26-08-2017، 5:51
شهریار کوچولو گفت: – سلام.
سوزنبان گفت: – سلام.
شهریار کوچولو گفت: – تو چه کار میکنی اینجا؟
سوزنبان گفت: – مسافرها را به دستههای هزارتایی تقسیم میکنم و قطارهایی را که میبَرَدشان گاهی به سمت راست میفرستم گاهی به سمت چپ. و همان دم سریعالسیری با چراغهای روشن و غرّشی رعدوار اتاقک سوزنبانی را به لرزه انداخت.
– عجب عجلهای دارند! پیِ چی میروند؟
سوزنبان گفت: – از خودِ آتشکارِ لکوموتیف هم بپرسی نمیداند!
سریعالسیر دیگری با چراغهای روشن غرّید و در جهت مخالف گذشت .
شهریار کوچولو پرسید: – برگشتند که؟
سوزنبان گفت: – اینها اولیها نیستند. آنها رفتند اینها برمیگردند.
– جایی را که بودند خوش نداشتند؟
سوزنبان گفت: – آدمیزاد هیچ وقت جایی را که هست خوش ندارد.
و رعدِ سریعالسیرِ نورانیِ ثالثی غرّید.
شهریار کوچولو پرسید: – اینها دارند مسافرهای اولی را دنبال میکنند؟
سوزنبان گفت: – اینها هیچ چیزی را دنبال نمیکنند. آن تو یا خوابشان میبَرَد یا دهندره میکنند. فقط بچههاند که دماغشان را فشار میدهند به شیشهها.
شهریار کوچولو گفت: – فقط بچههاند که میدانند پیِ چی میگردند. بچههاند که کُلّی وقت صرف یک عروسک پارچهای میکنند و عروسک برایشان آن قدر اهمیت به هم میرساند که اگر یکی آن را ازشان کِش برود میزنند زیر گریه..
سوزنبان گفت: – بخت، یارِ بچههاست.
سوزنبان گفت: – سلام.
شهریار کوچولو گفت: – تو چه کار میکنی اینجا؟
سوزنبان گفت: – مسافرها را به دستههای هزارتایی تقسیم میکنم و قطارهایی را که میبَرَدشان گاهی به سمت راست میفرستم گاهی به سمت چپ. و همان دم سریعالسیری با چراغهای روشن و غرّشی رعدوار اتاقک سوزنبانی را به لرزه انداخت.
– عجب عجلهای دارند! پیِ چی میروند؟
سوزنبان گفت: – از خودِ آتشکارِ لکوموتیف هم بپرسی نمیداند!
سریعالسیر دیگری با چراغهای روشن غرّید و در جهت مخالف گذشت .
شهریار کوچولو پرسید: – برگشتند که؟
سوزنبان گفت: – اینها اولیها نیستند. آنها رفتند اینها برمیگردند.
– جایی را که بودند خوش نداشتند؟
سوزنبان گفت: – آدمیزاد هیچ وقت جایی را که هست خوش ندارد.
و رعدِ سریعالسیرِ نورانیِ ثالثی غرّید.
شهریار کوچولو پرسید: – اینها دارند مسافرهای اولی را دنبال میکنند؟
سوزنبان گفت: – اینها هیچ چیزی را دنبال نمیکنند. آن تو یا خوابشان میبَرَد یا دهندره میکنند. فقط بچههاند که دماغشان را فشار میدهند به شیشهها.
شهریار کوچولو گفت: – فقط بچههاند که میدانند پیِ چی میگردند. بچههاند که کُلّی وقت صرف یک عروسک پارچهای میکنند و عروسک برایشان آن قدر اهمیت به هم میرساند که اگر یکی آن را ازشان کِش برود میزنند زیر گریه..
سوزنبان گفت: – بخت، یارِ بچههاست.