بسم الله الرحمن الرحیم یه چندتا داستان خوشگل براتون گذاشتم که حالشو ببرین سپاس و نظرم فراموش نشه...
یک مرکز خرید وجود داشت که زنان می توانستند به آن جا بروند و مردی را انتخاب کنندکه شوهر آنان باشد
این مرکز پنج طبقه داشت و هرچه طبقات بالاتر می رفتند،خصوصیات مثبت مردم بیشتر می شد.
اما اگر در طبقه ای دری را باز می کردند باید حتما آن مرد را انتخاب می کردند و اگر به طبقه ی بالاتر می رفتند دیگر اجازه ی برگشت نداشتند و هرکس نیز فقط یک بار می توانست از این مرکز استفاده کند.
روزی دو خانم که باهم دوست بودند به این مرکزخرید رفتند تا شوهر مورد نظر خود را انتخاب کنند
در اولین طبقه بر روی دری نوشته بود:این مردان،شغل و بچه های دوست داشتنی دارند.
دختری که تابلو را خوانده بود گفت:خب این خیلی خوب است اما می خواهم ببینم بالاتری ها چگونه اند؟
سپس به طبقه ی بالایی رفتند.
در طبقه ی دوم نوشته بود:این مردان شغلی با حقوق بسیارزیاد و بچه هایی خیلی نازودوست داشتنی دارند...
باز هم یکی از خانمها گفت:اومممممممم دوست دام ببینم طبقه های بالاتر چجوریه؟
طبقه ی سوم: این مردان شغلی با حقوق زیاد،بچه های خیلی شیرین ودوست داشتنی دارند و در کارهای خانه نیز به شما کمک می کنند....
دختر: وااای چقدر وسوسه انگیز... ولی بریم بالاتر و دوباره رفتند ...
طبقه ی چهارم:این مردان شغلی با حقوق زیاد و بچه های دوست داشتنی دارند کارهای حانه را برایتان می کنند و اهداف عالی ای نیز در زندگی دارند....
آن دو دیگر واقعا به وجد آمده بودند...
دختر: وای چقدر عالی.....پس چه چیزی ممکنه در طبقه ی پنجم باشه؟پس به طبقه ی پنجم و آخر رفتند
آنجا نوشته بود:این طبقه فقط برای این است که ثابت کند زنان هیچگاه راضی شدنی نیستند!!
از اینکه به مرکز ما آمدید متشکریم و روز خوبی را برای شما آرزومندیم ...!!!!!!!!!!!!!!
^ ^ ^ ^
گفته می شود روزی شیطان رانده شده ، نزد فرعون ستمکار و ظالم آمد در حالی که فرعون خوشه ای انگور در دست داشت و می خورد ...
ابلیس به او گفت:هیچکس میتواند که این خوشهء انگور را به مرواریدی خوش آب ورنگ مبدل کند؟
فرعون گفت: من نمی توانم...
ابلیس بلافاصله با جادوگری آن خوشه ء انگور را به دانه های مروارید خوشاب کرد ...
فرعون تعجب کرد و گفت: آفرین بر تو که استاد و ماهری.
ابلیس پوزخندی به او زد و گفت:مرا با این استادی به بندگی قبول نکردند، آنوقت تو با این حماقت و ناتوانی چگونه ادعای خدائی می کنی؟!!!
^ ^ ^ ^
روزی مرد میانسالی وارد فروشگاه اتومبیل شد...BMW آخرین مدلی را دیده و پسندیده بود؛پس وجه را پرداخت کرد سواربر اتومبیل تندروی خود شد و از فروشگاه بیرون آمد.
قدری راند و از شتاب اتومبیل لذت برد.وارد بزرگراه شد وقدری بر سرعت اتومبیل افزود.کروکی اتومبیل را پائین داد تا باد به صورتش بخورد و لذت بیشتری را ببرد.
پایش را روی پدال گاز گذاشت و فشرد واتومبیل گویی پزنده ای بود رها شده از قفس.سرعت به160کیلومتر در ساعت رسید...
