26-06-2020، 14:24
(آخرین ویرایش در این ارسال: 26-06-2020، 14:35، توسط The moon.
دلیل ویرایش: افزودن تصاویر/
)
دیگه جز برای خودم برای چیزی نمی جنگم، خودم تنها دلیل جالب برای خودم هستم . همفری بوگارت در فیلم کازابلانکا
ایلسا لاند ( اینگرید برگمن ) : من مطمئن نیستم که تو مثل قبل باشی. بزار ببینم آخرین باری که ما همدیگه را ملاقات کردیم …
ریک بلین ( همفری بوگارت ) : لا بیلا آرورا بود.
ایلسا : چه خوب یادته، اما در واقع اون روزی بود که آلمانی ها پاریس را اشغال کردن.
ریک : نمی تونی اون روز را فراموش کنی؟
ایلسا : نه
ریک : منم همه جزئیات اون روز را خوب یادمه، آلمانی ها لباس خاکستری پوشیده بودن و تو لباس آبی.
——
ریک : برای من سواله که واقعا ارزشش را داده که به خاطر اون می جنگید؟
ویکتور لیزلو ( پل هنرید ) : مثله اینه که تو از من بپرسی که چرا نفس می کشیم. خب اگه ما نفس نکشیم می میریم، اگر ما با دشمنان خود نجنگیم جهان میمیره!
ریک: خب، چطور میشه؟ از این همه بدبختی نجات پیدا می کنیم.
ویکتور لیزلو : میدونی صدات چطور به نظر میرسه آقای بلین؟ مثل مردی که سعی می کنه خودش را پشت چیزی که بهش اعتقاد نداره مخفی کنه.
——
سروان رنو ( کلود رینس ) : چه چیزی باعث شده که به کازابلانکا بیایی؟
ریک : سلامتی، من به خاطر آب به کازابلانکا اومدم.
سروان رنو : آب؟ چه آبی؟ ما وسط صحرا هستیم.
ریک: پس من اشتباه کردم.
——
ایلسا : من دیگر نمیتونم بجنگم، نمی تونم یه بار دیگه ازت فرار کنم، من دیگه نمیتونم تشخیص بدم چی درسته و چی غلط. تو به جای هر دوی ما فکر می کنی، به جای همه ی ما.
ریک: درسته، من اینجا منتظرتم، خانم کوچولو.
ایلسا : امیدوارم خیلی دوستت نداشته باشم.
——
ریک : بهت تبریک میگم.
ویکتور لیزلو : برای چی؟
ریک : برای کاری که انجام میدی.
ویکتور لیزلو : من فقط تلاش می کنم.
ریک : همه ما تلاش می کنیم اما تو تونستی موفق بشی!
——
ایوان : دیشب کجا بودی؟
ریک بلین : اون مال خیلی وقت قبله، یادم نمیاد
ایوان : امشب می بینمت؟
ریک بلین : من هیچوقت برای آینده اینقدر دور برنامه نمیریزم
——
ریک : اگر دسامبر 1941 در کازابلانکا باشی، می دونی در نیویورک چه زمانیه؟
سام : چی؟ ساعت من متوقف شده.
ریک: شرط می بندم که مردم نیویورک حالا خوابیدن، شرط می بندم همه مردم آمریکا خوابیدن.
——
ریک : چرا این افتخار نصیب من شده که تو منتظرم بمونی؟
ایلسا : چون دیگه هیچ مرد توی زندگی من نیست.
ریک : آهان
ایلسا : یه زمانی یه مردی بود اما اون دیگه مرده.
——
ایلسا : می تونم یه داستان برات تعریف کنم ؟
ریک : پایان تعجب آوری داره ؟
ایلسا : هنوز پایانش رو نمی دونم .
ریک : بسیار خوب تعریف کن شاید ضمن تعریف کردن پایانی براش پیدا کنیم .
ایلسا لاند ( اینگرید برگمن ) : من مطمئن نیستم که تو مثل قبل باشی. بزار ببینم آخرین باری که ما همدیگه را ملاقات کردیم …
ریک بلین ( همفری بوگارت ) : لا بیلا آرورا بود.
ایلسا : چه خوب یادته، اما در واقع اون روزی بود که آلمانی ها پاریس را اشغال کردن.
ریک : نمی تونی اون روز را فراموش کنی؟
ایلسا : نه
ریک : منم همه جزئیات اون روز را خوب یادمه، آلمانی ها لباس خاکستری پوشیده بودن و تو لباس آبی.
——
ریک : برای من سواله که واقعا ارزشش را داده که به خاطر اون می جنگید؟
ویکتور لیزلو ( پل هنرید ) : مثله اینه که تو از من بپرسی که چرا نفس می کشیم. خب اگه ما نفس نکشیم می میریم، اگر ما با دشمنان خود نجنگیم جهان میمیره!
ریک: خب، چطور میشه؟ از این همه بدبختی نجات پیدا می کنیم.
ویکتور لیزلو : میدونی صدات چطور به نظر میرسه آقای بلین؟ مثل مردی که سعی می کنه خودش را پشت چیزی که بهش اعتقاد نداره مخفی کنه.
——
سروان رنو ( کلود رینس ) : چه چیزی باعث شده که به کازابلانکا بیایی؟
ریک : سلامتی، من به خاطر آب به کازابلانکا اومدم.
سروان رنو : آب؟ چه آبی؟ ما وسط صحرا هستیم.
ریک: پس من اشتباه کردم.
——
ایلسا : من دیگر نمیتونم بجنگم، نمی تونم یه بار دیگه ازت فرار کنم، من دیگه نمیتونم تشخیص بدم چی درسته و چی غلط. تو به جای هر دوی ما فکر می کنی، به جای همه ی ما.
ریک: درسته، من اینجا منتظرتم، خانم کوچولو.
ایلسا : امیدوارم خیلی دوستت نداشته باشم.
——
ریک : بهت تبریک میگم.
ویکتور لیزلو : برای چی؟
ریک : برای کاری که انجام میدی.
ویکتور لیزلو : من فقط تلاش می کنم.
ریک : همه ما تلاش می کنیم اما تو تونستی موفق بشی!
——
ایوان : دیشب کجا بودی؟
ریک بلین : اون مال خیلی وقت قبله، یادم نمیاد
ایوان : امشب می بینمت؟
ریک بلین : من هیچوقت برای آینده اینقدر دور برنامه نمیریزم
——
ریک : اگر دسامبر 1941 در کازابلانکا باشی، می دونی در نیویورک چه زمانیه؟
سام : چی؟ ساعت من متوقف شده.
ریک: شرط می بندم که مردم نیویورک حالا خوابیدن، شرط می بندم همه مردم آمریکا خوابیدن.
——
ریک : چرا این افتخار نصیب من شده که تو منتظرم بمونی؟
ایلسا : چون دیگه هیچ مرد توی زندگی من نیست.
ریک : آهان
ایلسا : یه زمانی یه مردی بود اما اون دیگه مرده.
——
ایلسا : می تونم یه داستان برات تعریف کنم ؟
ریک : پایان تعجب آوری داره ؟
ایلسا : هنوز پایانش رو نمی دونم .
ریک : بسیار خوب تعریف کن شاید ضمن تعریف کردن پایانی براش پیدا کنیم .