29-11-2014، 21:09
عالم هنرمند، عالم سکوت های سودمند ِ سزاوار است، عالم ِ رازهای سربه مُهری که تنها اهالی دل می توانند نقاب از رخساره اش برگیرند. برای همین است که خطوط پنهانی در عالم هنرمند وجود دارد که فهمیده می شوند اما دیده نمی شوند.
آن چیزی که زندگی را زیبا می کند "هنر" است و آن چیزی که هنر را زیبا می سازد "زندگی" است. بدون هنر نمی توان زندگی کرد و هنری که در آن شور زندگی را نتوان دید هرگز نمی تواند هنر نامیده شود.
زندگی، موهبتی بی نظیر است و فهم معنای زندگی، همان توشه و زاد راهی است که برای رسیدن به قله های سر به آسمان کشیده توفیق، نیاز است. این فهم از دو مسیر میسراست: مسیر عقل و مسیر دل.
هنرمندان به مانند عارفان، مسیر دل را مناسب ترین راه رسیدن به حقیقت می دانند و فیلسوفان، عقل را سکان دار وادی شناخت بر می شمارند.
برای هنرمند همیشه پلکان شناخت به مراتب زیباتر از آسانسور شناخت است. هرچند آسانسور با سرعت و سهولت انسان را به آن بالابالاها می برد ولی در هنگام رسیدن، شوری را در خودت احساس نمی کنی. رسیدنی که همراه با انکشاف نباشد عاری و خالی از زیبایی است. در هنگامه بالا رفتن به وسیله پلکان، حکایتی غریب نهفته و خفته است به نام ریاضت. در وادی هنر، هنرمند همواره باور دارد که خودش را با همه فردیت خلاقه اش به بالا می رساند. او هرگز احساس نمی کند که به بالایش می برند. او یقین دارد که به همت جانانه خود به بالا می رود. از طرفی در هر طبقه ای از طبقات، در هر منزلی از منازل، می تواند به آرامی و با چشم دل مناظری را ببیند که آسانسور سواران عجول، مجال و موهبت دیدن آن را ندارند.
کسی که از پلکان به بالا می رود همواره احساس تنهایی می کند. کسی که در آسانسور است می پندارد که از قدرت پشتیبانی کننده ای به نام تکنولوژی برخوردار است. اما به راستی احساس تنهایی هنرمند که به زانوان خود تکیه داده و منزل به منزل می رود، احساسی نارواست؟ این که تنها هنرمندان می توانند صدای رسای سکوت را بشنوند موهبت اندکی است؟ به گفته میشل فوکو، فیلسوف معاصر فرانسه، فرهنگ سکوت، از جمله اموری است که انسان کمتر آن را تجربه کرده است.
تکنولوژی، انسان را از آن سکوت مرموز زیبایش، بیرون آورد و شهد ناب خاموشی را از وی واستاند. تکنولوژی، تکثرطلبی و رنگارنگ ستایی را برای انسان تجویز کرد. انسان تکنولوژی زده، هر لحظه ویروس زیاده خواهی را منتشر می کند. او مطلق طلبی را به عنوان اصلی ترین شاخصه توسعه انسانی مدنظر دارد. انسانی که پیوسته و پرشتاب از ابزارهای زیستن متعارف پرسش می کند و اهل گرته برداری از غشاء بیرونی هستی است همواره با هیاهو زیست می کند. چنین انسانی هرگز نمی تواند به حالی و از آنجا به مقامی برسد.
هنرمند، چون به دلش اعتماد می کند و به زیباترین و عاطفی ترین گونه ممکن با هستی مواجه می شود، هرگز نمی تواند زمام زیستن خود را به دست ابزارهای نازل مادی بسپارد. زیرا عالم ماده او را فریبکارانه به جانب خود دعوت می کند تا مختالش کند و آن دم که مختال شد بی شک مختل خواهد شد و کل شیی هالک الا وجهه.
هنرمند، به دنبال آن سکوت ِسرشاری است که در پهنه اش می توان به صید گوهرهای ِبی نظیر معنی دست یافت. هنرمند، فریاد ِ سکوت را تصویر می کند:
فریاد که پایان ِ من آغاز سکوت است
یعنی که ازل تا به ابد راز ِ سکوت است
رفتیم و رسیدیم به سرچشمه خورشید
آنجا که افق گستره بازِ سکوت است [۱]
عقل ابزاری، آدمی را به دره هولناک قال و قیل می افکند. در قلمرو محدود کثرت، هرچه هست سر و صداست. سکوت، از آن ِ وادی عشق است. اینجا همه به زبان فصیح ِ اشارت سخن می گویند. برای همین است که نشانه های عالم هنر تا به این حد سیال و تفسیر پذیر است. برای همین است که هرکسی به قدر بضاعت ذوقی و ظرف ذهنی خود می تواند از این بحری که به قول مولوی هیچش کناره نیست هرچه می خواهد بردارد.
عالم هنرمند، عالم سکوت های سودمند ِ سزاوار است، عالم ِ رازهای سربه مُهری که تنها اهالی دل می توانند نقاب از رخساره اش برگیرند. برای همین است که خطوط پنهانی در عالم هنرمند وجود دارد که فهمیده می شوند اما دیده نمی شوند. اشاره های پنهانی ملیحی که در نگاه ِ غرق در شراره های جانگداز عاشقان پنهان است. این اشارت های به ظاهر بی صدا، سرشار از فریادهای فرهاد طینتانه ای است که جز اهل نظر کسی توان قرائت آن را ندارد. به گفته هوشنگ ابتهاج (ه. الف. سایه):
نشود فاش کسی آنچه میان من و توست
تا اشارات ِ نظر نامه رسان من و توست
گوش کن با لب ِ خاموش سخن می گویم
پاسخم گو به زبانی که زبان ِ من و توست
روزگاری شد و کس مرد ره عشق ندید
حالیا چشم ِجهانی نگران ِمن و توست
گر چه در خلوت راز ِدل ما کس نرسید
همه جا زمزمه ی عشق ِ نهان من و توست
این همه قصه ی فردوس و تمنای بهشت
گفت و گویی و خیالی ز جهان من و توست
نقش ما گو ننگارند به دیباچه ی عقل
هر کجا نامه ی عشق است نشان من و توست
سایه ز آتشکده ی ماست فروغ مه و مهر
وه ازین آتش ِ روشن که به جان من و توست
هنرمند، بسان عارفی دلسوخته بر کناره جاده زیبای الهام می نشیند و با دلی پاک از مهر عالم مادی و باطنی مزین به تمنای وصال در سکوتی گسترده به سر می برد. او در امواج ِ سکوت، شناور می شود و از معرکه اصنام و اغیار می گذرد. همه تن چشم می شود و مستانه به انتظار شنیدن نغمه های آشنای دوست می نشیند که از ورای عالم ماده او را صلا می زند. جهان از برای هنرمند، آکنده از ترانه های جبرییل است؛ آنچه او نمی یابد گوش مصطفایی است. او لب از تکلم با بتان و بت گرایان می بندد تا گوشی محرم پیدا کند. او دهان می بندند تا دهانی دیگر یابد:
زمان دارد این جا شتاب سکوت
زمین مانده در پیچ و تاب ِ سکوت
کیم من در این وسعت بی کران
ب دریای هستی حباب سکوت
ز اسرار این آسمان کهن
چه دارد جهان جز جواب سکوت
به صحرای بی انتهای عدم
ازل تا ابد دید خواب سکوت
که رفته است تا چشمه آفتاب
که آب آورد از سراب سکوت
در آندم که بی ما خدا می نوشت
قلم بود و تنها کتاب سکوت
توجه کردن به راز ِ سکوت و پی بردن به ارزش و اهمیت آن، بدون برخورداری از ظرافت اندیشه و لطافت فکر امکان پذیر نمی باشد.