مرد به اوج هیجان رسیده بود...نگاهی به آینه انداخت. دید اتومبیل پلیس بسرعت در پی او می آید و چراغ گردانش را روشن کرده و صدای آژیرش نیز به اوج فلک رسیده ...
مرد اندکی مردد ماند که آیا از سرعتش بکاهد یا فرار را بر قرار ترجیح دهد؟لختی اندیشید.سپس برای آن که سرعت وقدرت اتومبیلش را بیازماید یا به رخ پلیس بکشد بر سرعتش افزود. به180 رسید وسپس200 را پشت سر گذاشت. از220 گذاشت و به250 رسید. اتومبیل پلیس از نظر پنهان شد و او دانست که پلیس را مغلوب کرده است ...
ناگهان به خود آمد و گفت:مرا چه شود که در این سن و سال با این سرعت می رانم؟باشد که بایستم تا او بیاید و بفهمم چه می خواهد؟سپس از سرعتش کاست و در کنار جاده منتظر ایستاد تا پلیس برسد...
بالاخره اتومبیل رسید و پشت سرش توقف کرد. افسر بسوی او آمد،نگاهی به ساعتش انداخت و گفت: نیمساعت دیگر وقت خدمتم تمام است ... سرعتت آنقدر بود که تابحال نه دیده بود و نه شنیده بودم خصوصا این که به هشدار و ایست من نیز توجهی نکردی و وقتی منو پشت سرت دیدی هم سرعتت رو بیشتر و بیشتر کردی ...و از دست پلیس فرار کردی ... حالا اگر دلیل قانع کننده ای داشته باشی که چرا به این سرعت می راندی؛ می گذارم بروی...
مرد میانسال نیز گفت:می دونی جناب سروان ...... سالها قبل زن من با یه افسر پلیس فرار کرد و برای همیشه رفت ... وقتی من شمارو آژیر کشان پشت سر خودم دیدم تصور کردم داری اونو برمی گردونی!! افسر خندید و گفت:روز خوبی داسته باشی آقا.....
^ ^ ^ ^..
یک مرکز خرید وجود داشت که زنان می توانستند به آن جا بروند و مردی را انتخاب کنندکه شوهر آنان باشد
این مرکز پنج طبقه داشت و هرچه طبقات بالاتر می رفتند،خصوصیات مثبت مردم بیشتر می شد.
اما اگر در طبقه ای دری را باز می کردند باید حتما آن مرد را انتخاب می کردند و اگر به طبقه ی بالاتر می رفتند دیگر اجازه ی برگشت نداشتند و هرکس نیز فقط یک بار می توانست از این مرکز استفاده کند.
روزی دو خانم که باهم دوست بودند به این مرکزخرید رفتند تا شوهر مورد نظر خود را انتخاب کنند
در اولین طبقه بر روی دری نوشته بود:این مردان،شغل و بچه های دوست داشتنی دارند.
دختری که تابلو را خوانده بود گفت:خب این خیلی خوب است اما می خواهم ببینم بالاتری ها چگونه اند؟
سپس به طبقه ی بالایی رفتند.
در طبقه ی دوم نوشته بود:این مردان شغلی با حقوق بسیارزیاد و بچه هایی خیلی نازودوست داشتنی دارند...
باز هم یکی از خانمها گفت:اومممممممم دوست دام ببینم طبقه های بالاتر چجوریه؟
طبقه ی سوم: این مردان شغلی با حقوق زیاد،بچه های خیلی شیرین ودوست داشتنی دارند و در کارهای خانه نیز به شما کمک می کنند....
دختر: وااای چقدر وسوسه انگیز... ولی بریم بالاتر و دوباره رفتند ...
طبقه ی چهارم:این مردان شغلی با حقوق زیاد و بچه های دوست داشتنی دارند کارهای حانه را برایتان می کنند و اهداف عالی ای نیز در زندگی دارند....
آن دو دیگر واقعا به وجد آمده بودند...
