11-02-2014، 16:31
[rtl]*منطقهی ممنوعه*[/rtl]
[rtl]یکدفعهاحساس کردم که زیر پاهایم خالی شد و ناگهان به درون تونل تنگ و تاریکی سقوط کردم.[/rtl]
[rtl]هنوز چندثانیهای نگذشته بود که با پشت به زمین بسیار گرمی برخورد کردم. سرم به زمین خورد اما ضربه آنقدر زیاد نبود که آسیبی دیده باشم ولی همچنان چشمهایم را بسته بودم و میترسیدم که آنها را باز کنم.[/rtl]
[rtl]میترسیدمته چاه ترسناکی افتاده باشم و با جانوران درنده و خطرناکی رو به رو شوم.[/rtl]
[rtl]اما بههر حال از روی کنجکاوی با احتیاط و به آرامی چشمانم را گشودم،همه جا تاریک بود،انگار مه غلیظی در هوا پخش بود،ناگهان بوی عجیبی به مشامم رسید،بویی شبیه به شیرینی تازه یا وانیل انگار توی آشپزخانهی یک قنادی فرود آمده بودم.[/rtl]
[rtl]تصمیمگرفتم تا از جایم بلند شوم و موقعیت خودم را بررسی کنم اما تمام بدنم درد میکرد،اصلا قدرت نداشتم تا روی پاهایم بایستم. شاید هم جایی از بدنم شکسته بود.[/rtl]
[rtl]در همینافکار بودم که به یکباره صداهای عجیبی مرا حسابی ترساند. گوشهایم تیر میکشید و انگار در آن سوت میزدند. صدای خیلی بدی بود،چیزی مثل جیغ دلفینها،انگار کسی در میان صداها ناخنش را روی تختهی چوبی میکشید. موهای سرم سیخ شده بود و پردهی گوشم به شدت آسیب دیده بود.وحشت تمام وجودم را گرفته بود،هر لحظهای که میگذشت اعصابم بیشتر تحریک میشد تا این که بالاخره طاقت نیاوردم،دستهایم را روی گوشهایم گذاشتم و با آخرین صدایی که در گلویم بود فریاد کشیدم و داد زدم.درست در همین لحظه بود که متوجه شدم صداها همه قطع شدند.انگار آنها هم از صدای من ترسیده بودند،در همین فکر بودم که ناگهان صدای راه رفتن چند نفر از دور به گوشم رسید،صدا مثل صدای سم اسب یا چهارپایان بود که رفته رفته نزدیک و نزدیکتر میشدند.گویی عدهای به سمت صدایی که شنیده بودند میآمدند،صدا بلندتر شد تا این که صدای چرخاندن دستگیرهی دری را شنیدم و نوری مثل نور شمع که در باد میلرزید،چشمانم را از شر تاریکی مطلق رهانید.[/rtl]
[rtl]ناگهاندر جلوی چشمانم صحنهای وحشتناک دیدم که نفس را در سینهام حبس کرد،در چند قدمی من موجوداتی وجود داشتند که نظیر آنها را هرگز ندیده بودم،قد بلندترین آنها به یک متر میرسید،آنها بدنهای بسیار لاغری داشتند با دست و پاهای کشیده و بلند. دستهای آنها تقریبا تا سر زانوهایشان کشیده شده بود،آنها پابرهنه بودند و انگشتان لاغر و کشیدهی پاهایشان که همچون پنجههای عقاب بودند از همهی اندامهایشان ترسناکتر بود.[/rtl]
[rtl]ناگهانچشمم به چیزی افتاد که روی پاشنهی پای آنها قرار داشت،یعنی یک سم سیاه که مثل یک کفش پاشنه بلند کف پایشان قرار گرفته بود.حالا معلوم نبود که آن سمها جزئی از وجودشان بود یا کفشهایی بود که به پا داشتند.[/rtl]
[rtl]در قسمتبالایی گردن باریک آنها کلهای به بزرگی کلهی گربه قرار داشت و چیزی که از همه بیشتر در صورتشان جلب توجه میکرد،دو چشم بسیار بزرگ بود که هر یک به بزرگی یک نعلبکی بود.[/rtl]
[rtl]چشمانیکه از آنها هیچ ابرویی محافظت نمیکرد و هیچ مژهای بر روی پلکها دیده نمیشد.در قسمت زیر چشمها یک بینی بسیار باریک،بلند و عقابی شکل که به سمت پایین متمایل شده بود قرار داشت و بالاخره لبانی گشاد و کج و کوله که با فاصلهی زیادی از بینی و چانه خودنمایی میکردند.حتی اثری از یک تار مو بر روی سر،صورت و بدن آنها دیده نمیشد.[/rtl]
[rtl]اتاقیکه ما در آن قرار داشتیم با دیوارهای گلی بسیار سادهای به روش خانههای انسانهای نخستین ساخته شده بود،وسایل اتاق همه کوچک بودند،گویی اتاق یک بچهی 6ساله بود. ناگهان چیز جالبی به چشمم خورد،یک بشقاب شیرینی،چیزی شبیه به کلوچه در وسط میزگرد کوچکی قرار گرفته بود،این همان بویی بود که در ابتدا به مشامم رسید.[/rtl]
[rtl]من درحالیکه با تعجب به چیزهایی که میدیدم فکر میکردم،سعی داشتم تا از جایم تکون نخوردم تا آنها همچنان متوجه وجودم نشوند. آخر من از سوراخی شبیه به دودکش اجاقی هیزمی پایین افتاده بودم و تمام بدنم در اثر تماس با زغالها سیاه شده بود.[/rtl]
[rtl]آنهامدتی زیر و روی اتاق را گشتند و پس از آنکه چیزی پیدا نکردند،تصمیم گرفتند تا مثل سگ از حس بویاییشان استفاده کنند. آنها شروع کردند به بو کشیدن،انگار بوی مرا حس میکردند. تا اینکه در مدت زمان نه چندان زیادی درست مقابل من قرار گرفتند،حرارت بدنشان غیرقابل وصف بود،آنها بالاخره مرا پیدا کردند. نمیدانستم که چه سرنوشتی در انتظارم بود،شاید شام شبشان میشدم یا یک قربانی برای خدایی که میپرستیدند.[/rtl]
[rtl]آنهابه من زل زده بودند و من مثل یک موش به خودم میلرزیدم تا به حال آنقدر نترسیده بودم.یکی از آنها که به نظر میآمد از بقیه بزرگتر است جلو آمد،دستش را به سوی من دراز کرد و پایین گونهام را با احتیاط و به آرامی لمس کرد و در همان لحظه من احساس سوزش شدیدی بر روی گونهام کردم. انگار کسی آتش سیگارش را به گونهام چسباند،ناخودآگاه از شدت سوزش ناله کردم و آنها همه یک قدم به سمت عقب رفتند،گویی آنها هم از من ترسیده بودند.[/rtl]
[rtl]من بهسرعت از جا بلند شدم و سعی کردم که هر چه سریعتر از مسیری که پایین آمده بودم به سمت بالا برگردم.[/rtl]
[rtl]اما کاردشوارتر از آن بود که فکرش را میکردم،من میخواستم با چنگ و دندان از آنجا فرار کنم که ناگهان حرارت زیادی را در قسمت نشیمنگاهم احساس کردم. آنها دستهای پرحرارتشان را پشت من قرار دادند و با یک فشار محکم و هماهنگ مرا به سمت بالا هول دادند،به ناگاه مسیر تونل تنگ و تاریک را با انرژی خارقالعادهای به سمت بالا طی کردم و در عرض چند ثانیه خودم را در میان خاک و برگهای میان جنگل یافتم که در حوالی کلبهی عموتام قرار داشت،یعنی درست همان منطقهی ممنوعهای که بدون اجازهی پدر و عموتام یواشکی پا به آنجا گذاشته بودم.[/rtl]
[rtl]من باآخرین توانم به سمت کلبهی عمو دویدم و با وحشت در زدم. پس از باز شدن در خودم را با شتاب به داخل خانه انداختم و در را پشت سرم بستم. امیدوار بودم که همهی این ماجراها خواب و خیالی ناشی از تخیلات کودکانهی من باشد. اما زمانی که این آرزو را میکردم ناگهان سوزشی عجیب بر روی گونهام مرا از فکر بیرون میآورد.جلوی آینه رفتم و از چیزی که دیدم سخت متعجب شدم،روی همان قسمت از گونهام جای سه انگشت کوچک سرخ شده بود و من با خود عهد بستم تا هرگز به آن منطقهی ممنوعه پا نگذارم.[/rtl]