هنرمند به مانند عارف به گذر لحظه ها حساسیت فراوانی دارد و همواره به ناپایداری ِ جهان ِ زمانمند می اندیشد. جهانی که مزرعه و مجالی برای اندوختن توشه است نه اقامت بی انتها. همه گوهرهایی را که هنرمند به دست می آورد و آن را به عنوان ارمغانی گران به ذخائر انسانی معنوی جهان پیشکش می کند حاصل سر گذاشتن او به دامان پرمهر سکوت است:
کاشکی سربگذاریم، به دامان سکوت
مست گردیم دمی، از می ِعرفان سکوت
بی نیازیم از این بعد، زِ اعجاز کلام
شعله سر می کشد از، چاک گریبان سکوت
کاش دست از سر الفاظ تهی، برداریم
می تراود غزل ناب، زِ دیوان سکوت
باغ هر چند تهی، از نفس ِچلچله هاست
لب به دندان بفشاریم، به پیمان سکوت
گرچه سخت است بفهمیم و نگوییم! ولی
باز هم سربگذاریم به دامان سکوت
در بسیاری از کتاب های عارفان، سکوت جایگاه بسیار ارجمندی دارد. مولوی از جمله عارفانی است که به آفت های زبان توجهی ژرف دارد و سکوت را امری اخلاقی می شمارد. در مثنوی معنوی و دیوان شمس مولانا می توان میان سه نوع سکوت تفکیک قائل شد.
در سکوت اخلاقی، سالک ِطریق در هنگامه های درنوردیدن منازل مختلف، سکوت را در مقام عمل به کار می گیرد. او یقین دارد که پُر گفتن و درازه گویی و درازه پردازی از نشانه های مسلم کم خردی است. بسیار گفتن و مکرر گفتن به سالک طریق، فرصت و فراست محاسبه خویشتن خویش را نمی دهد. عرفا، سالکین را به قلت در خفتن و گفتن و خوردن توصیه می کردند. این نوع از سکوت ناظر به آفات لسان است و صبغه عملی اخلاقی دارد. چنین سکوتی کمتر فلسفی و نظری است و در مقام عمل از شخص سالک دستگیری می کند و نمی گذارد تا او به برون نگری های بی ثمر متمایل شود.
اما در سکوت وجود شناختی، عارف مشغول از سرگذراندن تجربه عرفانی وجودی است و از اعداد و اضداد و کثرات (که از مقومات ِتجارت روزمره این جهانی است) عبور می کند و با بیکرانگی مواجه می شود. این نوع سکوت، حاکی از اتحاد و یگانگی سالک با نور ِمبدا هستی است. او در این وادی خرم به جایی می رسد که همگان را مستغرق در یک معنی می یابد. دوگانگی ها از میان می رود.
اما سکوت دلالت شناختی، متعلق به زمانی است که سالک از مقام مدهوشی به در می آید و هوشیار می شود و در مقام گزارش دهی و صورت بندی زبانی آن چیزی است که ترجمان احوال خوش عرفانی و روحانی وی است.
مطابق با رأی مولوی تأملی چند در این امر به ما نشان می دهد اساس مشکل در مبادرت ورزیدن به ریختن آن تجارب عرفانی کم نظیر در قالب زبان است؛ در این جا با پارادوکسی مواجه هستیم یعنی از یک سو چاره ای نداریم جز اینکه زبان را به استخدام گیریم و از سویی دیگر صورت بندی زبانی آن تجارب وجودی عین پرده کشیدن بر آن و دور شدن از مراد و مقصود است. از این روست که عرفا ترجیح می دهند سکوت اختیار کنند و یا با زبانی سلبی به آن اشاره کنند.
وجه وجود شناختی این سکوت ناظر به بیکرانگی و بی صورتی هستی است و وجه معرفت شناختی آن معطوف به امتناع تکون معرفت عارف از عالم بیکران و بی چون است.
صُمت و سکوت، از ابزارهای رسیدن به کمالات عرفانی و سیر و سلوک، از جایگاه ویژه ای برخوردار است.
در روایات آمده است که کمال العقل الصمت؛ به این معنا که وقتی عقل و خرد به کمال می رسد و آدمی به بلوغ عقلانی دست می یابد، خاموشی برمی گزیند و سکوت اختیار می کند.
در عرفان های سرخپوستی و بودایی و شرقی و غربی نیز، این معنا وجود دارد که سالک و عارف می بایست دوره های سختی را برای کسب این مقام بکوشد و راه و روش سکوت را بیاموزد.
مشکل این جاست که آدمی به طور طبیعی نمی تواند خاموش باشد. هر چند که دندان به لب گزیده و خاموش به کنجی نشسته باشد، ولی در دل او غوغایی است که از بیرون او بیشتر است. هزاران سخنگو با او از هر دری سخن می گویند و او را سرگرم می کنند. این جاست که شاعر پارسی گوی شیرین زبان ما می سراید:
در اندرون من خسته دل ندانم که کیست
که من خموشم او در فغان و غوغاست.
در عرفان سرخپوستی به جهت آن که با منطق و زبان معمولی آدمی مبارزه شود و نوع دیگری از بینش و منطق را جانشین روشی معمولی سازد، دستورهای سختی را برای رهایی از سخنگویی با خود داده است. سالکان آن راه و روش می کوشند تا خود را به مقام صمت مطلق برساند و آن من درونی را ساکت و خاموش سازند. کاری که به محالات و ممتنعات شبیه تر است. یعنی نوعی استحاله عقلی فراتر از استحاله عادی.
انسان اصولاً با این سخنگو همزاد است. با این سخنگوست که فکر می کند و می اندیشد. اوست که او را هدایت می کند. اوست که راه و روش و اختراع و ابتکار را به او می آموزد. این سخنگو در حقیقت، همان چیزی است که به اصطلاح قرآنی "بیان" نامیده شده است. یعنی افتخار آدمیت است و فصل ممیز انسان از دیگران.
قرآن می گوید آن گاه که خداوند بیان را به آدمی آموخت به خود بالید. پرسش این است که این بیان و این افتخار آدمیت چیست؟ آیا جز همین سخنگوی درون ما و این قوه ناطقه آدمی است. آخر اگر این سخنگو برود برای آدمی چه می ماند؟
سکوت قرآنی
به نظر می رسد که همین مسئله وجود ذاتی سخنگو در درون آدمی است که قرآن هرگز به صمت به مفهومی که برخی چه از عارفان و چه غیرعارفان گفته اند، توجه نداده است و آن را راهی برای رهایی برنشمرده است.
قرآن از این ابزار برای رشد و تعالی انسان بهره جسته است. اکنون که این سخنگو، از سخن گفتن باز می ایستد که این سخنگویی ذاتی اوست، چه باید کرد؟
راهکار قرآن این است که آن را جهت داده و به ابزاری سودمند تبدیل کند. از این رو مسئله تفکر و تدبر از اصول اساسی در راه و روش قرآنی برای رسیدن به کمالات است. تفکر در انسان و تدبر در کائنات اصلی است که قرآن بارها و بارها بر آن تأکید داشته است. انسان سالک کسی است که در آفاق (بیرون) و انفس (درون) خود می کاود و تفکر می کند.
از این رو سیره عملی بزرگان را باید در تفکر و ذکر دانست. این گونه است که در کنجی به خموشی می نشینند و به تفکر و ذکر مشغول می شوند. این گونه است که ساعتی تفکر به هفتاد سال عبادت و پرستش می ارزد. این گونه است که مصداق کسانی می شود که خداوند از آنان به اهل ذکر یاد می کند: واذکروا الله ذکرا کثیرا.
یکی از ویژگیهای مشترک مردان خدا گوشه نشینی و توجه به حال و احوال درونی است. زرتشت هنگامی که به سن کمال رسید، سیر مطالعاتش را در آفاق و انفس شروع کرد و به کندوکاو در سراسر گیتی پرداخت. او که شعله های عشق در درونش شعله ور شده بود و برای نیاز به شناخت خود، خداوند را با تمام وجود می طلبید، تنهایی را برگزید. به کوهی پناه برد و ده سال از عمر خود را به اندیشه و طلبگی در مسیر معرفت معنوی وقف کرد. در این مدت کمتر می خورد، کمتر می خوابید و بیشتر به اندیشه و مراقبه می پرداخت. سرانجام انگور وجود زرتشت به شرابی طهور بدل شد و فرشته یا ایزدی راستین از سوی پروردگار زرتشت بر او نازل گردید و او را تعلیم داد و به حقایق جهان و رسالت وی آشنایش کرد.
در اصل زرتشت با اراده و تلاش دوره ده ساله سکوت عارفانه را طی کرد و به مقامی شامخ دست یافت. زرتشت توانست به کنه حقیقت عالم دست یابد این که حقیقت چه بود؟ شاید درک آن برای ما که می خواهیم در قالب کلمات همه چیز را بیان کنیم، اندکی مشکل باشد. چرا که حقیقت به اثبات نیاز ندارد، فقط هست! حقیقت را نمی توان اثبات یا انکار کرد. حقیقت درخشان و مرتعش است. حضور حقیقت بلافاصله احساس می شود. ولی فقط توسط کسانی که قلبی برای احساس کردن داشته باشند. حقیقت به زعم نگارنده قابل دیدن و دستیابی است، منتها نه با چشم ظاهر و مادی... بلکه با چشم معنوی و بی واسطه آن را می توان دریافت کرد. بر همین مبناست که وقتی نزد شخص خردمندی می رسیم، او به سادگی می داند که کجا هستیم، کیستیم و چیستیم...
نه این که او درباره ما فکر می کند. هیچ تفکری در میان نیست. نه این که او درونمان را می بیند، بلکه او به مثابه یک آینه عمل می کند و ما به سادگی در او بازتاب می کنیم. تفکر وجود ندارد و فقط بازتاب است.
در دایره قسمت ما نقطه تسلیمیم
لطف آنچه تو اندیشی حکم آنچه تو فرمایی
زرتشت(ع) با حرکت از دنیای مادی به دنیای اشراق چراغی را روشن کرد که بشریت تا به امروز از آن استفاده فراوانی برده است.
زرتشت عالم صغیر انسانی را مشابه عالم کبیر می شناسد و شناخت عالم کبیر را تنها از طریق عالم صغیر ممکن می داند و اساساً همه اینها مبنی بر احادیثی است که از قول مولی العارفین نقل شده «من عرف نفسه فقد عرف ربه». مولانا این مسأله را به زیبایی تشریح می کند:
ای شده غافل ز امر من عرف
چون خزان مغرور بر مشتی علف
سیر کن در نفس خود اندیشه ساز
کارها برخود مکن دور و دراز
هرچه در آفاق موجودات هست
همچنان تمثیل آن در انفس است
عالم صغری است آن بی آن و این
عالم کبری در انفس دان یقین
چون شدی زین عالمین آگاه تو
ره بری در قدرت الله تو
پس برای شناخت خداوند و دریافت نور الهی با روشهای متعارف و ذهنی نمی توان عمل کرد. ذهن انسان در مراحل اولیه شناخت مفید و مثمر ثمر تلقی می شود، اما از این مرحله به بعد ذهن نوعی آگاهی کاذب را بر انسان چیره می سازد. باید دانست که نفس به مانند چشم بندی عمل می کند که فرد هرگز نمی تواند ترنم درونی و الهیش را بشنود. اما مردان خدا، که در دنیا نفراتشان بسیار محدود و کم است این مسیر دشوار را طی می کنند. زرتشت نیز بر همین روال خدا را تسبیح می کند:
"آنگاه ترا شناختم ای مزدا، که از روی خرد به درون اندیشه کردم. سپس دریافتم که تویی کل جهان. و چون در اندیشه ترا یافتم در سراسر هستی نیز تو را دیدم."
