04-07-2018، 9:50
![داستان ها و عکس های ترسناک ✞SCarY✞(بروز رسانی) 3](http://photos03.wisgoon.com/media/pin/photos03/images/o/2018/7/3/2/500x500_1530567109448074.jpg)
کاترین نایت اولین زندانی زن استرالیایی بود که به حبس ابد بدون بخشودگی محکوم شد. او که 24 اکتبر 1955 متولدشده، اکنون در حال گذراندن دوران حبس در زندان است. کاترین سابقهای طولانی از رفتار خشونتبار در روابط شخصی داشت ازجمله خرد کردن دندانهای مصنوعی شوهر اولش و یا بریدن گلوی سگ هشتهفتهای شوهر دومش در مقابل چشمان او. آخرین مورد این خشونتها در ازدواج او با جان چارلز توماس پرایس اتفاق افتاد ولی این بار شکایت رسمی پرایس باعث عصبانیت بیشازحد کاترین شد و او شوهرش را با چاقوی قصابی تا سر حد مرگ مجروح کرد. کاترین 37 ضربه چاقو به پشت و سینهی پرایس زد که بسیاری از آنها به اندامهای حیاتی او آسیب جدی رساندند. در آخر کاترین پوست پرایس را کند و با یک چوبلباس به چهارچوب در اتاق نشیمن آویخت، سر او را جدا کرد و در یک قابلمه قرارداد و رانهای او را به همراه مقداری سبزیجات برای کباب شدن داخل فر گذاشت. ظاهراً او تصمیم داشت که این انتقام وحشیانه را با یک شام خانوادگی به همراه فرزندانش کامل کند که خوشبختانه قبل از رسیدن آنها به منزل توسط پلیس دستگیر شد.
![داستان ها و عکس های ترسناک ✞SCarY✞(بروز رسانی) 3](http://cdn-tehran.wisgoon.com/dlir-s3/1053500x506_1516999789980471.jpg)
سلام من توحیدم یه داستان دارم اما یکم طولانیه! من یه رفیق داشتم همکلاسی دوران دبیرستانم بود به نام امین که خیلی پسر کافر و خدا نترسی بود! درکل از هیچی نمیترسید و به هیچی اعتقاد نداشت و خدا نمیشناخت! دهنشم پرت بود و کلاً به زمین و زمان فوشو بدوبیراه میگفت!
بعد یه مدت ازهم بیخبر بودیم. حدود پنج شیش سال بعد من اینو یه بار دیدم از مسجد داشت درمیومد! هنگ کردم! اخه امین و مسجد؟؟؟ خلاصه همدیگرو دیدیمو رفتیم یه پارک باهم نشستیم. یکم از خاطرات تعریف کنیم! تو پارک خاقانی تبریز بودیم. خونه اینا هم همون نزدیکیا بود.
خلاصه من ازش پرسیدم داش چی شده چرا عوض شدی چرا دیگه لبخندی نمیبینم چرا ریش نگهداشتی درویش مرویش شدی؟! این یهو دلش باز شد و گفت: توحید نمیدونی چی سرم اومده! منم با تعجب نشستم گوش دادم. حالا از زبون اون تعریف میکنم!
من همیشه با رفیقام تو همین پارک جمع میشدیم و پاتوق کرده بودیمو راجع به چیزای ماورایی و جن و ارواح همیشه حرف میزدیم!
یه روز یه پسره مهمون یکی از دوستام اومده بود. بحثمون رفت سر جن. منم که به این چیزا اصلا اعتقادی نداشتم، شروع کردم به مسخره بازی و این حرفا! خلاصه حتی فوش و بدوبیراهم میگفتم.
بعد چند ساعت همه داشتیم میرفتیم خونه. شب ساعت ده اینا بود. این پسره به من گفت جدی به جن اعتقاد نداری؟ منم خندیدمو گفتم اصلاً! حتی اگه ببینمم باور نمیکنم اینا چرت و پرتن! پسره خندیدو بهم گفت پس امشب یه جن میفرستم سراغت حالت جامیاد و کلی شوخی و اینجور چیزا!
خلاصه ازهم جدا شدیم. من رفتم تو خونه! خونمون دوطبقه بود. طبقه بالا یه بهارخواب بود که اتاق من بود و همیشه اونجا میرفتم! شامو داشتیم میخوردیم. یهو من نمیدونم چی شد با مامان بابام دعوام گرفت! تو عمرم اینجوری دعوا نکرده بودم. اصلاً غیر عادی بود. یهو سر شام پاشدم رفتم اتاقم! بعد دروبستم اومدم نشستم روتخت. یهو دیدم در از پشت قفل شد، من فکر کردم بابامه و درو رومن بسته. شروع کردم به لگد زدنو درو شکستن که بازکن.
بعد از زیر در یه نوری اومد تو. یهو درباز شد انگار یکی منو محکم هول داد افتادم روتختم. بعد یه زنه رو دیدم رو چهار دستو پاش داشت راه میرفت همینجوری اومد سمت من. بهم نگاه کرد، بعد همینجوری چهاردستو پا رفت رو دیوار از پنجره دراومد! میگفت به جون مادرم کم مونده بود سکته کنم ازترسم!
هنگ کردم. نگاه کردم دیدم ساعت یکه. مستقیم دوویدم رفتم اتاق مامان بابام کنارمامانم دراز کشیدم. مامانم گفت چی شده! گفتم بهش هیچی. فقط دستتو بزار رو سرم ایت الکرسی بخون. تا صبح من عرق کردمو تب و لرز گرفته بودمو تبخال زدم! مامان بابامم هی میپرسیدن چی شده زبونم قفل شده بود نمیتونستم چیزی بگم!
خلاصه میگه ساعت شیش صبح شد. مستقیم رفتم همون پارکه تا پسره رو پیدا کنم! تا عصر تو پارک بودم. بعد همون پسره اومد! باهاش دعوا کردمو گفتم عوضی این چی بود من داشتم میمردمو ترسیدمو اینجور چیزا!
پسره قسم و آیه و خدا و پیغمبر که کار من نبود من نمیشناسمو نمیدونم! اما چون راجع به جنا اطلاعات داشت، گفت چه شکلی بود و خصوصیاتشو بگو! بهش گفتم پسره سرشو تکون داد گفت اون جنی که ولت نمیکنه! اسمشم ام کلثومیه همچین اسمی گفت! اقا پسره گفت من برات دعا مینویسمو اینجور چیزا اما اون ول کن نیست باید برم مشهد بپرسم از استادم!
همون روزش من نماز میخوندم از ترسم، یهو سر نمازم بازم اومد همونجوری چهار دستو پا بهم نگاه کرد و بعد گذاشت رفت. دیگه یه مدت این پدر منو دراورد. همه فک و فامیلم میدونستن و از ترسشون خونه ما نمیومدن!
پیش هزارتا دعا نویس بردن منو هزارتا جنگیر اومد خونمون، این زنه منو ول نمیکرد! انقدر ترسیده بودم که کم کم مریض شده بودم! افتادم تو خط نماز و دعا که این منو ول کنه، اما بازم میومد سمتم و باهام حرف میزد. میگفت باید با من باشی. باید نماز و قرآن نخونی!
چندبار قرآن میخوندم اومد دستشو گذاشت رو دستمو قرآنو بست گفت باید به من نگاه کنی! سر نماز جلوم میرقصید! خلاصه حدود چند ماه زندگیمون بهم خورده بود. همه فکر میکردن دیوونه شدم! چون فقط من میدیدمش! بعد همون پسره اومد پیشمو گفت این جن لج کرده و ول کن نیست باید چندتا کار بکنی!
یکی اینکه اصلاً بهش فکر نکن چون هر وقت فکرشو کنی پیداش میشه.
دوم اینکه محلش نزار.
سوم نمازتو قطع نکن و چندتا دعا و آیه که کنار خودم نگهدارم.
چند شبم این پسره بخاطر من رفت تو قبرستون احیا گرفت! تا اینکه یکم خلاص شدم! اما گاهی بازم میبینمش! اقا امین اینارو تعریف میکرد.
