26-06-2012، 13:14
مرسی من دیگه به مامانم چیز نمیگم لطفا بازم بزار مرسی هرچه قدر هم بزارم بس نیست
|
" داستــآن هــآی عــآشقــآنه " |
||||||||||||||||||||||||||
26-06-2012، 13:14
مرسی من دیگه به مامانم چیز نمیگم لطفا بازم بزار مرسی هرچه قدر هم بزارم بس نیست
26-06-2012، 14:17
بازم می زارم . چشم . حتما می ذارم . ممنون از نظرات خوبتون
26-06-2012، 16:13
نسیم ممنون دوست دارم
26-06-2012، 16:17
قربون مامانم بشم الهی الان گریم گرفت
26-06-2012، 16:19
واقعا جالب بود متاسفانه من مادرمو خیلی زود از دست دادم ولی کاش فقط یه لحظه کوتاه در حد ده ثانیه ببینمش واسه اون کاری که باهاش کردم ازش معذرت خواهی کنم هرچند بارها تو خواب منو حلال کرده حدودا یه هفته پیش خوابم اومد منو بوسید و رفت خواستم دنبالش برم که از خواب بیدار شدم بخدا تا صبح من و بابام نخوابیدیم همش گریه کردیم
26-06-2012، 18:43
هی وای من.....
26-06-2012، 18:43
منتظر بقیه داستانا باشید
راستی برای why lie متاسفم . واقعا ناراحت شدم
27-06-2012، 1:18
بچه که بود مدرسه که میرفت به مادرش میگفت مادر نیا مادرش یک چشم نداشت به مادرش میگفت مادر نیا که اگر دوستان من تو را ببینند وحشت میکنند مادرش گفت باشد خوش باش .سال ها گذشت دختر بزرگ شد وازدواج کرد به مادرش گفت مادر نیا که ابروی مراپیش همسرم ببری سال ها گذشت ودختر بچه دار شد به مادرش گفت نیا ولی مادر یک روز به خانه اورفت دختر دررا باز کرد ومادرش رادید وگفت چرا امدی؟ اگر بچه های من توراببینند؟مادر نامه ای رابه دخترش داد وبی هیچ سخنی انجارا ترک کرد.دختر نامه را باز کرد دران مادر نوشته بود بچه که بودی یک تصادف سخت کردی ویک چشمت را ازدست دادی ومن یک چشمم را به تو بخشیدم. دختر به خانه مادر رفت اما دیر بود خیلی دیر.
27-06-2012، 10:42
قلب
پسر به دختر گفت اگه یه روزی به قلب احتیاج داشته باشی اولین نفری هستم که میام تا قلبمو با تمام وجودم تقدیمت کنم.دختر لبخندی زد و گفت: ممنونم. تا اینکه یک روز اون اتفاق افتاد...حال دختر خوب نبود...نیاز فوری به قلب داشت...از پسر خبری نبود...دختر با خودش میگفت:میدونی که من هیچوقت نمیذاشتم تو قلبتو به من بدی و به خاطر من خودتو فدا کنی...ولی این بود اون حرفات...حتی برای دیدنمم نیومدی…شاید من دیگه هیچوقت زنده نباشم... آرام آرام گریست و دیگر چیزی نفهمید… چشمانش را باز کرد...دکتر بالای سرش بود. به دکتر گفت چه اتفاقی افتاده؟دکتر گفت: نگران نباشید، پیوند قلبتون با موفقیت انجام شده. شما باید استراحت کنید...درضمن این نامه برای شماست! دختر نامه رو برداشت. اثری از اسم روی پاکت دیده نمیشد. بازش کرد و درون آن چنین نوشته شده بود: سلام عزیزم. الان که این نامه رو میخونی من در قلب تو زنده ام. از دستم ناراحت نباش که بهت سر نزدم چون میدونستم اگه بیام هرگز نمیذاری که قلبمو بهت بدم، نیومدم تا بتونم این کارو انجام بدم، امیدوارم عملت موفقیت آمیز باشه.(عاشقتم تا بینهایت) دختر نمیتوانست باور کند، اون این کارو کرده بود،اون قلبشو به دختر داده بود... آرام اسم پسر را صدا کرد و قطره های اشک روی صورتش جاری شد و به خودش گفت چرا هیچوقت حرفاشو باور نکردم… | ||||||||||||||||||||||||||
|
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه) | |||||||
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید | ||
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید | ||
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
|
یا |
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.
|
موضوعات مرتبط با این موضوع... | |||||
داستــآن|سهراب و گردآفريد| | |||||
داستــآن|سياوش و سودابه| | |||||
داستــآن|شاهنامه_زال| | |||||
داستــآن "ویتــآتو ژیلینسـ ـ ــکآی" |