امتیاز موضوع:
  • 0 رأی - میانگین امتیازات: 0
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

داستان عاشقانه و پایانی همیشگی از رویا و حامد

#1
اسم من رویاست و تو یه خانواده متوسط بزرگ شدم من وقتی که وارد دانشگاه شدم خیلی خوشحال بودم چون نتیجه زحمات یکساله ام رو گرفته بودم و اینکه دوستمم همون دانشگاه و همون رشته خودم قبول شده بود وقتی که وارد کلاس شدم با دوستم پسرایی رو که به کلاس میومدن با چشم برانداز میکردیم من خیلی خجالت میکشیدم چون تا حالا همچین کاری رو نکرده بودم تو کلاسمون پسری بود که من نمیشناختم ولی دخترای دیگه میگفتن پدرش خیلی پولداره و واسه همین دخترای زیادی میخواستن باهاش دوس بشن چون واقعا چیزی کم نداشت چه از لحاظ قیافه چه از لحاظ ثروت حامد خیلی پسر ساکتی بود برعکس دیگر پسرای کلاس که شلوغ بودن او همیشه اروم بود و همین باعث میشد من بیشتر در مورد کنجکاوی کنم یه روز که تو جاده منتظر تاکسی بودم خیلی ایستادم اما تاکسی نیومد کم کم کلاسم داشت شروع میشدکه یه ماشین مدل بالا جلوم ایستاد اول فک کردم مزاحمه بعد دوباره چند تا دیگه بوق زد منم هرچی از دهنم در اومد بهش گفتم شیشه های ماشینش دودی بود و داخل ماشین زیاد معلوم نبود وقتی که شیشه رو داد پایین و گفت خانم محمدی تعجب کردم داخل ماشینو که نگاه کرد حامد بود کلی خجالت کشیدم و گفت اگه میرین دانشگاه سوار شین باهم برین بعد از کمی تعارف کردن سوار شدم وقتی سوار شدم یکم خجالت میکشی بعد من بابت اون فحش ها ازش معذرت خواهی کردم و اونم گفت اشکالی نداره اون روز تو ماشین در مورد خیلی چیزا حرف زدیم و وقتی رسیدیم بچه های کلاس همگی تعجب کردن و من فورا پیاده شدم و رفتم پیشه دوستم و دوستم گفت ناقلا چطور مخشو زدی منم جریانو بهش گفتم چند ماه گذشت که یه روز که از دانشگاه اومدیم بیرون حامد بهم گفت میتونید عصر یه قراری بذاریم میخوام چند کلمه باهاتون حرف بزنم اول نخواستم برم بعد از کلی اصرا بالاخره قبول کردم و اومدم خونه عصر رفتم به همون پارکی که حامد گفته بود وقتی رفتم خیلی به خودش رسیده بود آدمو جذب خودش میکرد وقتی رفتم سلام کردم و اونم با لحن خیلی خوبی جواب داد بعد از احوال پرسی کردن حامد از چیزای عجیبی حرف میزد اون میگفت ۲ ساله به من علاقه داره













