02-07-2015، 14:32
مهدی ِ موسوی ِ بدبختی ست
زیر رگ های آبی دستت
مهدی موسوی ترسویی
که رسیده مرا به بن بستت
می دود از اتاق خود به کجا؟!
«هیچ» در لـحظه اتفاق افتاد
زیر رگ هات مرگ « تیر» کشید
دود سیگار را که بیرون داد ↓
دود سیگار را که بیرون داد
رفت آن اسم محو از یادم
دود سیگار را که بیرون داد
دود سیگا… به سرفه افتادم!
گریه ات می گرفت در مردی
که تمامی شعرها زن بود
گریه ات می گرفت مثل «غزلـ»
که جنین دوماهه ی من بود
گریه ات می گرفت و می دیدی
قطره های مهوّع خون را
زور هی می زدی و در گریه
می کشیدی یواش سیفون را
می کشیدی دوباره درد و درد
توی اندام زیرسیگاری
دست هایی لـزج میان تـنت
باز مشغول فیلـمبرداری
می کشیدی تن مرا بر دوش
گریه ات می گرفت در باران
حرف هی پشت حرف/ می آمد
کسی از دسته ی عزاداران
سنج می زد به مغز لـه شده ام
طبل می کوب کوب کوب بکوب
مهدی موسوی زمین را خورد
تف شد آهسته توی بچه ی خوب
تف شد آهسته روی متنی که
شرح ِ درد ِ همیشگی ِ من ِ ↓
خسته ی ِ تکـّه تکـّه ی ِ گیج ِ
خیس ِ درحال ِ منفجرشدن ِ ↓
بامب!… در روزنامه ها گفتند
خبر از سمت شرق آمده است
شمع روی تنم ترا می سوخت
ادیسون گفت برق آمده است!!
ادیسون قاه قاه می خندید
سیم هایت به هم زدند مرا
مثل «عین الـقضات» کفر شدم
مثل عین الـقضات مغز خدا ↓
پرت بودم جلـوی سگ هاتان
شمع آجین دستهای کثیف
مثل چاقوی خونی ام در حوض
مثل یک اسلـحه درون ِ کیف
شمع هایی که سوختند مرا
بر سر قبر عشق روشن بود
مثل «عین الـقضات» غمگینی
که جنین دوماهه ی من بود!
دود در متن مضحکم پیچید
دود بود و شدم، ترا مُردم
«تیر» هی می کشید روی لـبم
دود سیگار را فرو بردم
ماه دیوانه روبرویم بود
مات با آن نگاه غمگینش
توی مغز جهان قدم می زد
«شمس» آرام با تبرزینش
عشق می خواند با قرائت نو
داستان های ران و پستان را
مولـوی های مسخره از تو
دوره کردند درس عرفان را
زن نبودم اگرچه مرد نبود
مرد بودی اگرچه زن بودم
«شمس» و «عین الـقضات» را کشتند
شمس و عین الـقضات من بودم!
خبر از شـــرق در تنم لـرزید
پخش می شد درون تلـویزیون
کانال چارده… – «تو معصومی
بچّه ی خوب ِ…» قطره های ِ خون
مادرم پیتزا/ درســت شــدم
قطره های ِ سس ِ شب ِ قرمز
یک نفر گریه می کند: برگرد
یک نفر داد می زند: هرگز!!
به خـودم مثل نرده می چسبم
باد بر خاک می کشد من را
خســته از ازدحام ماشــین ها
در تو تریاک می کشد من را
فایل های همیشــه ویروسی
زرورق های حاوی هروئین
توی شلـوار تــنگ کبریتی
در هماغوشی تو و بنزین
نامه های « اِ…داره/ گریه… عزیز…»
گمشـــده توی بایگانی ها
متن دنــیای پوچ و نامفهوم
زیر انبوه بازخوانی ها
فیلـسوف بزرگ در فکر ِ
قطعیت یا هویّت چندم
جلـوی هر «من ِ شناساگر»
خبر انفجار بمب اتم!
ثبت فــرق زبانی مبهم
بین همجنس « باز» یا که « گرا»
خواهرم گریه می کند از درد
فلـسفه فکر می کند که « چرا؟؟؟!»
در/ به هم می خورد دلـم انگار
در تناقـض… و خنده ای عصبی
مثـل تو با وقـار پارسی ات
مضطرب توی چادری عربی
مثل یک عقربه اسیر زمان
توی تکرار ِ در پس عادت
خسته ام مثل بچّه از بازی
کاش یک شب بخوابد این ساعت
چه شوم جز شدن فقط از جبـر
چه کنم جز کنم فـقط بیخود
«صفر درصد» برای خود عددی ست
احتمالـی که واقـعا ً می شد!!
احتــمالـی که کامپیوترها
سعی کردی محاسبات کنم
سعی کردم خطوط، پاره شوم
خواستم واقعا ً صدات کنم
خواســتم اتــّفاق می افتم
در خود ِ لـحظه ی «چه کار بکن»
توی یک غار خارج از دنـیام
باز هم زنگ می زند تلـفن
توی یک غار خارج از دنیام
که مرا می خزد میان تنش
می نویسـم برای خود نامه
فکر کشف دوباره ی آتش!
سهم من چیست جز سکوت و سکوت
«من ِ» خود را به دست من دادن
هر شب از درد زندگی مردن
به همین حسّ خوب تن دادن
قرصهای همیشه مشکوکی
که شبم را پر از خوشی کرده
مهدﯼ ِ موسوﯼ ِ ترسویی
که در این شعر خودکشی کرده./