برای شناخت حقیقی نیاز به فرآگاهی است. نیاز به اشراق هست. ولی قبل از اینکه اشراق باشد، به سکوت نیاز است. همان که زرتشت ده سال برای آن با سکوتی معنا بخش کوشش کرد.
در میان عارفان، مولانا توجه بسیار ویژه ای به زبان دارد تا آنجا که می توان او را از نظریه پردازان فلسفه ی زبان دانست؛ به طوری که مجموعه اندیشه های او می تواند به عنوان نظریه ای عرفانی درباره زبان مطرح باشد. اما ابتدا باید نظرگاه او از زبان شناسانده شود.
سه اصل "عقل"، "نقل" و "شهود" عناصر اصلی و زیرساختی زبان شناسی مولانا هستند. همچنین در تفکر او سه زبان حس، قلب و حق وجود دارد.
زبان ِحس صورتی از عقلانیتی است که اسیر عالم محسوسات است. زبانی که مولانا آن را عاریتی می داند و برای آن ارزش چندانی قایل نیست. اما زبان قلب دیگری نیز هست به نام زبان دل؛ زبانی که بسی برتر از زبان معاش است و می تواند ما را به فهم حقایقی رهنمون شود که حس و عقل قاصر از رسیدن به آن هستند. جوهر زبان دل، عشق است و پیامش معرفت. اما در میان زبان ها از نظر مولانا "زبان حق" برترین زبان هاست. دیگر در این وادی کلمات، حروف و اصوات حجاب این زبان هستند؛ کسانی که در اغوای واژگان و فرم ها و رنگ های متعارف مانده اند، هرگز نمی توانند در افق فهم زبان حق به پرواز درآیند. اما زبان دیگری که مولانا آن را سخت محترم و عزیز می شمارد، زبان عارف است. زبان عارف، زبان سکوت است. به گفته صائب تبریزی:
به غیر شهد خموشی کدام شیرینی است
که از حلاوت آن لب به یکدگر چسبد
و مولانا همچون همه عارفان ِگنج سکوت یافته، خاموشی است به حقیقت ِسخن پیوسته و گویایی است بی منتها. آیا نزد مولانا نیز همانند عرفان یونانی رومی بویژه در قرن بیستم، سکوت آن معنایی را دارد که آنان برداشت می کنند؟ اهمیت این موضوع از این بابت بیش تر می شود که موضوع خاموشی را به طور جدی مورد توجه قرار می دهد و تخلص خود را "خاموش" گذاشته است.
مولوی برای انتقال مفاهیم عرفانی از طرفی به هنجارشکنی در گفتار دست زده و کوشیده است تا قابلیت های گفتار را افزایش دهد و از طرفی دیگر سعی کرده تا حد امکان از گفتار هم استفاده نکند.
دو ویژگی در زبان عرفانی به طور عام و همچنین نزد مولانا به طور خاص است؛ یکی تمثیلی شدن زبان و دیگری کوتاه شدن آن. تمثیلی کردن سخن سبب می شود که مضامین توام با رسایی و شیوایی باشد و از سویی دیگر باعث ایهام و ابهام شود. زیرا تجربیات عرفانی نمی توانند مستقیم انتقال پیدا کنند. این مهم، لایه یی کردن زبان و بیان را موجب می شود. به کار بردن تمثیل از نظر زیباشناسی اهمیت فراوانی دارد و باعث می شود که سخن ملال آور نباشد، چنانچه خود در "فیه ما فیه" به این مطلب اشاره می کند.
مولانا مخاطبان خود را به دو دسته تقسیم می کند؛ آنان که زبان رمز می دانند و آن ها که زبان رمز نمی دانند. ویژگی دیگری که مولانا به وسیله آن زبانش را متمایز می کند، موجز کردن سخن است.
زبان کلامی نزد مولانا بسیار مهم است و همانند برخی از فرقه های عرفانی، زبان کلامی مورد تردید و شک قرار نمی گیرد؛ بلکه از آن استفاده می شود. در عین حال خاموشی هم یکی از ویژگی های زبان مولاناست. مولانا خاموشی را به بحر در برابر جوی سخن تشبیه می کند.
در عالم او خاموشی به دو قسمت تقسیم می شود؛ یکی خاموشی اخلاقی و دیگری خاموشی مضمونی. خاموشی اخلاقی بر اساس ارتباط میان گفته پرداز و گفته شنود، ایجاد می شود. اما خاموشی مضمونی را برخی از مضامین بر زبان تحمیل می کنند. برای مولانا بهترین موضوعی که خاموشی در برابر آن رساتر از گفتار است، عشق است. در برابر وسعت مضامین ناب عاشقانه نمی توان سخن گفت. عشق، آنچنان بزرگ و عظیم است که در هنگامه ورود به قلب عارف، تکلم او را از وی می گیرد و به جای آن نعمت ارزشمند و بی بدیل تکلیم را به وی ارزانی می بخشد.
سکوت در دنیای حیرت انگیز مولانا همواره رفتن از یک نظام نشانه ای ارتباطی به یک نظام نشانه ای ارتباطی دیگر است، یعنی قطع ارتباط نیست؛ در سکوت ارتباط تداوم پیدا می کند، اما در سطح و لایه ای دیگر است.
البته می باید تمایزی ظریف میان خاموشی و سکوت قایل شد و آن این که خاموشی بخشی از سکوت است. خاموشی آن بخش کلامی و بیرونی سکوت است. چه بسیار افرادی که خاموشند ولی ساکت نیستند.
همه اجزای جهان در تسبیح و تقدیس حضرت حق تعالی به سر می برند. اگرچه گاه، جهان را ساکت می پنداریم ولی همه هستی از غلغله های مستانه ای لبریز است که جز گوش حق نیوش نمی تواند زیبایی این همه ترانه عاشقانه مستمر را بشنود. برای شنیدن تسبیح جهان، می باید به سکوت، دل داد و از های و هوی اشیاء و اصنام و اغیار دل برداشت. به گفته سعدی در گلستان همیشه پایدارش:
یاد دارم که شبی در کاروانی همه شب رفته بودم و سحر در کنار بیشه ای خفته٬ شوریده ای در آن سفر همراه ما بود نعره بر آورد و راه بیایان گرفت و یک نفس آرام نیافت. چون روز شد گفتم این حالت چه بود؟ گفت بلبلان را شنیدم که به نالش درآمده بودند از درخت و کبکان در کوه و غوکان در آب و بهایم در بیشه٬ اندیشه کردم که مروت نباشد همه در تسبیح و من به غفلت خفته.
