندتا چپلن چوله
به اونا زد
ینی دلم خنک شد
ولی میترسم شنبه که برم رسوا بازی دربیارن
بقول خانوم فقط چند تا کولی تو کلاسه
تازه
هوه هم میگفتن بهار از تو انتظار نداشتیم
همه هم انگار باهام قهر بودن
بنی ادم اعضای یک پیکرند
که مانند خرو سگ به هم میپرند
چون عضوی به درد اورد روزگار
شوند ز دگر عضوها بی قرار
توکز محنت دیگران بی غمی
گمونم پسر عمه ی شلغمی
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا
ثبت نام کنید یا
وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
ارسالها: 54
موضوعها: 15
تاریخ عضویت: Feb 2014
سپاس ها 243
سپاس شده 180 بار در 45 ارسال
حالت من: هیچ کدام
کلاس ما هر زنگ سوژس
دوشنبه زبان فارسی داشتیم
همه داشتن درای زنگ بعدو
میخوندن من و دوستم میز
اول میشینیم داشتیم ادبیات
میخوندیم اونوقت یکی از
بچه های ته کلاس
داشت هندسه حل میکرد
اونو دید مارو ندید خیلی اسکوله
عادت ندارم دردلم را به هرکسی بگویم...پس خاکش میکنم زیر چهره ی خندانم تا همه فکر کنند نه دردی دارم و نه قلبی
ارسالها: 464
موضوعها: 9
تاریخ عضویت: Dec 2013
سپاس ها 2043
سپاس شده 471 بار در 319 ارسال
حالت من: هیچ کدام
19-02-2014، 22:05
(آخرین ویرایش در این ارسال: 19-02-2014، 22:05، توسط hanieyh.)
يكي از خاطرات دوران مدرسه: زنگ ديني بود با بچه ها اينقدر معلممون رو اذيت كرديم كه رفت به مدير گفت ازمون 2 نمره انظبات كم كرد بعدش معلممون تا 1 ماه سر كلاسمون نيومد جاتون خالي اون يه ماه خيلي حال داد
دوست دارم یه سنگ بردارم و روی اون بنویسم: دلم برات تنگ شده و اونو محکم بکوبونم توی سرت تا بفهمی که فراموش کردن من چقدر سخت و دردناکه