در حالی که من فقط ۶ ماه بود حامدو میشناختم اون میگفت دو سال پیش وقتی اومدم مدرسه خواهرم تو رو اونجا دیدم چندبار تعقیبت کردم و خونتون رو پیدا کردم و هر بار که میخواستم حرف دلمو بهت بگم پاهام میلرزید و اجازه نمیداد من حرفمو بهت بگم و وقتی که اومدم تو این کلاس و تو رو تو کلاس دیدم تعجب کردم و فک کردم دارم خواب میبینم اما واقعیت بود اون روز میخواستم تو ماشین بهت بگم اما دوباره نتونستم ولی امروز دیگه هر طوری بود حرف دلمو بهت گفتم رویا من تو رو خیلی دوس دارم از حرفاش خیلی تعجب کردم که چرا من تو این دو سال چیزی نفهمیدم حامد داشت گریه میکرد که من به سرعت از پیشش رفتم و اومدم خونه شب خیلی فک کردم چند ماه گذشت و حامد هر روز به بهانه های مختلف میومد باهام حرف میزد و من کم کم بهش علاقه مند شدم این علاقه من روز به روز بیشتر میشد اخرین روز دانشگاه بود که حامد اومد گفت رویا یه بار دیگه میخوام به حرفای اون روزم فک کنی این شمارمه منتظر جوابتم و رفت اومدم خونه خیلی خوشحال بودم چند روز گذشت و بهش زنگ زدمو گفتم حامد منم تو رو دوس دارم خیلی خوشحال شد داشت با گریه حرف میزد میگفت خدایا ازت ممنونم رویا از تو هم خیلی ممنونم بخدا دیگه داشتم نا امید میشدم بعد گفت پس خودتو آماده کن الان میام دنبالت گفتم نه حامد من خجالت میکشم گفت بالاخره که باید بیای پس همین الان خودتو راحت کن منم گفتم باشه و رفتم حاضر شدم یکم به خودم رسیدم که حامد زنگ زد گفت سر خیابون منتظرم منم رفتم وقتی سوار شدم خیلی خوشحال شد و به زور دستامو گرفت و بوسش کرد خیلی خجالت کشیدم گفت چرا خجالت میکشی اون روز بهترین روز عمرم بود با حامد رفتیم تو پارک و قدم زدیمو ... وقتی از هم خداحافظی کردیم اومدم خونه از خدا تشکر کردم و رفتم شام خوردم بعد از دو ساعت حامد اس داد که چطوری گلم خوبی؟؟؟ یهو دلم براش تنگ شد رفتم تو اتاق و بهش زنگ زدم اون شب نزدیک ۳ ساعت با حامد حرف زدم از اون روز به بعد علاقه من به حامد بیشترو بیشتر میشد به طوری که اگه یه روز نمیدیدمش اشکم در میومد یه روز حامد بهم زنگ زد و گفت میخوام بیام خواستگاری چی میگی؟؟ گفتم حامد یه مدت صبر کن بعداون گفت باشه یه مدتم بخاطر تو یه روز که جریانو به دوستم گفتم اون گفت حتما پیش یه مشاور برو بعد تصمیم بگی به حرفش خندیدم چون من خیلی دوسش داشتم و هیچ چیز باعث نمیشد من از حامد دل بکنم اما به اصرار دوستم و بخاطر اینکه دلشو نشکنم قبول کردم و رفتیم پیش روانشناس اون گفت شما ها همدیگررو خیلی دوس دارین و همین خودش برای تشکیل زندگی خیلی خوبخ اما مشکل اینجاست که اختلاف طباقاتی زیادی دارین و این ممکنه بعد دچار مشکل بشین خودم تا حالا به این نکته فک نکرده بودم وقتی که اومدم خونه به حامد زنگ زدم اون گفت چی شد رضایت دادی اما من گفتم حامد یه مشکلی هست اونم اختلاف طبقاتی ولی حامد پرید تو حرفم و گفت منو تو که نمیخوایم با بابا مامان من زندگی کنیم با اونا جدا زندگی می کنیم و خلاصه با حرفاش منو قانع کرد و بعد از دو هفته اومدن خواستگاری و بنده جواب مثبت دادم و و بعد از ۱ سال عروسی کردیم اوایل زندگیمون خیلی خوب بود اما کم کم طعنه های مادر شوهرم و خونواده شوهرم رای اختلاف طبقاتی شروع شد اونا با من مثل یه کلفت برخورد میکردن و این برای من قابل تحمل نبود با اینکه جدا از اونا زندگی میکردیم اما باز دخالتاشون رو میکردن یه روز که حامد خونه نبود مادر شوهرم اومد خونمون و کلی غر زد که اشتباه کرده منو عروس خودش کرده... خیلی بهم بر خورد وقتی حامد اومد خونه جریانو به حامد گفتم اون همیشه از من حمایت میکرد و این یه دلگرمی برای من بود روزگار میگذشت و اونا همچنان مثل کلفتا با من بر خورد میکردن حامد هم مثل قبلا ها از من حمایت نمیکرد و یواش یواش طرف مادرش اینا رو میگرفت تا من حتی کارش بجایی رسیده بود که اونم به من طعنه میزد یه بار که دعوامون شد و من ازش خواستم طلاقم بده اما اون مخالفت میکرد بیهوش شدم وقتی که بهوش اومدم بابام پیشم بود تمام جریانو به بابام گفتم و اونم گفت حتما بایدطلاق بگیری دکتر اومد و گفت بهتون تبریک میگم گفتم چرا گفت واسه اینکه شما باردارین و بچه تون ۴ ماهه هستش اول خیلی ناراحت شدم اما با خودم فک کردم شاید با اومدن بچه اخلاقشون عوض بشه و بابام رو از طلاق منصرف کردم زمان بارداریم اخلاقشون یکم خوب شده بود وقتی بچه به دنیا اومد یکسال گذشت و دوباره همون طعنه ها شروع شد دیگه تحمل نداشتم رفتم پیش پدرم و باهاش رفتیم شرکت حامد اونجا حامد به کلی عوض شده بود اون میگفت اگه از زندگیت ناراضی هستی میتونی بچه رو بذاری و بری فکر اینکه نیما رو از دست بدم دیوونه ام میکرد گفتم حامد تو خیلی نامردی یادته اشک هایی رو که میریختی و از خدا بابت به دست آوردن دل من تشکر میکردی یادته اشک هایی رو که تو پارک میریختی؟؟؟ اونا رو یادت رفت حامد گفت من اون موقع بچه بودم هیچی حالیم نبود و گرنه با یه آدم گداگشنه مثل تو ازدواج نمیکردم این حرفش مثل تیری بود که تو قلبم فرو کرده باشن و پدرم یه سیلی محکم خابوند زیر گوشه حامد و دست منو گرفت و اومدیم خونه نیما سه سالش بود پدرم رفت طلاق منو از حامد گرفت و قرار بر این شد که من هر هفته یه بار نیما رو ببینم ۴-۳ماه همینطور گذشت و وقتی یه بار که رفتم نیما رو ببینم حامد هم اونجا بود حامد بهم گفت ۲ هفته دیگه عروسیشه اگه میخوای تو هم بیا یلی ناراحت شدم از حرفش نمیتونستم قبول کنم یکی دیگه مادر بچه ام بشه اومدم خونه کلی گریه کردم حامد عروسیش تموم شد و وقتی میرفتم دیدن نیما زنش هم بود با دیدنش دلم اتیش میگرفت پارسال که رفتم نیما رو ببینم نذاشتن که ببینمش ازشون التماس کردم که بذارن یه لحظه ببینمش اما نذاشتن چندبار از خونشون بیرونم کردن دو سه هفته پیش دوباره رفتم وقتی در رو باز کردن دیدم نیما پشت پنجره هستش دویدم برم پیشش اما نذاشتن و بیرونم کردم خیلی دوس دارم یه بار دیگه ببینمش و بوسش کنم

