امتیاز موضوع:
  • 0 رأی - میانگین امتیازات: 0
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

داستان های اموزنده

#1
زن ومردی به محله ی جدیدی اسباب کشی کردند. صبح روز بعدسرمیز صبحانه زن چشمش به همسایه افتادکه مشغول اویزان کردن لباس های شسته شده است. زن گفت لباس ها چندان تمیز به نظر نمیرسند باید پودر لباس شویی بهتری بخرد شوهرش نگاهی کرد ولی چیزی نگفت. این اتفاق چند بار دیگر رخ دادو زن همان حرف را تکرار کرد.تا اینکه یک روز صبح متوجه شد زن همسایه لباس ها راتمیز شسته شده است زن تعجب کرد وگفت یادگرفته چه طور لباس هارا بشوید. مانده ام چه کسی به او یاد داده //شوهرش مکسی کرد وگفت امروز صبح زود بیدار شدم و شیشه هایمان را تمیز کردم//
زندگی هم همینطوره وقتی رفتار دیگران رو مشاهده میکنیم
انچه میبینیم به شفافیت پنجره ای که از ان نگاه میکنیم بستگی دارد
:494:همه برای باریدن باران دعا میکردند غافل از انکه خدا به فکر کودکی است که کفش هایش سوراخ است::nooz:
پاسخ
 سپاس شده توسط bahar tanha ، ferya
آگهی
#2
lممنون واسه مطالب اموزنده تونBig Grin
پاسخ
 سپاس شده توسط baz baran
#3
عزيزانم نظر بديد داره گريه م ميگيرهcrying
:494:همه برای باریدن باران دعا میکردند غافل از انکه خدا به فکر کودکی است که کفش هایش سوراخ است::nooz:
پاسخ
#4
ممنون

بعضی وقتا باید سکوت کنم؛ شاید خدا هم حرفی برای گفتن داشته باشه…

شاید خدا هم بخواد چیزی بگه که تا امروز بهم نگفته ساکت میشم

یکبار سکوت ! بخاطر خدا خدا جون لطفا بلندتر بگو   ......غریبه ای بین من و تو نیست.......


پاسخ
#5
ایولــــــــــــ عالیــــــــــــــ HeartHeartHeartHeart
داستان های اموزنده 1
پاسخ
#6
مرسیSmileSmileSmile


بعد از تو

هر که عاشقم شد
دلش به حالم سوخت
دستانم را گرفت
و باهم
به دنبال تو گشتیم













پاسخ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.


پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان