30-08-2013، 18:43
صد سالی میشود. از انقلاب مشروطه به بعد نسلی نبوده است که در امان باشد از این دو همراه همیشگی «شور» و «یأس». وقتیکه در یکی از همین روزهای تاریخی در میدان توپخانه بهدوست شاعر و فیلمسازم رسیدم، او با نوک پای راست زمین زیر پایش را نشان داد و گفت: «مدرنیته ی ایرانی از همین جا شروع شد». اشارهاش به «شوری» بود که انقلاب مشروطه در دهخدا و هم رزمان و هم نسلانش ایجاد کرده بود؛ و من با سر و نگاه به جایی دورتر، به میدان بهارستان، اشاره کردم و گفتم: «یأس تاریخی و لعنتی آن ها و ما هم از آن جا شروع شد»، و بغضم را فرو خوردم و با اشاره ی دستی از او خداحافظی کردم. بغضم از همه ی این «یأس»های جانکاه ِ بعد از آن «شور»ها بود. آن یأس عظیمی که شب به توپ بستن مجلس موهای سر و روی دهخدا را یکباره سفید کرد، و آن یأسهای ریز و درشت فراوان این ۱۰۰ سال. از به توپ بستن مجلس و استبداد صغیر بگیر تا کودتای ۲۸ مرداد ۳۲ و بیا تا... و تا... (حالا جوانها چه خوب شعر «زمستان» اخوان را میفهمند).
کی و کجا قرار است این پایان تکراری عوض بشود؟ دیگر شرطی شدهایم، همهمان. دیگر هیچ شور و هیجانی کاملن مهیج نیست برایمان. در اوج «شور»مان منتظر فرود آمدن ضربه ی مهلک «یأس» هستیم. فکر نمیکردم پسر و دخترم را سردرگم و کلافه ی یأسی دیگر ببینم، همان کلافگی که خودم در سن و سال آن ها تجربه کرده بودم. نه، تقدیری در کار نیست، اما چرا این جریان بیهیچ کم و کاستی هی دارد تکرار میشود؟ اینبار آیا ممکن است نه در همان نقطه ی محتوم، که چند قدمی جلوتر تمام شود؟ میشود امیدوار بود؛ هر چند برگذشتن از آن نقطه ی لعنتی و یأسآور پایان بهعیان اتفاق نیافتد، اما انگار درون این جوانها هنوز منکوب این «یأس» مشئوم نشده است. چنین بادا!
در همین سردرگمیها بودم که به یاد مصاحبهای با بهرام صادقی افتادم. ۴۳ سال قبل صادقی هم از مشروطه تا زمان خودش را نگاه میکند و خدنگوارهای ایستادهای را بررسی میکند که چه گونه هر کدامشان را نشاندند یا خودشان نشستند. وقتی با زحمت توانستم برگههای وارفته و زرد شده ی مجله ی فردوسی را پیدا کنم، دیدم خواندن کفایت نمیکند، انگار باید رونویسیاش کرد و مشقوار دوباره نوشتش، و از نو این بخش از مصاحبه را نوشتم (تایپ کردم) و دیدم این زخم چه کهنه است و چه عمیق و چه مدام سر باز میکند و خون تازه از آن بیرون میزند.
کی و کجا قرار است این پایان تکراری عوض بشود؟ دیگر شرطی شدهایم، همهمان. دیگر هیچ شور و هیجانی کاملن مهیج نیست برایمان. در اوج «شور»مان منتظر فرود آمدن ضربه ی مهلک «یأس» هستیم. فکر نمیکردم پسر و دخترم را سردرگم و کلافه ی یأسی دیگر ببینم، همان کلافگی که خودم در سن و سال آن ها تجربه کرده بودم. نه، تقدیری در کار نیست، اما چرا این جریان بیهیچ کم و کاستی هی دارد تکرار میشود؟ اینبار آیا ممکن است نه در همان نقطه ی محتوم، که چند قدمی جلوتر تمام شود؟ میشود امیدوار بود؛ هر چند برگذشتن از آن نقطه ی لعنتی و یأسآور پایان بهعیان اتفاق نیافتد، اما انگار درون این جوانها هنوز منکوب این «یأس» مشئوم نشده است. چنین بادا!
در همین سردرگمیها بودم که به یاد مصاحبهای با بهرام صادقی افتادم. ۴۳ سال قبل صادقی هم از مشروطه تا زمان خودش را نگاه میکند و خدنگوارهای ایستادهای را بررسی میکند که چه گونه هر کدامشان را نشاندند یا خودشان نشستند. وقتی با زحمت توانستم برگههای وارفته و زرد شده ی مجله ی فردوسی را پیدا کنم، دیدم خواندن کفایت نمیکند، انگار باید رونویسیاش کرد و مشقوار دوباره نوشتش، و از نو این بخش از مصاحبه را نوشتم (تایپ کردم) و دیدم این زخم چه کهنه است و چه عمیق و چه مدام سر باز میکند و خون تازه از آن بیرون میزند.