آن چیزی که زندگی را زیبا می کند "هنر" است و آن چیزی که هنر را زیبا می سازد "زندگی" است. بدون هنر نمی توان زندگی کرد و هنری که در آن شور زندگی را نتوان دید هرگز نمی تواند هنر نامیده شود.
زندگی، موهبتی بی نظیر است و فهم معنای زندگی، همان توشه و زاد راهی است که برای رسیدن به قله های سر به آسمان کشیده توفیق، نیاز است. این فهم از دو مسیر میسراست: مسیر عقل و مسیر دل.
هنرمندان به مانند عارفان، مسیر دل را مناسب ترین راه رسیدن به حقیقت می دانند و فیلسوفان، عقل را سکان دار وادی شناخت بر می شمارند.
برای هنرمند همیشه پلکان شناخت به مراتب زیباتر از آسانسور شناخت است. هرچند آسانسور با سرعت و سهولت انسان را به آن بالابالاها می برد ولی در هنگام رسیدن، شوری را در خودت احساس نمی کنی. رسیدنی که همراه با انکشاف نباشد عاری و خالی از زیبایی است. در هنگامه بالا رفتن به وسیله پلکان، حکایتی غریب نهفته و خفته است به نام ریاضت. در وادی هنر، هنرمند همواره باور دارد که خودش را با همه فردیت خلاقه اش به بالا می رساند. او هرگز احساس نمی کند که به بالایش می برند. او یقین دارد که به همت جانانه خود به بالا می رود. از طرفی در هر طبقه ای از طبقات، در هر منزلی از منازل، می تواند به آرامی و با چشم دل مناظری را ببیند که آسانسور سواران عجول، مجال و موهبت دیدن آن را ندارند.
کسی که از پلکان به بالا می رود همواره احساس تنهایی می کند. کسی که در آسانسور است می پندارد که از قدرت پشتیبانی کننده ای به نام تکنولوژی برخوردار است. اما به راستی احساس تنهایی هنرمند که به زانوان خود تکیه داده و منزل به منزل می رود، احساسی نارواست؟ این که تنها هنرمندان می توانند صدای رسای سکوت را بشنوند موهبت اندکی است؟ به گفته میشل فوکو، فیلسوف معاصر فرانسه، فرهنگ سکوت، از جمله اموری است که انسان کمتر آن را تجربه کرده است.
تکنولوژی، انسان را از آن سکوت مرموز زیبایش، بیرون آورد و شهد ناب خاموشی را از وی واستاند. تکنولوژی، تکثرطلبی و رنگارنگ ستایی را برای انسان تجویز کرد. انسان تکنولوژی زده، هر لحظه ویروس زیاده خواهی را منتشر می کند. او مطلق طلبی را به عنوان اصلی ترین شاخصه توسعه انسانی مدنظر دارد. انسانی که پیوسته و پرشتاب از ابزارهای زیستن متعارف پرسش می کند و اهل گرته برداری از غشاء بیرونی هستی است همواره با هیاهو زیست می کند. چنین انسانی هرگز نمی تواند به حالی و از آنجا به مقامی برسد.
هنرمند، چون به دلش اعتماد می کند و به زیباترین و عاطفی ترین گونه ممکن با هستی مواجه می شود، هرگز نمی تواند زمام زیستن خود را به دست ابزارهای نازل مادی بسپارد. زیرا عالم ماده او را فریبکارانه به جانب خود دعوت می کند تا مختالش کند و آن دم که مختال شد بی شک مختل خواهد شد و کل شیی هالک الا وجهه.
هنرمند، به دنبال آن سکوت ِسرشاری است که در پهنه اش می توان به صید گوهرهای ِبی نظیر معنی دست یافت. هنرمند، فریاد ِ سکوت را تصویر می کند:
فریاد که پایان ِ من آغاز سکوت است
یعنی که ازل تا به ابد راز ِ سکوت است
رفتیم و رسیدیم به سرچشمه خورشید
آنجا که افق گستره بازِ سکوت است [۱]
عقل ابزاری، آدمی را به دره هولناک قال و قیل می افکند. در قلمرو محدود کثرت، هرچه هست سر و صداست. سکوت، از آن ِ وادی عشق است. اینجا همه به زبان فصیح ِ اشارت سخن می گویند. برای همین است که نشانه های عالم هنر تا به این حد سیال و تفسیر پذیر است. برای همین است که هرکسی به قدر بضاعت ذوقی و ظرف ذهنی خود می تواند از این بحری که به قول مولوی هیچش کناره نیست هرچه می خواهد بردارد.
عالم هنرمند، عالم سکوت های سودمند ِ سزاوار است، عالم ِ رازهای سربه مُهری که تنها اهالی دل می توانند نقاب از رخساره اش برگیرند. برای همین است که خطوط پنهانی در عالم هنرمند وجود دارد که فهمیده می شوند اما دیده نمی شوند. اشاره های پنهانی ملیحی که در نگاه ِ غرق در شراره های جانگداز عاشقان پنهان است. این اشارت های به ظاهر بی صدا، سرشار از فریادهای فرهاد طینتانه ای است که جز اهل نظر کسی توان قرائت آن را ندارد. به گفته هوشنگ ابتهاج (ه. الف. سایه):
نشود فاش کسی آنچه میان من و توست
تا اشارات ِ نظر نامه رسان من و توست
گوش کن با لب ِ خاموش سخن می گویم
پاسخم گو به زبانی که زبان ِ من و توست
روزگاری شد و کس مرد ره عشق ندید
حالیا چشم ِجهانی نگران ِمن و توست
گر چه در خلوت راز ِدل ما کس نرسید
همه جا زمزمه ی عشق ِ نهان من و توست
این همه قصه ی فردوس و تمنای بهشت
گفت و گویی و خیالی ز جهان من و توست
نقش ما گو ننگارند به دیباچه ی عقل
هر کجا نامه ی عشق است نشان من و توست
سایه ز آتشکده ی ماست فروغ مه و مهر
وه ازین آتش ِ روشن که به جان من و توست
هنرمند، بسان عارفی دلسوخته بر کناره جاده زیبای الهام می نشیند و با دلی پاک از مهر عالم مادی و باطنی مزین به تمنای وصال در سکوتی گسترده به سر می برد. او در امواج ِ سکوت، شناور می شود و از معرکه اصنام و اغیار می گذرد. همه تن چشم می شود و مستانه به انتظار شنیدن نغمه های آشنای دوست می نشیند که از ورای عالم ماده او را صلا می زند. جهان از برای هنرمند، آکنده از ترانه های جبرییل است؛ آنچه او نمی یابد گوش مصطفایی است. او لب از تکلم با بتان و بت گرایان می بندد تا گوشی محرم پیدا کند. او دهان می بندند تا دهانی دیگر یابد:
زمان دارد این جا شتاب سکوت
زمین مانده در پیچ و تاب ِ سکوت
کیم من در این وسعت بی کران
ب دریای هستی حباب سکوت
ز اسرار این آسمان کهن
چه دارد جهان جز جواب سکوت
به صحرای بی انتهای عدم
ازل تا ابد دید خواب سکوت
که رفته است تا چشمه آفتاب
که آب آورد از سراب سکوت
در آندم که بی ما خدا می نوشت
قلم بود و تنها کتاب سکوت
توجه کردن به راز ِ سکوت و پی بردن به ارزش و اهمیت آن، بدون برخورداری از ظرافت اندیشه و لطافت فکر امکان پذیر نمی باشد.