دختر: وای چقدر عالی.....پس چه چیزی ممکنه در طبقه ی پنجم باشه؟پس به طبقه ی پنجم و آخر رفتند
آنجا نوشته بود:این طبقه فقط برای این است که ثابت کند زنان هیچگاه راضی شدنی نیستند!!
از اینکه به مرکز ما آمدید متشکریم و روز خوبی را برای شما آرزومندیم ...!!!!!!!!!!!!!!
^ ^ ^ ^
گفته می شود روزی شیطان رانده شده ، نزد فرعون ستمکار و ظالم آمد در حالی که فرعون خوشه ای انگور در دست داشت و می خورد ...
ابلیس به او گفت:هیچکس میتواند که این خوشهء انگور را به مرواریدی خوش آب ورنگ مبدل کند؟
فرعون گفت: من نمی توانم...
ابلیس بلافاصله با جادوگری آن خوشه ء انگور را به دانه های مروارید خوشاب کرد ...
فرعون تعجب کرد و گفت: آفرین بر تو که استاد و ماهری.
ابلیس پوزخندی به او زد و گفت:مرا با این استادی به بندگی قبول نکردند، آنوقت تو با این حماقت و ناتوانی چگونه ادعای خدائی می کنی؟!!!
^ ^ ^ ^
روزی مرد میانسالی وارد فروشگاه اتومبیل شد...BMW آخرین مدلی را دیده و پسندیده بود؛پس وجه را پرداخت کرد سواربر اتومبیل تندروی خود شد و از فروشگاه بیرون آمد.
قدری راند و از شتاب اتومبیل لذت برد.وارد بزرگراه شد وقدری بر سرعت اتومبیل افزود.کروکی اتومبیل را پائین داد تا باد به صورتش بخورد و لذت بیشتری را ببرد.
پایش را روی پدال گاز گذاشت و فشرد واتومبیل گویی پزنده ای بود رها شده از قفس.سرعت به160کیلومتر در ساعت رسید...
مرد به اوج هیجان رسیده بود...نگاهی به آینه انداخت. دید اتومبیل پلیس بسرعت در پی او می آید و چراغ گردانش را روشن کرده و صدای آژیرش نیز به اوج فلک رسیده ...
مرد اندکی مردد ماند که آیا از سرعتش بکاهد یا فرار را بر قرار ترجیح دهد؟لختی اندیشید.سپس برای آن که سرعت وقدرت اتومبیلش را بیازماید یا به رخ پلیس بکشد بر سرعتش افزود. به180 رسید وسپس200 را پشت سر گذاشت. از220 گذاشت و به250 رسید. اتومبیل پلیس از نظر پنهان شد و او دانست که پلیس را مغلوب کرده است ...
ناگهان به خود آمد و گفت:مرا چه شود که در این سن و سال با این سرعت می رانم؟باشد که بایستم تا او بیاید و بفهمم چه می خواهد؟سپس از سرعتش کاست و در کنار جاده منتظر ایستاد تا پلیس برسد...
بالاخره اتومبیل رسید و پشت سرش توقف کرد. افسر بسوی او آمد،نگاهی به ساعتش انداخت و گفت: نیمساعت دیگر وقت خدمتم تمام است ... سرعتت آنقدر بود که تابحال نه دیده بود و نه شنیده بودم خصوصا این که به هشدار و ایست من نیز توجهی نکردی و وقتی منو پشت سرت دیدی هم سرعتت رو بیشتر و بیشتر کردی ...و از دست پلیس فرار کردی ... حالا اگر دلیل قانع کننده ای داشته باشی که چرا به این سرعت می راندی؛ می گذارم بروی...
مرد میانسال نیز گفت:می دونی جناب سروان ...... سالها قبل زن من با یه افسر پلیس فرار کرد و برای همیشه رفت ... وقتی من شمارو آژیر کشان پشت سر خودم دیدم تصور کردم داری اونو برمی گردونی!! افسر خندید و گفت:روز خوبی داسته باشی آقا.....
^ ^ ^ ^..