14-03-2020، 19:10
یک روز یک پسر و دختر جوان دست در دست هم از خیابانی عبور می کردند جلوی ویترین یک مغازه میایستند:
دختر:وای چـه پالتوی زیبایی
پسر: عزیزم بیا بریم تـو بپوش ببین دوست داری؟
وارد مغازه میشوند دختر پالتو را امتحان میکند و بعد از نیم ساعت میگه کـه خوشش اومده
پسر: ببخشید قیمت این پالتو چنده؟
فروشنده: 360 هزار تومان
پسر: باشه میخرمش
دختر: آروم میگه ولی تـو اینهمه پول رو از کجا میاری؟
پسر: پس اندازه 1ساله ام هست نگران نباش
چشمان دختر از شدت خوشحالی برق میزند
دختر: ولی تـو خیلی برای گرد آوری این پول زحمت کشیدی…
میخواستی گیتار مورد علاقه ات رو بخری
پسر جوان رو بـه دختر بر میگرده و میگه:
مهم نیست عزیزم مهم اینکـه با این هدیه تـو را خوشحال میکنم
برای خرید گیتار میتونم 1سال دیگه صبر کنم
بعد از خرید پالتو هر دو روانه پارک شدن
پسر: عزیزم مـن رو دوست داری؟
دختر: آره
پسر: چقدر؟
دختر: خیلی
پسر: یعنی بـه غیر از مـن هیچ کس رو دوست نداری و نداشتی؟
دختر: خوب معلومه نه
یک فالگیر بـه انها نزدیک می شود رو بـه دختر می کند و میگویید بیا فالت رو بگیرم و دست دختر را میگیرد
فالگیر: بختت بلنده دختر زندگی خوبی داری و آینده اي درخشان عاشقی عاشق
چشمان پسر جوان از شدت خوشحالی برق می زند
فالگیر: عاشق یک پسر جوان یک پسر قدبلند با مو هاي مشکی و چشمان آبی
زیباترین داستان های کوتاه عاشقانه | 10 داستان عاشقانه
دختر ناگهان دست و پایش را گم میکند. پسر وا میرود. دختر دستهایش را از دستهای فالگیر بیرون میکشد. چشمان پسر پر از اشک می شود. رو بـه دختر میایستد و می گوید: وی را میشناسم همین حالا از او یک پالتو خریدیم. دختر سرش را پایین می اندازد.
پسر: تـو اون پالتو را نمی خواستي فقط می خواستی وی را ببینی مـا هرروز ازآن مغازه عبور میکردیم و همیشه تـو از آنجا چیزی می خواستی چقدر ساده بودم نفهمیدم چرا با مـن اینکارو کردی چرا؟ دختر آروم از کنارش عبور کرد او حتی پالتو مورد علاقه اش رابا خود نبرد…
سپاس فراموش نشه
دختر:وای چـه پالتوی زیبایی
پسر: عزیزم بیا بریم تـو بپوش ببین دوست داری؟
وارد مغازه میشوند دختر پالتو را امتحان میکند و بعد از نیم ساعت میگه کـه خوشش اومده
پسر: ببخشید قیمت این پالتو چنده؟
فروشنده: 360 هزار تومان
پسر: باشه میخرمش
دختر: آروم میگه ولی تـو اینهمه پول رو از کجا میاری؟
پسر: پس اندازه 1ساله ام هست نگران نباش
چشمان دختر از شدت خوشحالی برق میزند
دختر: ولی تـو خیلی برای گرد آوری این پول زحمت کشیدی…
میخواستی گیتار مورد علاقه ات رو بخری
پسر جوان رو بـه دختر بر میگرده و میگه:
مهم نیست عزیزم مهم اینکـه با این هدیه تـو را خوشحال میکنم
برای خرید گیتار میتونم 1سال دیگه صبر کنم
بعد از خرید پالتو هر دو روانه پارک شدن
پسر: عزیزم مـن رو دوست داری؟
دختر: آره
پسر: چقدر؟
دختر: خیلی
پسر: یعنی بـه غیر از مـن هیچ کس رو دوست نداری و نداشتی؟
دختر: خوب معلومه نه
یک فالگیر بـه انها نزدیک می شود رو بـه دختر می کند و میگویید بیا فالت رو بگیرم و دست دختر را میگیرد
فالگیر: بختت بلنده دختر زندگی خوبی داری و آینده اي درخشان عاشقی عاشق
چشمان پسر جوان از شدت خوشحالی برق می زند
فالگیر: عاشق یک پسر جوان یک پسر قدبلند با مو هاي مشکی و چشمان آبی
زیباترین داستان های کوتاه عاشقانه | 10 داستان عاشقانه
دختر ناگهان دست و پایش را گم میکند. پسر وا میرود. دختر دستهایش را از دستهای فالگیر بیرون میکشد. چشمان پسر پر از اشک می شود. رو بـه دختر میایستد و می گوید: وی را میشناسم همین حالا از او یک پالتو خریدیم. دختر سرش را پایین می اندازد.
پسر: تـو اون پالتو را نمی خواستي فقط می خواستی وی را ببینی مـا هرروز ازآن مغازه عبور میکردیم و همیشه تـو از آنجا چیزی می خواستی چقدر ساده بودم نفهمیدم چرا با مـن اینکارو کردی چرا؟ دختر آروم از کنارش عبور کرد او حتی پالتو مورد علاقه اش رابا خود نبرد…
سپاس فراموش نشه