![داستان ها و عکس های ترسناک ✞SCarY✞(بروز رسانی) 3](http://cdn-tehran.wisgoon.com/dlir-s3/1053500x500_1516999437879222.jpg)
یه شب عازم مشهد میشه و سمیه دوستم طبق معمول همیشه تو خونه تنها بوده. اینم بگم که خانم بسیار متدین و نماز خونی هستن ایشون.
خلاصه شب میخوابه و یه دفعه نصف شب با صدای دوش حموم بیدار میشه جوری که دقیقا انگار یه نفر داره سرشو با شامپو میشوره و آب شلپ شلوپ میکنه. بنده خدا فکر میکنه به هر دلیلی شوهرش نصف شب از ماموریت برگشته دوباره میخوابه و اینبار با صدای پایی که از مسیر حموم تا اتاق خواب میشنوه بیدار میشه.
چشماشو که باز میکنه میبینه شوهرش بین در اتاق خواب ایستاده و زل زده بهش در حالی که حوله حموم تنشه و داره سرشو خشک میکنه. بهش میگه چرا برگشتی ولی جوابی نمیده و همینجوری زل زده بوده بهش. سمیه هم نیم خیز میشه تو جاش ولی یه دفعه میبینه که قد شوهرش خیلی بلنده با خودش میگه حتما خیالاتی شده پتو رو میکشه رو سرش و میخوابه.
صبح که برای نماز بیدار میشه میبینه شوهرش رو تخت نیست. فکر میکنه شاید تو اتاق دیگه ای خوابیده، تمام اتاق هارو چک میکنه ولی هیچ اثری ازش نبوده. بازم پیش خودش فکر میکنه که صبح زود شوهرش رفته سرکار چون ارتشی ها صبح زود میرن سرکار.
خلاصه طرفای ساعت هشت صبح زنگ میزنه به شوهرش و میگه پس چرا اومدی دوش گرفتی و زود رفتی؟! شوهرش تعجب میکنه میگه من اصلاً تهران نیستم الان تو حرم امام رضا هستم و همین میشه که ایشون دیگه هیچ وقت تو خونه تنها نموند و اونی که دیده بود از مابهترون بود در کالبد شوهرش.
![داستان ها و عکس های ترسناک ✞SCarY✞(بروز رسانی) 3](http://cdn-tehran.wisgoon.com/dlir-s3/1053500x501_1516917107143148.jpg)
ما قبلا توی ده زندگی میکردیم ولی الان ساکن شهریم. 2 سال پیش با مادر بزرگم به کوه رفته بودیم برای جمع کردن هیزم، لازم به ذکره که من به این کار علاقه زیادی داشتم واسه همین همیشه حاضر بودم برای این کار.
ما به کوه رفتیم و هیزم زیادی جمع کردیم و یک الاغ هم داشتیم. برای راه برگشت که میومدیم یک زن با لباس های پاره را در راه دیدیم که به مادر بزرگم گفتم نگاش کن گناه داره! بعد من اون زن رو صدا کردم.
اون زن در حد 7 متر با ما فاصله داشت و بعد صدا کردن مادر بزرگم مرا نیشگون گرفت و گفت که ساکت.
من خواستم گریه کنم ولی خوب که به زنه نگاه کردم دیدم چشمانش از کاسه بیرون است و پا هایش سم است. جا خوردم و برای بار بعد که خواستم نگاه کنم اصلا آن زن را ندیدم...
![داستان ها و عکس های ترسناک ✞SCarY✞(بروز رسانی) 3](http://cdn-tehran.wisgoon.com/dlir-s3/1053500x498_1516915147372360.jpg)
سلام. ﻣﺎ ﯾﻪ ﺧﻮﻧﻪ ﻗﺪﯾﻤﯽ ﺩﺍﺷﺘﯿﻢ که ﺩﺭ ﻭﺍﻗﻊ ﺧﻮﻧﻪ ﭘﺪﺭ ﭘﺪﺭﻡ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺧﯿﻠﯽ ﻗﺪﯾﻤﯽ ﺑﻮﺩ.
ﻣﺎ ﺳﺎﻟﻬﺎﯼ ﺯﯾﺎﺩﯼ ﺩﺭ ﺍﻭﻥ ﺧﻮﻧﻪ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﺮﺩﯾﻢ و ﺍﺗﻔﺎﻗﺎﺗﯽ ﺩﺭ ﺍﻭﻥ ﺧﻮﻧﻪ ﺗﺠﺮﺑﻪ کردم ﮐﻪ ﻣﯿﺨﻮﺍﻡ ﭼﻨﺪ ﻣﻮﺭﺩﺵ ﺭﻭ ﺑﺮﺍﺗﻮﻥ ﺑﻨﻮﯾﺴﻢ.
ﺩﻡ ﻏﺮﻭﺏ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻫﻮﺍ ﺩﺍﺷﺖ ﺗﺎﺭﯾﮏ ﻣﯿﺸﺪ. ﻣﻦ ﺍﺯ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺗﺎﺯﻩ ﺭﺳﯿﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﺧﻮﻧﻪ کسی ﻧﺒﻮﺩ. اومدم تو در رو ﺑﺎﺯ کردم ﻭ ﻭﺍﺭﺩ ﺷﺪﻡ. ﺭﻭﺑﺮﻭﻡ به فاصله ﭼﻨﺪ ﻣﺘﺮﯼ ﻣﯿﺸﺪ ﺩﺭ ﺣﯿﺎﻁ ﺧﻠﻮﺕ ﺭﻭ ﺩﯾﺪ ( ﻣﺎ ﯾﻪﺣﯿﺎﻁ ﺧﻠﻮﺕ ﺑﺰﺭﮒ ﺩﺍﺷﺘﯿﻢ ﮐﻪ ﺩﺭﺧﺘﺎﯼ ﺯﯾﺎﺩﯼ ﺗﻮﺵ ﺳﺎﯾﻪ ﮔﺴﺘﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻥ ﻭﭘﺸﺖ ﺍﯾﻦ ﺣﯿﺎت ﺧﻠﻮﺕ ﯾﮏ ﺯﻣﯿﻦ ﻭﻝ ﺑﻮﺩ ) ﺧﻼﺻﻪ ﻭﺍﺭﺩ ﺧﻮﻧﻪ ﺷﺪﻡ. ﺳﮑﻮﺕ ﻣﻄﻠﻖ به همراه با تاریکی حاکم ﺑﻮﺩ.
وارد که شدم ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﺻﺪﺍﯼ ﺧﺶ ﺧﺸﯽ ﺷﺒﯿﻪ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺍﻧﮕﺎﺭ ﯾﮑﯽ ﭘﺸﺖ ﺩﺭ ﺣﯿﺎﻁ ﺧﻠﻮﺕ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﻭ ﺩﺍﺭﻩ ﭘﺎﻫﺎﺷﻮ ﺭﻭ ﺯﻣﯿﻦ ﻣﯿﮑﺸﻪ، ﺑﻪ ﮔﻮﺷﻢ ﺭﺳﯿﺪ. حسابی جا خودم ﺗﺎ ﮔﻔﺘﻢ ﮐﯽ؟؟؟ ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﺻﺪﺍ قطع ﺷﺪ ﻭ ﭘﺲ ﺍﺯ یه چیزی ﺩﺭ ﺣﺪﻭﺩ 3 ﺛﺎﻧﯿﻪ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﻪ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﻫﻤﻮﻥ ﮐﺎﺭ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺷﺪ...
منم حسابی ترسیده بودم چون مشخص بود یه شخصی این کارو انجام میده و حرکت باد یا چیزی مثل اون نیس.
خلاصه ﺍﯾﻦ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﺍﺗﻔﺎﻕ ﻋﺠﯿﺒﯽ ﻧﺒﻮﺩ ﮐﻪ ﺑﺎﻫﺎﺵ ﻣﻮﺍﺟﻪ ﺷﺪﻡ ﻃﯽ ﯾﮏ ﻣﺪﺕ ﻃﻮﻻﻧﯽ ﺩﺭشب های 3 ﺷﻨﺒﻪ بود تو اﺗﺎﻗﻢ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﻣﯿﺸﺪﻡ. کسی ﯾﺎ ﭼﯿﺰﯼ ﺩﺍﺭﻩ ﺑﺎ ﺳﻨﮕﺮﯾﺰﻩ ﻣﯿﮑﻮﺑﻪ ﺑﻪ ﺷﯿﺸﻪ ﭘﻨﺠﺮﻩ ﺍﺗﺎﻗﻢ ﮐﻪ ﺩﻗﯿﻘﺎ ﺭﻭ ﺑﻪ تاریکی ﺣﯿﺎﻁ ﺧﻠﻮﺕ ﺑﺎﺯ ﻣﯿﺸﺪ. ﺍﯾﻦ ﺍﺗﻔﺎﻕ ﻫﻨﻮﺯ ﺑﺮﺍﻡ ﺟﺎﯼ ﺗﻌﺠﺐ ﺩﺍﺭﻩ ﭼﻮﻥ ﻫﺮ شب ﺩﻗﯿﻘﺎ ﺭﺍﺱ ﺳﺎﻋﺖ 3 ﺷﺐ ﺍﯾﻦ ﺍﺗﻔﺎﻕ ﻣﯽﺍﻓﺘﺎﺩ ﺣﺘﯽ ﺗﻮ کتابی ﺧﻮﻧﺪﻡ ﺍﺟﻨﻪ ﻣﻤﮑﻨﻪ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺳﻨﮓ ﺑﻨﺪﺍﺯﻩ که بعدش باید سنگو برداشت و یه دعایی که یادم نمیادو خوند... ﻣﻮﺭﺩ دیگه ای ﮐﻪ ﻣﯿﺘﻮﻧﻢ ﺑﻬﺶ ﺍﺷﺎﺭﻩ ﮐﻨﻢ ﺍﯾﻨﻪ ﮐﻪ ﺷﺒﺎ ﻣﻮﻗﻊ ﺧﻮﺍﺏ ﺻﺪﺍﯼ ﭘﺎﯼ کسیو ﻣﯿﺸﻨﯿﺪﻡ ﺗﻮ ﭘﺬﯾﺮﺍﯾﯽ ﮐﻪ ﻫﺮ ﭼﻨﺪ ﻭﻗﺖ ﯾﮑﺒﺎﺭ ﺑﻪ ﮔﻮﺵ ﻣﯿﺮﺳﯿﺪ. ﺍﻧﮕﺎﺭ ﺩﺍﺷﺖ ﺑﺎ ﭘﺎﺷﻨﻪ ﭘﺎﺵ (ﻗﺴﻤﺖ ﮔﺮﺩ ﻋﻘﺐ ﭘﺎ ) ﺭﺍﻩ ﻣﯿﺮﻓﺖ. گاهی تند و گاهی با کندی و غیر منظم ﮐﻪ ﺑﺎﺭﻫﺎ ﺍﯾﻦ ﻋﻤﻞ ﺗﮑﺮﺍﺭ ﻣﯿﺸﺪ.
ﭼﯿﺰﯼ ﮐﻪ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﻭﺣﺸﺖ ﻣﻨﻮ ﺑﺮﺍﻧﮕﯿﺨﺖ ﻣﻮﺭﺩﯼ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺧﺍﻧﻮﺍﺩﻡ ﺍﺯﺵ ﺍﻋﻼﻡ ﺑﯽﺍﻃﻼﻋﯽ ﻣﯽکردند ﭼﻮﻥ ﺗﺎ ﺍﻭﻥ ﻣﻮﻗﻊ به من ﻣﯿﮕﻔﺘﻦ ﺧﯿﺎﻻﺗﯽ ﺷﺪﯼ ﺍﻭﻧﻢ ﺍﯾﻦ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﻣﻘﺪﺍﺭ ﺯﯾﺎﺩﯼ ﻣﻮﯼ ﺑﻠﻨﺪ ﻭ ﺳﯿﺎﻩ ﺭﻧﮓ ﻭ ﮊﻭﻟﯿﺪﻩ ﮐﻪ ﺍﻧﮕﺎﺭ ﻣﻮﯼ ﯾﮏ ﺯﻥ ﺑﻮﺩ ﭘﯿﺪﺍ ﺷﺪ ﮐﻪ ﺩﻡ ﺩﺭ ﺣﯿﺎﻁ ﺧﻠﻮﺕ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩ.
ﺗﺎ ﺍﻭﻥ ﺭﻭﺯ ﻫﯿﭻ کس ﺩﻟﯿﻞ ﺍﯾﻦ ﻣﻮﺿﻮﻉ ﺭﻭﻧﻤﯿﺪﻭﻧﺴﺘﻦ ﺗﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺍﻭﻥ ﺭﻭﺯ ﯾﮏ ﺷﺐ ﺩﻗﯿﻘﺎ ﺣﺎﻓﻈﻢ ﯾﺎﺭﯼ ﻧﻤﯿﺪﻩ ﭼﻨﺪ ﺭﻭﺯ ﺍﺯ ﺍﻭﻥ ﻣﺎﺟﺮﺍ ﮔﺬﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩ.
بخ ﻫﺮﺣﺎﻝ ﯾﮏ ﺷﺐ ﻣﻦ ﺻﺪﺍﯼ ﺑﻪ ﺯﻣﯿﻦ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﯾﮏﺗﻮﭖ ﺭﻭ ﺩﺭ ﺣﯿﺎﻁ ﺧﻠﻮﺕ ﺷﻨﯿﺪﻡ. ﺳﺮﯾﻊ ﺭﻓﺘﻢ ﭘﺸﺖ ﭘﻨﺠﺮﻩ ﻫﯿﭻ کس ﺭﻭ ﻧﺪﯾﺪﻡ ﻓﻘﻂ ﺗﻮﭖ ﺭﻭ ﺩﯾﺪﻡ ﮐﻪ آﺭﻭﻡ ﺭﻭ ﺯﻣﯿﻦ ﺣﺮﮐﺖ ﻣﯿﮑﻨﻪ.
ﻓﻀﺎ ﺟﻮﺭﯼ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺗﺼﻮﺭ ﻣﯿﺸﻪ کسی ﯾﺎ ﭼﯿﺰﯼ ﺑﻪ ﻣﺤﺾ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺷﺪ ﻣﻦ ﺩﺍﺭﻡ ﻣﯿﺎﻡ ﭘﺸﺖ ﭘﻨﺠﺮﻩ ﺍﻭﻥ ﻣﺤﻞ ﺭﻭ ﺗﺮﮎ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﺍﻣﺎ ﺧﺐ خدا میداند چه بود
![داستان ها و عکس های ترسناک ✞SCarY✞(بروز رسانی) 3](http://cdn-tehran.wisgoon.com/dlir-s3/1053500x495_1516832731868655.jpg)
یه شب من خواب دیدم شیر آب حموم باز و بسته میشه و هربار هم باشدت بیشتری ازش آب میاد. دقیقا توی خوابم متوجه یه حضور سنگین تو خونه شدم.
به کسی چیزی نگفتم تا اینکه چند شب بعدش دوباره خواب دیدم وسط پذیراییمون یه قبر هست و یه زن که چادرش سیاه سرش بود و چهره اش مشخص نبود بهم گفت برو روی اون قبر قرآن بخون. منم یه چادر سیاه پوشیدم و روی همون قبر شروع کردم به قرآن خوندن. مشغول تلاوت بودم که چند تا بچه پشمالو و کوچیک اومدن اطرافم بازی کردن ولی بهشون اهمیت ندادم. قرآنم که تموم شد از خواب پریدم. باز هم به کسی چیزی نگفتم و صبحش صدقه دادم و رفتم سرکار.
تقریبا ده روز بعد شیر آب تراس شکست. کسی خونه نبود واسه همین آب تا توی اتاق برادرم اومده بود. وسایل اتاقشو جابجا کردیم تا اتاق رو خشک کنیم.
فردای اون شب من سرکار بودم که مامانم زنگ زد گفت دیشب جن اومده سراغ داداشت! میگفت یه که لباسش سفید بوده و موهاش سیاه و همش توی صورتش بوده. بالای سرش نشسته و چندین بار دستش داداشمو توی دهنش کرده حتی دندوناش رو هم احساس کرده که میخواسته گازش بگیره. داداشم فقط بزور تونسته جای سرو پاشو عوض کنه که شاید اون زن بره ولی وقتی جاشو عوض میکنه میبینه چند تا بچه پشمالو و کوچیک بالای سرش دارن بازی میکنن. یه بسم الله میگه و دیگه چیزی نمیفهمه.
منم خوابموبراشون تعریف کردم. داداشم رو بردم قبرستون و گغت سر مزار عالم شهرمون یس بخونم.
این ماجرا گذشت ولی داداشم چند بار دیگه حتی توی روز هم اون زنو دید که تعقیبش میکنه.
تقریبا یک ماه بعد از این ماجرا، برادر بزرگم که پیش ما زندگی نمیکرد ناگهان فوت کرد. شب سوم رفتنش بود و منو خواهر و برادرم توی اتاق بودیم.
ناگهان صدای سوگواری و همه روهممون باهم از توی پذیرایی شنیدیم. چون برادر از دست رفته ام جوون بود چراغ یکی از اتاقارو براش روشن میذاشتیم. نصف شب که منو خواهرم بیدار میشدیم براش قران بخونیم میدیدیم چراغ خاموشه ولی کسی از ماها خاموشش نکرده بود...
وقتی میخواستم روشنش کنم انگار یه چشم سنگین داشت نگاهم میکرد. اینو وقتی قرآن میخوندم هم من هم خواهرم احساس کردیم که یه چشم و حضور سنگین با دقت داره نگامون میکنه. این حضور سنگین بیشتر توی همون اتاق که چراغش روشن بود احساس میشد. جوری که من اصل اجرات نداشتم وارد اتاق شم.
دقیقا بعد از هفتم برادرم که از سر مزارش برگشتیم دیگه اون حضور سنگین توی خونه نبود. ما از سمت خونواده مادرم بهره جن داریم بارها حضورشونو که خیلی هم نزدیکمون هستن احساس کردیم ولی این دفعه بادفعات قبل خیلی فرق داشت...
![داستان ها و عکس های ترسناک ✞SCarY✞(بروز رسانی) 3](http://cdn-tehran.wisgoon.com/dlir-s3/1053500x466_1516822399282628.jpg)
این عکس در جعبه ای اهنی در خانه کسی پیدا شد که سه روز قبل از پیدا شدن این عکس خودکشی کرده بود.
خانه او هوای سنگینی داشت.نه تلوزیون نه رادیو و نه هیچ وسیله ای برای ارتباط با بیرون از خانه.به نظر میرسید این شخص مدت هاست که از خانه بیرون نرفته است.
در اتاق او اثرات پنجه و کشیده شدن ناخن روی دیوار ها دیده شد اما تمام وسایل سرجایشان بودند.نور کم این خانه نیاز مجبور میکرد که از چراغ قوه استفاده کرد.
صاحب خانه نیز در حالی که یک لیوان زهر روی میز جلویش بود از دنیا رفته بود و خودش روی صندلی راحتی روبروی شومینه نشسته بود.
خانه او مورد بررسی قرار گرفت مقدار زیاد موی بچه که به نظر میرسید از سرشان کنده شده پیدا شد.چند دست لباس بچه گانه و اسباب بازی.
اما این عکس....
هنگامی که این عکس در جعبه پیدا شد پشت عکس نوشته شده بود:
شنیدن خنده کودکان بهترین لذت دنیاست....اما تا قبل از ساعت سه شب...مخصوصا وقتی میدانی هیچ بچه ای نداری!
جنازه به خاک سپرده شد اما خانه همچنان مرموز و پر از صدای نجوا و زمزمه است!
