11-07-2018، 0:28
یک روز بهاری بود . انوشیروان با بزرگمهر در باغ قصر قدم میزد . انها در باره اوضاع مملکت حرف می زدند بوی گل همه جا را پر کرده بود و پرنده ها اواز می خواندند.
شاه مثل همیشه مروارید گرانبها و سفیدش را در دست داشت و با ان بازی می کرد.
گاهی هم مثل بچه ها ان را جاوی نور خورشید می گرفت و ذوق میکرد . او این مروارید را خیلی دوست داشت و هییچ وقت انرا از خودش دور نمی کرد . این مروارید گرانبها را پادشاه هندوستان به او داده بود.
ان دو قدم زنان رفتند تا به استخر رسیدند . چندین قو توی اب شنا می کردند . شاه و بزرکمهر به همدیگر نگاه کدند وبی اختیار خندیدند.
ناگهان یکی از قو ها بال هایش را باز کرد و به هوا پرید. اب به سر و روی شاه و وزیر ریخت.
شاه هول شد و مرواریدی که در. دستش بود درر اب افتاد.
بزرگمهر برای یک لحظه دید که قویی مرواید را بلعید و بعد به میان دووستان خود بازگشت .
پادشاه با ناراحتی سرش را به این طرف و ان طرف چرخاند و گفت دیدی چی شد؟ مرواریدم توی اب افتاد . باید هر طور شده ان را پیدا کنی.
این را گفت و با ناراحتیی دور شد . بزرگمهر با خود گفت اگر بگویم که یکی از قو ها انرا بلعیده همه قو ها را می کشند . تازه معلوم هم نیست که بتوانند ان را پییدا کنند.
ان وقت کنار استخر رفت و تک تک قو ها را نگاه کرد . ساعت ها انجا ایستاد . انگار خشکش زده بود . همه قو ها مثل هم بودند همه شنا کی کردند دنبال هم می دویدند و غاغا می کردند غیر از یکی او نه شنا می کرد و نه می دوید و فقط بی حال گوشه ای نشسته بود انگار مریض بود بزرگمهر زیر لب گفت « فهمیدم»
او فراشان را صدا زد و ان قو را بیرون اوردند . مروارید داخل شکم قو بود.
انو شیروان تعجب کرد . از وزیرش پرسید از کجا فهمیدی مروارید داخل شکم قو است؟
بزرگمهر لبخندی زد و گفت: قبله عالم به سلآمت باد ،فقط خوب نگاه کردم
انوشیروان سری تکان داد و مروارید پاکیزه شده با گلاب را در دستش چرخاند و بزرگمهر فهمید که مثل همیشه شاه چیزی از حرف های او نفهمید است.
شاه مثل همیشه مروارید گرانبها و سفیدش را در دست داشت و با ان بازی می کرد.
گاهی هم مثل بچه ها ان را جاوی نور خورشید می گرفت و ذوق میکرد . او این مروارید را خیلی دوست داشت و هییچ وقت انرا از خودش دور نمی کرد . این مروارید گرانبها را پادشاه هندوستان به او داده بود.
ان دو قدم زنان رفتند تا به استخر رسیدند . چندین قو توی اب شنا می کردند . شاه و بزرکمهر به همدیگر نگاه کدند وبی اختیار خندیدند.
ناگهان یکی از قو ها بال هایش را باز کرد و به هوا پرید. اب به سر و روی شاه و وزیر ریخت.
شاه هول شد و مرواریدی که در. دستش بود درر اب افتاد.
بزرگمهر برای یک لحظه دید که قویی مرواید را بلعید و بعد به میان دووستان خود بازگشت .
پادشاه با ناراحتی سرش را به این طرف و ان طرف چرخاند و گفت دیدی چی شد؟ مرواریدم توی اب افتاد . باید هر طور شده ان را پیدا کنی.
این را گفت و با ناراحتیی دور شد . بزرگمهر با خود گفت اگر بگویم که یکی از قو ها انرا بلعیده همه قو ها را می کشند . تازه معلوم هم نیست که بتوانند ان را پییدا کنند.
ان وقت کنار استخر رفت و تک تک قو ها را نگاه کرد . ساعت ها انجا ایستاد . انگار خشکش زده بود . همه قو ها مثل هم بودند همه شنا کی کردند دنبال هم می دویدند و غاغا می کردند غیر از یکی او نه شنا می کرد و نه می دوید و فقط بی حال گوشه ای نشسته بود انگار مریض بود بزرگمهر زیر لب گفت « فهمیدم»
او فراشان را صدا زد و ان قو را بیرون اوردند . مروارید داخل شکم قو بود.
انو شیروان تعجب کرد . از وزیرش پرسید از کجا فهمیدی مروارید داخل شکم قو است؟
بزرگمهر لبخندی زد و گفت: قبله عالم به سلآمت باد ،فقط خوب نگاه کردم
انوشیروان سری تکان داد و مروارید پاکیزه شده با گلاب را در دستش چرخاند و بزرگمهر فهمید که مثل همیشه شاه چیزی از حرف های او نفهمید است.