11-08-2014، 15:17
(آخرین ویرایش در این ارسال: 11-08-2014، 15:20، توسط ابراهیم هادی.)
[rtl]میخواهم خدا را ببینم کار مهمی دارم[/rtl]
[rtl] [/rtl]
[rtl]کنار جاده نشسته بود و تو دلش با خدا حرف می زد اما چیزی به زبان نمی آورد. خسته و غمگین به نظر می رسید. نه دلی برای رفتن داشت نه جایی برای ماندن. دستی روی شونه اش خورد. سرشو بلند کرد. مردی جنوبی سلام کرد و پرسید غریبه ای؟ مهمان ما می شی؟ ثواب داره والله چند روزه مهمان نداریم.[/rtl]
[rtl]پرویز که از خداش بود، دست از تعارف برداشت و همراه مرد جنوبی رفت. اما تمام مدت ساکت و خسته، تو فکرای خودش غوطه ور بود. بعد از صرف شام، مرد جنوبی با شوخ طبعی و خنده رویی سر صحبتو باز کرد و گفت نمی خوای قصه ات رو تعریف کنی؟[/rtl]
[rtl]پرویز گف تقصه! چه قصه ای؟[/rtl]
[rtl]... گف تقصه ی زندگیت! اینکه کی هستی... چرا اینجایی... کجا می خوای بری ...[/rtl]
[rtl]پرویزگفت: «دو سال پیش شنیدم مردی تو جنوبه که می تونه با خدا حرف بزنه و صدای خدا رو بشنوه. شنیدم که اون حتی تونسته خدا رو به بعضی از مردم نشون بده... »[/rtl]
[rtl]بعد بغض کرد و گفت :« ... نه اینکه فکر کنی از روی کنجکاوی دنبالش می گردم نه والله من کار مهمی با خدا دارم باید ببینمش و باهاش حرف بزنم... باید ببینمش ...»[/rtl]
[rtl]مردجنوبی با تعجب به پرویز خیره شده بود و فقط زیر لب می گفت استغفرالله ...[/rtl]
[rtl]پرویز گفت الان چند روزه که اومدم جنوب و دارم دنبالش می گردم اما هنوز پیداش نکردم. حالا باید دست خالی برگردم.[/rtl]
[rtl]مرد جنوبیگفت دیگه ام نمی خواد بگردی ...![/rtl]
[rtl]پرویز بانگرانی از جا پرید و گفت: نگردم، چرا نگردم؟چی شده؟ شما درباره اش چیزی شنیدی؟[/rtl]
[rtl]مرد گفتآروم باش عزیزم. خیالت راحت، چیز بدی نیست.[/rtl]
[rtl]فقط اگه می خوای جوابتو بدم اول باید به یه سوال من جواب بدی تا بعد من هر چی می دونم بهت بگم.[/rtl]
[rtl]اول بگوببینم نظرت درباره ی قرآن چیه؟[/rtl]
[rtl]پرویز گفت خوب قرآن کتاب خداست.[/rtl]
[rtl]مرد گفت:آفرین... آفرین ... قرآن کتاب خداست.[/rtl]
[rtl]حالا اگه این کتاب خدا یه خبری به ما بده، درسته؟ یا ممکنه حقیقت نداشته باشه؟[/rtl]
[rtl]پرویز گفت:خوب معلومه که درسته. این چه حرفیه؟[/rtl]
[rtl]مرد جنوبی گفت اگه یه دور ترجمه ی قرآن رو خونده بودی اینهمه تو زحمت نمی افتادی.[/rtl]
[rtl]پرویزسراپاگوش بود و منتظر.[/rtl]
[rtl]مردادامه داد و گفت: حضرت موسی هم یه روز (به درخواست بنی اسرائیل) از خدای بزرگ خواست تا خودشو بهش نشون بده.[/rtl]
[rtl]اماخدای بزرگ، مثل موجودات دیگه جسم نداره تا دیده بشه. خدا بسیار بزرگتر و بالاتر از اونه که برای موجودات قابل درک باشه.[/rtl]
[rtl]خدا به حضرت موسی گفت تو هرگز نمی تونی منو ببینی. اما به این کوه نگاه کن، من خودمو به این کوه نشون می دم اگه این کوه بتونه دیدار منو تحمل کنه و سرجاش بایسته تو هم می تونی منو ببینی.[/rtl]