![داستان ها و عکس های ترسناک ✞SCarY✞(بروز رسانی) 3](http://cdn-tehran.wisgoon.com/dlir-s3/1053500x483_1516827193641689.jpg)
4سلام. ما یه خونه ی قدیمی رو خریدیم و بعد کوبیدیمش و دوباره ساختیمش ، یه خونه ی دو طبقه ساختیم و طبقه بالا رو دادیم به مادر بزرگم منم شبا برا اینکه تنها نباشه میرفتم پیشش میخوابیدم.
تا اینکه مادر بزرگم از خونه ما رفت و من هنوز تختم طبقه بالا بود و گفتم دیگه پایین نمیارمش و شبا همونجا میخوابم و چون اون سال کنکور داشتم اون طبقه هم بی سر و صدا بود همونجا درس میخوندم ، اولش همه چیز عادی بود ولی دختر عمه م وقتی خونمون میومد همش سوالای عجیب میپرسید و میگفت تو در اتاق زدی بهم تو چراغ روشن کردی منم بهش میگفتم توهم زدی بابا میگفت بخدا خونتون جن داره ، منم بهش میخندیدم.
گذشت تا اینکه شبا خیلی خواب عجیب میدیدم که اکثرشون هم رویای صادقه بودن ، بعضی شبا شخصیت هایی که توی خواب میدیدم رو فرداش توی خیابون هم میدیدم ، خواب هام خیلی عجیب شده بود ، تا اینکه شبا تو خواب هام احساس درد میکردم و بی جهت بدنم کبود میشد و بخاطر این کبودی های بی جهت دکتر هم رفتم ، دکتر گفت در اثر ضربه ست احتمالا حواست نبوده به جایی خوردی ، اون زمان توی بیداری هیچ چیز احساس نمیکردم و اصلا هم به این جریانات جن فکر نمیکردم الانم مطمئن نیستم که واقعا چی بودن ، خواب هام یه جور رمز آلودی شده بودن تا اینکه یه شب خواب خونه ی خودمون رو دیدم...
یه حوض آب توی طبقه دوم بود که یه پیر زن پاش نشسته بود و چهره ی مهربونی داشت و کنارش احساس امنیت میکردم توی خواب ، بهم گفت باید از یکی کمک بگیری یا از این خونه بری اونا دست بردار نیستن (الان که دارم اینا رو تایپ میکنم مو به تنم سیخ شده) وقتی که گفت باید از این خونه بری یهو طبقه دوم خراب شد و خونمون فرو ریخت.
چند شب بعد واقعا نمیدونم خواب بودم یا بیدار دو نفر رو تو اتاقم دیدم یه زن و یه مرد ( ظاهرشون اینطور بود) مرد جلو اومد بازو های منو گرفت و گفت باید از این خونه بری ، زبونم بسته شده بود هیچی نمیتونستم بگم و بار دوم که گفت باید از این خونه بری مثه این بود که صدا داره گوشم رو سوراخ میکنه ، یهو به خودم اومدم و از شدت صدا گوشم سوت میکشید و به سختی میتونستم حرکت کنم.
چهار دست و پا خودمو پایین رسوندم بابا رسید بالا سرم هی بهم میگفت چی شده و من نمیتونستم حرف بزنم فقط لباسشو گرفته بودم و اشک میریختم و تلاش میکردم حرف بزنم و نمیتونستم. یهو با یه جیغ زبونم باز شد و به بابام گفتم باید از این خونه بریم. بابام خیلی ترسیده بود نمیدونست چکار کنه مامانم اومد و اوضاع رو آروم کرد.
اون شب تا خوده صبح میترسیدم چشمام رو ببندم و چند هفته بعد از اون خونه برا همیشه رفتیم.
بعد از اون رفتیم دنبال تاریخچه ی خونه اخرین کسایی که توی خونه زندگی کرده بودن یه زن و شوهر پیر بودن که زنه بچه دار نمیشده و هردوشون توی همون خونه مرده بودن. تاریخچه ی دیگه ای از اون خونه نتونستیم پیدا کنیم ولی اون یکسال برای من جهنم بود و نمیتونم فراموش کنم چقدر بهم سخت گذشت!