[rtl]یکدفعهاحساس کردم که زیر پاهایم خالی شد و ناگهان به درون تونل تنگ و تاریکی سقوط کردم.[/rtl]
[rtl]هنوز چندثانیهای نگذشته بود که با پشت به زمین بسیار گرمی برخورد کردم. سرم به زمین خورد اما ضربه آنقدر زیاد نبود که آسیبی دیده باشم ولی همچنان چشمهایم را بسته بودم و میترسیدم که آنها را باز کنم.[/rtl]
[rtl]میترسیدمته چاه ترسناکی افتاده باشم و با جانوران درنده و خطرناکی رو به رو شوم.[/rtl]
[rtl]اما بههر حال از روی کنجکاوی با احتیاط و به آرامی چشمانم را گشودم،همه جا تاریک بود،انگار مه غلیظی در هوا پخش بود،ناگهان بوی عجیبی به مشامم رسید،بویی شبیه به شیرینی تازه یا وانیل انگار توی آشپزخانهی یک قنادی فرود آمده بودم.[/rtl]
[rtl]تصمیمگرفتم تا از جایم بلند شوم و موقعیت خودم را بررسی کنم اما تمام بدنم درد میکرد،اصلا قدرت نداشتم تا روی پاهایم بایستم. شاید هم جایی از بدنم شکسته بود.[/rtl]
[rtl]در همینافکار بودم که به یکباره صداهای عجیبی مرا حسابی ترساند. گوشهایم تیر میکشید و انگار در آن سوت میزدند. صدای خیلی بدی بود،چیزی مثل جیغ دلفینها،انگار کسی در میان صداها ناخنش را روی تختهی چوبی میکشید. موهای سرم سیخ شده بود و پردهی گوشم به شدت آسیب دیده بود.وحشت تمام وجودم را گرفته بود،هر لحظهای که میگذشت اعصابم بیشتر تحریک میشد تا این که بالاخره طاقت نیاوردم،دستهایم را روی گوشهایم گذاشتم و با آخرین صدایی که در گلویم بود فریاد کشیدم و داد زدم.درست در همین لحظه بود که متوجه شدم صداها همه قطع شدند.انگار آنها هم از صدای من ترسیده بودند،در همین فکر بودم که ناگهان صدای راه رفتن چند نفر از دور به گوشم رسید،صدا مثل صدای سم اسب یا چهارپایان بود که رفته رفته نزدیک و نزدیکتر میشدند.گویی عدهای به سمت صدایی که شنیده بودند میآمدند،صدا بلندتر شد تا این که صدای چرخاندن دستگیرهی دری را شنیدم و نوری مثل نور شمع که در باد میلرزید،چشمانم را از شر تاریکی مطلق رهانید.[/rtl]
[rtl]ناگهاندر جلوی چشمانم صحنهای وحشتناک دیدم که نفس را در سینهام حبس کرد،در چند قدمی من موجوداتی وجود داشتند که نظیر آنها را هرگز ندیده بودم،قد بلندترین آنها به یک متر میرسید،آنها بدنهای بسیار لاغری داشتند با دست و پاهای کشیده و بلند. دستهای آنها تقریبا تا سر زانوهایشان کشیده شده بود،آنها پابرهنه بودند و انگشتان لاغر و کشیدهی پاهایشان که همچون پنجههای عقاب بودند از همهی اندامهایشان ترسناکتر بود.[/rtl]
[rtl]ناگهانچشمم به چیزی افتاد که روی پاشنهی پای آنها قرار داشت،یعنی یک سم سیاه که مثل یک کفش پاشنه بلند کف پایشان قرار گرفته بود.حالا معلوم نبود که آن سمها جزئی از وجودشان بود یا کفشهایی بود که به پا داشتند.[/rtl]
[rtl]در قسمتبالایی گردن باریک آنها کلهای به بزرگی کلهی گربه قرار داشت و چیزی که از همه بیشتر در صورتشان جلب توجه میکرد،دو چشم بسیار بزرگ بود که هر یک به بزرگی یک نعلبکی بود.[/rtl]
