دیالوگ های ماندگار و عاشقانه فیلم کازابلانکا - نسخهی قابل چاپ +- انجمن های تخصصی فلش خور (http://www.flashkhor.com/forum) +-- انجمن: مسائل متفرقه (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=18) +--- انجمن: فیلم و سینما (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=22) +--- موضوع: دیالوگ های ماندگار و عاشقانه فیلم کازابلانکا (/showthread.php?tid=286747) |
دیالوگ های ماندگار و عاشقانه فیلم کازابلانکا - The moon - 26-06-2020 دیگه جز برای خودم برای چیزی نمی جنگم، خودم تنها دلیل جالب برای خودم هستم . همفری بوگارت در فیلم کازابلانکا ایلسا لاند ( اینگرید برگمن ) : من مطمئن نیستم که تو مثل قبل باشی. بزار ببینم آخرین باری که ما همدیگه را ملاقات کردیم … ریک بلین ( همفری بوگارت ) : لا بیلا آرورا بود. ایلسا : چه خوب یادته، اما در واقع اون روزی بود که آلمانی ها پاریس را اشغال کردن. ریک : نمی تونی اون روز را فراموش کنی؟ ایلسا : نه ریک : منم همه جزئیات اون روز را خوب یادمه، آلمانی ها لباس خاکستری پوشیده بودن و تو لباس آبی. —— ریک : برای من سواله که واقعا ارزشش را داده که به خاطر اون می جنگید؟ ویکتور لیزلو ( پل هنرید ) : مثله اینه که تو از من بپرسی که چرا نفس می کشیم. خب اگه ما نفس نکشیم می میریم، اگر ما با دشمنان خود نجنگیم جهان میمیره! ریک: خب، چطور میشه؟ از این همه بدبختی نجات پیدا می کنیم. ویکتور لیزلو : میدونی صدات چطور به نظر میرسه آقای بلین؟ مثل مردی که سعی می کنه خودش را پشت چیزی که بهش اعتقاد نداره مخفی کنه. —— سروان رنو ( کلود رینس ) : چه چیزی باعث شده که به کازابلانکا بیایی؟ ریک : سلامتی، من به خاطر آب به کازابلانکا اومدم. سروان رنو : آب؟ چه آبی؟ ما وسط صحرا هستیم. ریک: پس من اشتباه کردم. —— ایلسا : من دیگر نمیتونم بجنگم، نمی تونم یه بار دیگه ازت فرار کنم، من دیگه نمیتونم تشخیص بدم چی درسته و چی غلط. تو به جای هر دوی ما فکر می کنی، به جای همه ی ما. ریک: درسته، من اینجا منتظرتم، خانم کوچولو. ایلسا : امیدوارم خیلی دوستت نداشته باشم. —— ریک : بهت تبریک میگم. ویکتور لیزلو : برای چی؟ ریک : برای کاری که انجام میدی. ویکتور لیزلو : من فقط تلاش می کنم. ریک : همه ما تلاش می کنیم اما تو تونستی موفق بشی! —— ایوان : دیشب کجا بودی؟ ریک بلین : اون مال خیلی وقت قبله، یادم نمیاد ایوان : امشب می بینمت؟ ریک بلین : من هیچوقت برای آینده اینقدر دور برنامه نمیریزم —— ریک : اگر دسامبر 1941 در کازابلانکا باشی، می دونی در نیویورک چه زمانیه؟ سام : چی؟ ساعت من متوقف شده. ریک: شرط می بندم که مردم نیویورک حالا خوابیدن، شرط می بندم همه مردم آمریکا خوابیدن. —— ریک : چرا این افتخار نصیب من شده که تو منتظرم بمونی؟ ایلسا : چون دیگه هیچ مرد توی زندگی من نیست. ریک : آهان ایلسا : یه زمانی یه مردی بود اما اون دیگه مرده. —— ایلسا : می تونم یه داستان برات تعریف کنم ؟ ریک : پایان تعجب آوری داره ؟ ایلسا : هنوز پایانش رو نمی دونم . ریک : بسیار خوب تعریف کن شاید ضمن تعریف کردن پایانی براش پیدا کنیم . |