11-05-2021، 6:11
به نام خدا
روزی رستم برای شکار به نزدیکیهای مرز توران میرود، پس از شکار به خواب میرود. رخش که رها در مرغزار مشغول چرا بوده توسط چند سوار ترک به سختی گرفتار میشود. رستم پس از بیداری از رخش اثری جز رد پای او نمیبیند. در پی اثر پای او به سمنگان میرسد. خبر رسیدن رستم به سمنگان سبب میشود بزرگان و ناموران شهر به استقبال او بیایند. رستم ایشان را تهدید میکند چنانچه رخش را به او بازنگردانند، سر بسیاری را از تن جدا خواهد کرد. شاه سمنگان از او دعوت میکند شبی را دربارگاه او بگذراند تا صبح رخش را برای او پیدا کنند. رستم با خشنودی میپذیرد.
در بارگاه شاه سمنگان رستم با تهمینه روبرو میشود و عاشق او میشود و او را توسط موبدی از شاه سمنگان خواستگاری میکند. فردای آن روز رستم مهرهای را به عنوان یادگاری به تهمینه میدهد و میگوید چنانچه فرزندشان دختر بود این مهره را به گیسوی او ببندد و چنانچه پسر بود به بازو او. پس از آن رستم روانه ایران میشود و این راز را با کسی در میان نمیگذارد.
فرزندی که تهمینه به دنیا میآورد پسری است که شباهت بسیار به پدر دارد. پس از چندی که سهراب، جوانی تنومند نسبت به همسالان خود شده است، نشان پدر خود را از مادر میپرسد. مادر حقیقت را به او میگوید و مهره نشان پدر را بر بازوی او میبندد و به او هشدار میدهد که افراسیاب دشمن رستم از این راز نباید آگاه گردد. سهراب که آوازه پدر خود را میشنود، تصمیم میگیرد که ابتدا به ایران حمله کند و پدرش را به جای کاووس شاه برتخت بنشاند و پس از آن به توران برود و افراسیاب را سرنگون سازد.
افراسیاب با حیله به عنوان کمک به سهراب لشکری را به سرداری هومان و بارمان به یاری او میفرستد و به آنان سفارش میکند که نگذارند سهراب، رستم را بشناسد. سهراب به ایران حملهور میشود و کاووس شاه، رستم را به یاری میطلبد، رستم و سهراب با هم روبرو میشوند. سهراب از ظاهر او حدس میزند که شاید او رستم باشد ولی رستم نام و نسب خود را از او پنهان میکند. در نبرد اول سهراب بر رستم چیره میشود و میخواهد که او را از پای در آورد ولی رستم با نیرنگ به او میگوید که رسم آنان این است که در دومین نبرد پیروز، حریف را از پای درمی آورند.
ولی در نبرد بعدی که رستم پیروز آن است به سهراب رحم نمیکند و همین که او را از پای در میآورد، مهره نشان خود را بر بازوی او میبیند. و گریه و زاری سر میدهد.
سهراب اینک به نوشداروی که نزد کاووس شاه است میتواند زنده بماند ولی او از روی کینه از دادن آن خودداری میکند. پس از آنکه کاووس را راضی میکنند که نوشدارو را بدهد، سهراب دیگر دار فانی را وداع گفته است.
روزی رستم برای شکار به نزدیکیهای مرز توران میرود، پس از شکار به خواب میرود. رخش که رها در مرغزار مشغول چرا بوده توسط چند سوار ترک به سختی گرفتار میشود. رستم پس از بیداری از رخش اثری جز رد پای او نمیبیند. در پی اثر پای او به سمنگان میرسد. خبر رسیدن رستم به سمنگان سبب میشود بزرگان و ناموران شهر به استقبال او بیایند. رستم ایشان را تهدید میکند چنانچه رخش را به او بازنگردانند، سر بسیاری را از تن جدا خواهد کرد. شاه سمنگان از او دعوت میکند شبی را دربارگاه او بگذراند تا صبح رخش را برای او پیدا کنند. رستم با خشنودی میپذیرد.
در بارگاه شاه سمنگان رستم با تهمینه روبرو میشود و عاشق او میشود و او را توسط موبدی از شاه سمنگان خواستگاری میکند. فردای آن روز رستم مهرهای را به عنوان یادگاری به تهمینه میدهد و میگوید چنانچه فرزندشان دختر بود این مهره را به گیسوی او ببندد و چنانچه پسر بود به بازو او. پس از آن رستم روانه ایران میشود و این راز را با کسی در میان نمیگذارد.
فرزندی که تهمینه به دنیا میآورد پسری است که شباهت بسیار به پدر دارد. پس از چندی که سهراب، جوانی تنومند نسبت به همسالان خود شده است، نشان پدر خود را از مادر میپرسد. مادر حقیقت را به او میگوید و مهره نشان پدر را بر بازوی او میبندد و به او هشدار میدهد که افراسیاب دشمن رستم از این راز نباید آگاه گردد. سهراب که آوازه پدر خود را میشنود، تصمیم میگیرد که ابتدا به ایران حمله کند و پدرش را به جای کاووس شاه برتخت بنشاند و پس از آن به توران برود و افراسیاب را سرنگون سازد.
افراسیاب با حیله به عنوان کمک به سهراب لشکری را به سرداری هومان و بارمان به یاری او میفرستد و به آنان سفارش میکند که نگذارند سهراب، رستم را بشناسد. سهراب به ایران حملهور میشود و کاووس شاه، رستم را به یاری میطلبد، رستم و سهراب با هم روبرو میشوند. سهراب از ظاهر او حدس میزند که شاید او رستم باشد ولی رستم نام و نسب خود را از او پنهان میکند. در نبرد اول سهراب بر رستم چیره میشود و میخواهد که او را از پای در آورد ولی رستم با نیرنگ به او میگوید که رسم آنان این است که در دومین نبرد پیروز، حریف را از پای درمی آورند.
ولی در نبرد بعدی که رستم پیروز آن است به سهراب رحم نمیکند و همین که او را از پای در میآورد، مهره نشان خود را بر بازوی او میبیند. و گریه و زاری سر میدهد.
سهراب اینک به نوشداروی که نزد کاووس شاه است میتواند زنده بماند ولی او از روی کینه از دادن آن خودداری میکند. پس از آنکه کاووس را راضی میکنند که نوشدارو را بدهد، سهراب دیگر دار فانی را وداع گفته است.