[rtl]چشمانیکه از آنها هیچ ابرویی محافظت نمیکرد و هیچ مژهای بر روی پلکها دیده نمیشد.در قسمت زیر چشمها یک بینی بسیار باریک،بلند و عقابی شکل که به سمت پایین متمایل شده بود قرار داشت و بالاخره لبانی گشاد و کج و کوله که با فاصلهی زیادی از بینی و چانه خودنمایی میکردند.حتی اثری از یک تار مو بر روی سر،صورت و بدن آنها دیده نمیشد.[/rtl]
[rtl]اتاقیکه ما در آن قرار داشتیم با دیوارهای گلی بسیار سادهای به روش خانههای انسانهای نخستین ساخته شده بود،وسایل اتاق همه کوچک بودند،گویی اتاق یک بچهی 6ساله بود. ناگهان چیز جالبی به چشمم خورد،یک بشقاب شیرینی،چیزی شبیه به کلوچه در وسط میزگرد کوچکی قرار گرفته بود،این همان بویی بود که در ابتدا به مشامم رسید.[/rtl]
[rtl]من درحالیکه با تعجب به چیزهایی که میدیدم فکر میکردم،سعی داشتم تا از جایم تکون نخوردم تا آنها همچنان متوجه وجودم نشوند. آخر من از سوراخی شبیه به دودکش اجاقی هیزمی پایین افتاده بودم و تمام بدنم در اثر تماس با زغالها سیاه شده بود.[/rtl]
[rtl]آنهامدتی زیر و روی اتاق را گشتند و پس از آنکه چیزی پیدا نکردند،تصمیم گرفتند تا مثل سگ از حس بویاییشان استفاده کنند. آنها شروع کردند به بو کشیدن،انگار بوی مرا حس میکردند. تا اینکه در مدت زمان نه چندان زیادی درست مقابل من قرار گرفتند،حرارت بدنشان غیرقابل وصف بود،آنها بالاخره مرا پیدا کردند. نمیدانستم که چه سرنوشتی در انتظارم بود،شاید شام شبشان میشدم یا یک قربانی برای خدایی که میپرستیدند.[/rtl]
[rtl]آنهابه من زل زده بودند و من مثل یک موش به خودم میلرزیدم تا به حال آنقدر نترسیده بودم.یکی از آنها که به نظر میآمد از بقیه بزرگتر است جلو آمد،دستش را به سوی من دراز کرد و پایین گونهام را با احتیاط و به آرامی لمس کرد و در همان لحظه من احساس سوزش شدیدی بر روی گونهام کردم. انگار کسی آتش سیگارش را به گونهام چسباند،ناخودآگاه از شدت سوزش ناله کردم و آنها همه یک قدم به سمت عقب رفتند،گویی آنها هم از من ترسیده بودند.[/rtl]
[rtl]من بهسرعت از جا بلند شدم و سعی کردم که هر چه سریعتر از مسیری که پایین آمده بودم به سمت بالا برگردم.[/rtl]
[rtl]اما کاردشوارتر از آن بود که فکرش را میکردم،من میخواستم با چنگ و دندان از آنجا فرار کنم که ناگهان حرارت زیادی را در قسمت نشیمنگاهم احساس کردم. آنها دستهای پرحرارتشان را پشت من قرار دادند و با یک فشار محکم و هماهنگ مرا به سمت بالا هول دادند،به ناگاه مسیر تونل تنگ و تاریک را با انرژی خارقالعادهای به سمت بالا طی کردم و در عرض چند ثانیه خودم را در میان خاک و برگهای میان جنگل یافتم که در حوالی کلبهی عموتام قرار داشت،یعنی درست همان منطقهی ممنوعهای که بدون اجازهی پدر و عموتام یواشکی پا به آنجا گذاشته بودم.[/rtl]
[rtl]من باآخرین توانم به سمت کلبهی عمو دویدم و با وحشت در زدم. پس از باز شدن در خودم را با شتاب به داخل خانه انداختم و در را پشت سرم بستم. امیدوار بودم که همهی این ماجراها خواب و خیالی ناشی از تخیلات کودکانهی من باشد. اما زمانی که این آرزو را میکردم ناگهان سوزشی عجیب بر روی گونهام مرا از فکر بیرون میآورد.جلوی آینه رفتم و از چیزی که دیدم سخت متعجب شدم،روی همان قسمت از گونهام جای سه انگشت کوچک سرخ شده بود و من با خود عهد بستم تا هرگز به آن منطقهی ممنوعه پا نگذارم.[/rtl]