هنرمند به مانند عارف به گذر لحظه ها حساسیت فراوانی دارد و همواره به ناپایداری ِ جهان ِ زمانمند می اندیشد. جهانی که مزرعه و مجالی برای اندوختن توشه است نه اقامت بی انتها. همه گوهرهایی را که هنرمند به دست می آورد و آن را به عنوان ارمغانی گران به ذخائر انسانی معنوی جهان پیشکش می کند حاصل سر گذاشتن او به دامان پرمهر سکوت است:
کاشکی سربگذاریم، به دامان سکوت
مست گردیم دمی، از می ِعرفان سکوت
بی نیازیم از این بعد، زِ اعجاز کلام
شعله سر می کشد از، چاک گریبان سکوت
کاش دست از سر الفاظ تهی، برداریم
می تراود غزل ناب، زِ دیوان سکوت
باغ هر چند تهی، از نفس ِچلچله هاست
لب به دندان بفشاریم، به پیمان سکوت
گرچه سخت است بفهمیم و نگوییم! ولی
باز هم سربگذاریم به دامان سکوت
در بسیاری از کتاب های عارفان، سکوت جایگاه بسیار ارجمندی دارد. مولوی از جمله عارفانی است که به آفت های زبان توجهی ژرف دارد و سکوت را امری اخلاقی می شمارد. در مثنوی معنوی و دیوان شمس مولانا می توان میان سه نوع سکوت تفکیک قائل شد.
در سکوت اخلاقی، سالک ِطریق در هنگامه های درنوردیدن منازل مختلف، سکوت را در مقام عمل به کار می گیرد. او یقین دارد که پُر گفتن و درازه گویی و درازه پردازی از نشانه های مسلم کم خردی است. بسیار گفتن و مکرر گفتن به سالک طریق، فرصت و فراست محاسبه خویشتن خویش را نمی دهد. عرفا، سالکین را به قلت در خفتن و گفتن و خوردن توصیه می کردند. این نوع از سکوت ناظر به آفات لسان است و صبغه عملی اخلاقی دارد. چنین سکوتی کمتر فلسفی و نظری است و در مقام عمل از شخص سالک دستگیری می کند و نمی گذارد تا او به برون نگری های بی ثمر متمایل شود.
اما در سکوت وجود شناختی، عارف مشغول از سرگذراندن تجربه عرفانی وجودی است و از اعداد و اضداد و کثرات (که از مقومات ِتجارت روزمره این جهانی است) عبور می کند و با بیکرانگی مواجه می شود. این نوع سکوت، حاکی از اتحاد و یگانگی سالک با نور ِمبدا هستی است. او در این وادی خرم به جایی می رسد که همگان را مستغرق در یک معنی می یابد. دوگانگی ها از میان می رود.
اما سکوت دلالت شناختی، متعلق به زمانی است که سالک از مقام مدهوشی به در می آید و هوشیار می شود و در مقام گزارش دهی و صورت بندی زبانی آن چیزی است که ترجمان احوال خوش عرفانی و روحانی وی است.
مطابق با رأی مولوی تأملی چند در این امر به ما نشان می دهد اساس مشکل در مبادرت ورزیدن به ریختن آن تجارب عرفانی کم نظیر در قالب زبان است؛ در این جا با پارادوکسی مواجه هستیم یعنی از یک سو چاره ای نداریم جز اینکه زبان را به استخدام گیریم و از سویی دیگر صورت بندی زبانی آن تجارب وجودی عین پرده کشیدن بر آن و دور شدن از مراد و مقصود است. از این روست که عرفا ترجیح می دهند سکوت اختیار کنند و یا با زبانی سلبی به آن اشاره کنند.
وجه وجود شناختی این سکوت ناظر به بیکرانگی و بی صورتی هستی است و وجه معرفت شناختی آن معطوف به امتناع تکون معرفت عارف از عالم بیکران و بی چون است.
صُمت و سکوت، از ابزارهای رسیدن به کمالات عرفانی و سیر و سلوک، از جایگاه ویژه ای برخوردار است.
در روایات آمده است که کمال العقل الصمت؛ به این معنا که وقتی عقل و خرد به کمال می رسد و آدمی به بلوغ عقلانی دست می یابد، خاموشی برمی گزیند و سکوت اختیار می کند.
در عرفان های سرخپوستی و بودایی و شرقی و غربی نیز، این معنا وجود دارد که سالک و عارف می بایست دوره های سختی را برای کسب این مقام بکوشد و راه و روش سکوت را بیاموزد.
مشکل این جاست که آدمی به طور طبیعی نمی تواند خاموش باشد. هر چند که دندان به لب گزیده و خاموش به کنجی نشسته باشد، ولی در دل او غوغایی است که از بیرون او بیشتر است. هزاران سخنگو با او از هر دری سخن می گویند و او را سرگرم می کنند. این جاست که شاعر پارسی گوی شیرین زبان ما می سراید:
در اندرون من خسته دل ندانم که کیست
که من خموشم او در فغان و غوغاست.
در عرفان سرخپوستی به جهت آن که با منطق و زبان معمولی آدمی مبارزه شود و نوع دیگری از بینش و منطق را جانشین روشی معمولی سازد، دستورهای سختی را برای رهایی از سخنگویی با خود داده است. سالکان آن راه و روش می کوشند تا خود را به مقام صمت مطلق برساند و آن من درونی را ساکت و خاموش سازند. کاری که به محالات و ممتنعات شبیه تر است. یعنی نوعی استحاله عقلی فراتر از استحاله عادی.
انسان اصولاً با این سخنگو همزاد است. با این سخنگوست که فکر می کند و می اندیشد. اوست که او را هدایت می کند. اوست که راه و روش و اختراع و ابتکار را به او می آموزد. این سخنگو در حقیقت، همان چیزی است که به اصطلاح قرآنی "بیان" نامیده شده است. یعنی افتخار آدمیت است و فصل ممیز انسان از دیگران.
قرآن می گوید آن گاه که خداوند بیان را به آدمی آموخت به خود بالید. پرسش این است که این بیان و این افتخار آدمیت چیست؟ آیا جز همین سخنگوی درون ما و این قوه ناطقه آدمی است. آخر اگر این سخنگو برود برای آدمی چه می ماند؟
سکوت قرآنی
به نظر می رسد که همین مسئله وجود ذاتی سخنگو در درون آدمی است که قرآن هرگز به صمت به مفهومی که برخی چه از عارفان و چه غیرعارفان گفته اند، توجه نداده است و آن را راهی برای رهایی برنشمرده است.
قرآن از این ابزار برای رشد و تعالی انسان بهره جسته است. اکنون که این سخنگو، از سخن گفتن باز می ایستد که این سخنگویی ذاتی اوست، چه باید کرد؟
راهکار قرآن این است که آن را جهت داده و به ابزاری سودمند تبدیل کند. از این رو مسئله تفکر و تدبر از اصول اساسی در راه و روش قرآنی برای رسیدن به کمالات است. تفکر در انسان و تدبر در کائنات اصلی است که قرآن بارها و بارها بر آن تأکید داشته است. انسان سالک کسی است که در آفاق (بیرون) و انفس (درون) خود می کاود و تفکر می کند.
از این رو سیره عملی بزرگان را باید در تفکر و ذکر دانست. این گونه است که در کنجی به خموشی می نشینند و به تفکر و ذکر مشغول می شوند. این گونه است که ساعتی تفکر به هفتاد سال عبادت و پرستش می ارزد. این گونه است که مصداق کسانی می شود که خداوند از آنان به اهل ذکر یاد می کند: واذکروا الله ذکرا کثیرا.
یکی از ویژگیهای مشترک مردان خدا گوشه نشینی و توجه به حال و احوال درونی است. زرتشت هنگامی که به سن کمال رسید، سیر مطالعاتش را در آفاق و انفس شروع کرد و به کندوکاو در سراسر گیتی پرداخت. او که شعله های عشق در درونش شعله ور شده بود و برای نیاز به شناخت خود، خداوند را با تمام وجود می طلبید، تنهایی را برگزید. به کوهی پناه برد و ده سال از عمر خود را به اندیشه و طلبگی در مسیر معرفت معنوی وقف کرد. در این مدت کمتر می خورد، کمتر می خوابید و بیشتر به اندیشه و مراقبه می پرداخت. سرانجام انگور وجود زرتشت به شرابی طهور بدل شد و فرشته یا ایزدی راستین از سوی پروردگار زرتشت بر او نازل گردید و او را تعلیم داد و به حقایق جهان و رسالت وی آشنایش کرد.
در اصل زرتشت با اراده و تلاش دوره ده ساله سکوت عارفانه را طی کرد و به مقامی شامخ دست یافت. زرتشت توانست به کنه حقیقت عالم دست یابد این که حقیقت چه بود؟ شاید درک آن برای ما که می خواهیم در قالب کلمات همه چیز را بیان کنیم، اندکی مشکل باشد. چرا که حقیقت به اثبات نیاز ندارد، فقط هست! حقیقت را نمی توان اثبات یا انکار کرد. حقیقت درخشان و مرتعش است. حضور حقیقت بلافاصله احساس می شود. ولی فقط توسط کسانی که قلبی برای احساس کردن داشته باشند. حقیقت به زعم نگارنده قابل دیدن و دستیابی است، منتها نه با چشم ظاهر و مادی... بلکه با چشم معنوی و بی واسطه آن را می توان دریافت کرد. بر همین مبناست که وقتی نزد شخص خردمندی می رسیم، او به سادگی می داند که کجا هستیم، کیستیم و چیستیم...
نه این که او درباره ما فکر می کند. هیچ تفکری در میان نیست. نه این که او درونمان را می بیند، بلکه او به مثابه یک آینه عمل می کند و ما به سادگی در او بازتاب می کنیم. تفکر وجود ندارد و فقط بازتاب است.
در دایره قسمت ما نقطه تسلیمیم
لطف آنچه تو اندیشی حکم آنچه تو فرمایی
زرتشت(ع) با حرکت از دنیای مادی به دنیای اشراق چراغی را روشن کرد که بشریت تا به امروز از آن استفاده فراوانی برده است.
زرتشت عالم صغیر انسانی را مشابه عالم کبیر می شناسد و شناخت عالم کبیر را تنها از طریق عالم صغیر ممکن می داند و اساساً همه اینها مبنی بر احادیثی است که از قول مولی العارفین نقل شده «من عرف نفسه فقد عرف ربه». مولانا این مسأله را به زیبایی تشریح می کند:
ای شده غافل ز امر من عرف
چون خزان مغرور بر مشتی علف
سیر کن در نفس خود اندیشه ساز
کارها برخود مکن دور و دراز
هرچه در آفاق موجودات هست
همچنان تمثیل آن در انفس است
عالم صغری است آن بی آن و این
عالم کبری در انفس دان یقین
چون شدی زین عالمین آگاه تو
ره بری در قدرت الله تو
پس برای شناخت خداوند و دریافت نور الهی با روشهای متعارف و ذهنی نمی توان عمل کرد. ذهن انسان در مراحل اولیه شناخت مفید و مثمر ثمر تلقی می شود، اما از این مرحله به بعد ذهن نوعی آگاهی کاذب را بر انسان چیره می سازد. باید دانست که نفس به مانند چشم بندی عمل می کند که فرد هرگز نمی تواند ترنم درونی و الهیش را بشنود. اما مردان خدا، که در دنیا نفراتشان بسیار محدود و کم است این مسیر دشوار را طی می کنند. زرتشت نیز بر همین روال خدا را تسبیح می کند:
"آنگاه ترا شناختم ای مزدا، که از روی خرد به درون اندیشه کردم. سپس دریافتم که تویی کل جهان. و چون در اندیشه ترا یافتم در سراسر هستی نیز تو را دیدم."
برای شناخت حقیقی نیاز به فرآگاهی است. نیاز به اشراق هست. ولی قبل از اینکه اشراق باشد، به سکوت نیاز است. همان که زرتشت ده سال برای آن با سکوتی معنا بخش کوشش کرد.
در میان عارفان، مولانا توجه بسیار ویژه ای به زبان دارد تا آنجا که می توان او را از نظریه پردازان فلسفه ی زبان دانست؛ به طوری که مجموعه اندیشه های او می تواند به عنوان نظریه ای عرفانی درباره زبان مطرح باشد. اما ابتدا باید نظرگاه او از زبان شناسانده شود.
سه اصل "عقل"، "نقل" و "شهود" عناصر اصلی و زیرساختی زبان شناسی مولانا هستند. همچنین در تفکر او سه زبان حس، قلب و حق وجود دارد.
زبان ِحس صورتی از عقلانیتی است که اسیر عالم محسوسات است. زبانی که مولانا آن را عاریتی می داند و برای آن ارزش چندانی قایل نیست. اما زبان قلب دیگری نیز هست به نام زبان دل؛ زبانی که بسی برتر از زبان معاش است و می تواند ما را به فهم حقایقی رهنمون شود که حس و عقل قاصر از رسیدن به آن هستند. جوهر زبان دل، عشق است و پیامش معرفت. اما در میان زبان ها از نظر مولانا "زبان حق" برترین زبان هاست. دیگر در این وادی کلمات، حروف و اصوات حجاب این زبان هستند؛ کسانی که در اغوای واژگان و فرم ها و رنگ های متعارف مانده اند، هرگز نمی توانند در افق فهم زبان حق به پرواز درآیند. اما زبان دیگری که مولانا آن را سخت محترم و عزیز می شمارد، زبان عارف است. زبان عارف، زبان سکوت است. به گفته صائب تبریزی:
به غیر شهد خموشی کدام شیرینی است
که از حلاوت آن لب به یکدگر چسبد
و مولانا همچون همه عارفان ِگنج سکوت یافته، خاموشی است به حقیقت ِسخن پیوسته و گویایی است بی منتها. آیا نزد مولانا نیز همانند عرفان یونانی رومی بویژه در قرن بیستم، سکوت آن معنایی را دارد که آنان برداشت می کنند؟ اهمیت این موضوع از این بابت بیش تر می شود که موضوع خاموشی را به طور جدی مورد توجه قرار می دهد و تخلص خود را "خاموش" گذاشته است.
مولوی برای انتقال مفاهیم عرفانی از طرفی به هنجارشکنی در گفتار دست زده و کوشیده است تا قابلیت های گفتار را افزایش دهد و از طرفی دیگر سعی کرده تا حد امکان از گفتار هم استفاده نکند.
دو ویژگی در زبان عرفانی به طور عام و همچنین نزد مولانا به طور خاص است؛ یکی تمثیلی شدن زبان و دیگری کوتاه شدن آن. تمثیلی کردن سخن سبب می شود که مضامین توام با رسایی و شیوایی باشد و از سویی دیگر باعث ایهام و ابهام شود. زیرا تجربیات عرفانی نمی توانند مستقیم انتقال پیدا کنند. این مهم، لایه یی کردن زبان و بیان را موجب می شود. به کار بردن تمثیل از نظر زیباشناسی اهمیت فراوانی دارد و باعث می شود که سخن ملال آور نباشد، چنانچه خود در "فیه ما فیه" به این مطلب اشاره می کند.
مولانا مخاطبان خود را به دو دسته تقسیم می کند؛ آنان که زبان رمز می دانند و آن ها که زبان رمز نمی دانند. ویژگی دیگری که مولانا به وسیله آن زبانش را متمایز می کند، موجز کردن سخن است.
زبان کلامی نزد مولانا بسیار مهم است و همانند برخی از فرقه های عرفانی، زبان کلامی مورد تردید و شک قرار نمی گیرد؛ بلکه از آن استفاده می شود. در عین حال خاموشی هم یکی از ویژگی های زبان مولاناست. مولانا خاموشی را به بحر در برابر جوی سخن تشبیه می کند.
در عالم او خاموشی به دو قسمت تقسیم می شود؛ یکی خاموشی اخلاقی و دیگری خاموشی مضمونی. خاموشی اخلاقی بر اساس ارتباط میان گفته پرداز و گفته شنود، ایجاد می شود. اما خاموشی مضمونی را برخی از مضامین بر زبان تحمیل می کنند. برای مولانا بهترین موضوعی که خاموشی در برابر آن رساتر از گفتار است، عشق است. در برابر وسعت مضامین ناب عاشقانه نمی توان سخن گفت. عشق، آنچنان بزرگ و عظیم است که در هنگامه ورود به قلب عارف، تکلم او را از وی می گیرد و به جای آن نعمت ارزشمند و بی بدیل تکلیم را به وی ارزانی می بخشد.
سکوت در دنیای حیرت انگیز مولانا همواره رفتن از یک نظام نشانه ای ارتباطی به یک نظام نشانه ای ارتباطی دیگر است، یعنی قطع ارتباط نیست؛ در سکوت ارتباط تداوم پیدا می کند، اما در سطح و لایه ای دیگر است.
البته می باید تمایزی ظریف میان خاموشی و سکوت قایل شد و آن این که خاموشی بخشی از سکوت است. خاموشی آن بخش کلامی و بیرونی سکوت است. چه بسیار افرادی که خاموشند ولی ساکت نیستند.
همه اجزای جهان در تسبیح و تقدیس حضرت حق تعالی به سر می برند. اگرچه گاه، جهان را ساکت می پنداریم ولی همه هستی از غلغله های مستانه ای لبریز است که جز گوش حق نیوش نمی تواند زیبایی این همه ترانه عاشقانه مستمر را بشنود. برای شنیدن تسبیح جهان، می باید به سکوت، دل داد و از های و هوی اشیاء و اصنام و اغیار دل برداشت. به گفته سعدی در گلستان همیشه پایدارش:
یاد دارم که شبی در کاروانی همه شب رفته بودم و سحر در کنار بیشه ای خفته٬ شوریده ای در آن سفر همراه ما بود نعره بر آورد و راه بیایان گرفت و یک نفس آرام نیافت. چون روز شد گفتم این حالت چه بود؟ گفت بلبلان را شنیدم که به نالش درآمده بودند از درخت و کبکان در کوه و غوکان در آب و بهایم در بیشه٬ اندیشه کردم که مروت نباشد همه در تسبیح و من به غفلت خفته.