24-08-2015، 16:34
حسرت
حسرت ، تو صداش موج میزد ._.
نگاهش سنگین بود .
روز وداع آسمون خونین بود
دلم لرزید
خموش بودم
چشمام باز بود
نگاهم کور

وجودم پریشان بود
اشکی از چشمام چکید
گل سرخ امیدم
خشکید

یکدفعه آهنگ دویدن را سرودم
بادی وزید
پریشانیم افتاد و شکست
ماه غروب کرد
همه جا تاریک شد

احساسی را به درختی آویختم
تا رد پای نگاهش را دنبال کنم
بوی صدایش
طنازی و شامه نوازی میکرد

منگ و مبهوت بودم
رایحه آوایش را در ذهنم مرور کردم
پیله سکوتم را بشکستم
و فریاد تنهاییم را نگاشتم
قلمم خشکید
صدایم لال شد
وجودم
مملو از حجم تهی

به انتهای بن بست فراغ رسیدم
او رفته بود
اشکم سرازیر شد
خشکسالی به بار آمد
تیمم کردم
سجاده بندگی ام را
از روی غبار طاقچه دلم برداشتم
و به سوی قبله حاجاتم
جاری شدم
حال ، من بودم و خدا
و یک دنیا نگاه پر حسرت ...

__________________