03-02-2014، 14:53
دختری ازدواج کردوبه خانه شوهررفت ولی هرگزنتواست با مادرشوهرش کناربیایدوهرروزباهم جروبحث می کردند.
عاقبت یک روزدخترنزدداروسازی که دوست صمیمی پدرش بودرفت
وازاوخواهش کردتاسمی به اوبدهدتابتواندمادرشوهرش رابکشد.
داروسازگفت..اگرسم خطرناکی به اوبدهدومادرشوهرش کشته شود
همه به اوشک خواهندکرد..پس معجونی به دختردادوگفت..
هرروزمقداری ازآن رادرغذای مادرشوهربریزتاسم معجون کم کم دراواثرکندوتوصیه کرد...
دراین مدت بامادرشوهرش مداراکندتاکسی به اوشک نکند
دخترمعجون راگرفت وباخوشحالی به خانه برگشت.
وهرروزمقداری ازآن رادرغذای مادرشوهرمی ریخت وبامهربانی به اومی داد.
هفته ها گذشت....
بامهرومحبت عروس اخلاق مادرشوهرهم بهتروبهترشد!!
تاآنجا که یک روز دخترنزدداروسازرفت وبه اوگفت..
آقای دکتردیگرازمادرشوهرم متنفرنیستم
حالا اورامانندمادرم دوست دارم ودیگردلم نمیخواهدکه اوبمیرد
خواهش می کنمداروی دیگری به من بدهیدتاسم اوراازبدنش خارج کند
داروسازلبخندی زدوگفت..
دخترم نگران نباش
آن معجونی که به تودادم سم نبودبلکه سم درذهن خودتوبودکه حالا باعشق به مادرشوهرت ازبین رفته است!!!!!
عاقبت یک روزدخترنزدداروسازی که دوست صمیمی پدرش بودرفت
وازاوخواهش کردتاسمی به اوبدهدتابتواندمادرشوهرش رابکشد.
داروسازگفت..اگرسم خطرناکی به اوبدهدومادرشوهرش کشته شود
همه به اوشک خواهندکرد..پس معجونی به دختردادوگفت..
هرروزمقداری ازآن رادرغذای مادرشوهربریزتاسم معجون کم کم دراواثرکندوتوصیه کرد...
دراین مدت بامادرشوهرش مداراکندتاکسی به اوشک نکند
دخترمعجون راگرفت وباخوشحالی به خانه برگشت.
وهرروزمقداری ازآن رادرغذای مادرشوهرمی ریخت وبامهربانی به اومی داد.
هفته ها گذشت....
بامهرومحبت عروس اخلاق مادرشوهرهم بهتروبهترشد!!
تاآنجا که یک روز دخترنزدداروسازرفت وبه اوگفت..
آقای دکتردیگرازمادرشوهرم متنفرنیستم
حالا اورامانندمادرم دوست دارم ودیگردلم نمیخواهدکه اوبمیرد
خواهش می کنمداروی دیگری به من بدهیدتاسم اوراازبدنش خارج کند
داروسازلبخندی زدوگفت..
دخترم نگران نباش
آن معجونی که به تودادم سم نبودبلکه سم درذهن خودتوبودکه حالا باعشق به مادرشوهرت ازبین رفته است!!!!!