تو رو خدا برام دعا کنین یه بار فقط یه بار بهم اجازه بدن برم نیمای عزیزمو بغل کنم یکسال شب و روزم شده گریه و یاد پسرم اخه یه ادم چقدر میتونه بد باشه؟

چند تا عکس عاشقانه!
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
داستان عاشقانه و پایانی همیشگی از رویا و حامد 1
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
داستان عاشقانه و پایانی همیشگی از رویا و حامد 1
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
داستان عاشقانه و پایانی همیشگی از رویا و حامد 1
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
داستان عاشقانه و پایانی همیشگی از رویا و حامد 1
پاسخ
 سپاس شده توسط FrOzen あHeArt ، T A R A ، عارفه ، هاناجون ، سایه 72 ، zahra2310 ، ჩяσOσкєη ժяєαм ، رهــ ـ ــا ، elnaz-s ، ~JaSmIn~ ، s1368 ، یاسی@_@ ، jinger ، ارتادخت ، سایه2 ، zahra160 ، سورنا فاول
آگهی
#2
خيييييييييييييلي نامرد بوده                                                                                                                    دلم نگرفته از اينكه رفته اي.....                                                                                                          دلگيرم از همه دوست داشتن هايي كه گفتي ولي نداشتي....
پاسخ
 سپاس شده توسط s1368
#3
خدایا هیچ بچه ای رو از پدر و مادرش جدا نکن Angel
پاسخ
#4
الان از اون موقع هاست که می گم

اخییییییییییییییییییییییییییییییییییییی
پاسخ
#5
تكراريه
پاسخ
#6
به بعضی ها باید گفت:
  • اینقدر خودتو بالا نگیر ما به ادامس 50 تومنی هم میگیم شیییییییییییییییییییییییک هه497






پاسخ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Heart یه داستان عاشقانه غمگین و زیبا از یک دختر((( حتما بخونید)))
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
Exclamation مجنون (داستان ترسناک واقعی) +18
  این یک داستان بی معنی است.
  کاربران فلشخور در سرزمین عجایب.(سال 1400).پارت 10(پایانی) قرار گرفت.
Exclamation داستان بسیار ترسناک خونه جدید !
  داستان عاشقی یک پسر خیلی قشنگه(تکراری نیست)
Eye-blink داستان ترسناک +18
  داستان کوتاه دختر هوس باز(خیلی قشنگه)

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان