17-01-2014، 20:31
تنها مانده ام تنها !همچون شمعی نیم سوخته و رو به انتها
از فراق پروانه ای که همدمم بود!
در این فضای پر حسرت و پر تشویش غریب و بیگانه مانده ام
خلوتم دیگر این سکوت سنگین خاکستری را باور کرده است.
مدتهاست که دیگراز ترحم آدمهایی که در اندک توقفی کلون
درب
اندیشه ی تنهایم را بکوبند و امید و آرزویی در خیالم بیافرینند
خبری نیست
دیر گاهیست که گاه و بیگاه سایه های مضطرب و بی هدف
آدمکهای شهررا در تاریک و روشن کوچه ی شب مینگرم.
و باصدای هر گامشان که به خلوتم نزدیک میشوند..
تنها تنهایی ام تنها تر میشود
سرگشته ام و مفلوک چون علفی خودرو بی سر انجام در
سرازیری دشت اندوه و بیگانگی
بوی غربت مشام خاطرم را می آزارد وانزوایم لحظه لحظه
گسترده تر می شود
هر شب شکسته تر از همیشه با چشمانی که خواب را تمنا دارند
و سرانگشتانی که پر تردید در پی بهانه ای برای زیستن
لحظه ها را لمس می کنند
با لب های بی تکلمم میخوانم چقدر آهنگ زندگی ام
بی ترانه مانده است!
درونم نهیب میزندکه زیستن اینگونه مرگ و خاموشیست!
و من این سر انجام مسموم و کشنده را نمیخواهم
گویی باز هم حیاتم روشنایی را میجوید و گام هایم امید را
جستجو میکنند!
ذره ای بهانه برای تولدی دوباره در قلبم میجویم!
اگر پروانه ام به گرد شمع نباشد باز هم شمع خواهد سوخت
چرا که اقتضای شمع سوختن است و رقص پروانه تنها
بهانه ایست
برای مرگ عاشقانه ی شمع....!!!
شمع برای مرگ عاشقانه بهانه می خواهد.....