[rtl]"سپس خداوند برای کوه تجلی کرد. کوه منفجر شد و مثل پودری در هوا متلاشی شد. حضرت موسی بیهوش روی زمین افتاد وقتی به هوش آمد از خدای خودش عذرخواهی کرد و گفت تو بالاتر از آنی که با چشمها دیده شوی. [/rtl]
[rtl]به فرموده قرآن، خدا حتی روز قیامت هم دیدنی نیست اما اگه دلت پاک و شفاف باشه، خدا رو جوری حس می کنی که هرگز او رو از خودت جدا نمی دونی.[/rtl]
[rtl]پرویزگفت: ولی ... آخه.... اون مرد...[/rtl]
[rtl]مرد جنوبی گفت: خودت قضاوت کن، چنین آدمی چه انگیزه ای داره؟ چرا چنین حرفی زده؟[/rtl]
[rtl]پرویز باشک و صدایی بریده گفت ولی... ولی بعضی ها گفتن که تونستن صدای خدا رو به کمک او بشنون.[/rtl]
[rtl]مرد جنوبی نگاه مهربانی به پرویز کرد و گفت به نظر خودت اونا چرا چنین دروغایی می گن؟[/rtl]
[rtl]پرویز درفکر فرو رفت. بعد با دلی پر غصه گفت ولی من با خدا کار مهمی داشتم.[/rtl]
[rtl]مردجنوبی گفت خوب بگو. هر کجا و به هر شکلی که دوست داری با خدا حرف بزن. خدا نه می خوابه، نه خسته می شه و نه نیازی به واسطه داره. خدا همیشه از همه کس و همه چیز به ما نزدیکتره. قرآن می گه خدا حتی از فکرهایی که تو قلب ما عبور می کنه خبرداره.[/rtl]
[rtl]پرویزهنوز دوست داشت، بشنوه. مرد جنوبی تا نیمه های شب برای پرویز راجع به خدا و مهربونیاش حرف زد. صبح، موقع خداحافظی، روی شونه ی پرویز زد و گفت راستی اون کسی که دنبالش می گشتی تحت تعقیب پلیسه. به خاطر همین پیداش نکردی. البته خدا خیلی دوستت داره که نگذاشت تو دامش بیفتی.[/rtl]
[rtl]پرویز نفس عمیقی کشید و گفت اونو دیگه ولش کنین راستی شما چیزی درباره خودتون به من نگفتید اصلا شما چکاره اید؟[/rtl]
[rtl]مرد جنوبی گفت من استاد دانشگاهم و الان هم می خوام برم دانشگاه و می تونم مقداری از مسیر، ببرمت.[/rtl]
[rtl]پرویزتازه احساس می کرد چقدر باید خجالت بکشه. حالا ارزش حرفهای مرد جنوبی براش بیشتر شده بود. وقتی از ماشین پیاده شد،گفت شما چقدر خوش اخلاق و مهربونید![/rtl]
[rtl]مرد جنوبی لبخندی زد و رفت.[/rtl]
[rtl]لَمَّا جاءَ مُوسى لِمیقاتِنا وَ کَلَّمَهُ رَبُّهُ قالَ رَبِّأَرِنی أَنْظُرْ إِلَیْکَ قالَ لَنْ تَرانی وَ لکِنِ انْظُرْ إِلَى الْجَبَلِ فَإِنِ اسْتَقَرَّ مَکانَهُ فَسَوْفَ تَرانی فَلَمَّا تَجَلَّى رَبُّهُ لِلْجَبَلِ جَعَلَهُ دَکًّا وَ خَرَّ مُوسى صَعِقاً فَلَمَّا أَفاقَ قالَ سُبْحانَکَ تُبْتُ إِلَیْکَ وَ أَنَا أَوَّلُ الْمُۆْمِنینَ (143،سوره اعراف)[/rtl]
[rtl] [/rtl]
[rtl]کنار جاده نشسته بود و تو دلش با خدا حرف می زد اما چیزی به زبان نمی آورد. خسته و غمگین به نظر می رسید. نه دلی برای رفتن داشت نه جایی برای ماندن. دستی روی شونه اش خورد. سرشو بلند کرد. مردی جنوبی سلام کرد و پرسید غریبه ای؟ مهمان ما می شی؟ ثواب داره والله چند روزه مهمان نداریم.[/rtl]
[rtl]پرویز که از خداش بود، دست از تعارف برداشت و همراه مرد جنوبی رفت. اما تمام مدت ساکت و خسته، تو فکرای خودش غوطه ور بود. بعد از صرف شام، مرد جنوبی با شوخ طبعی و خنده رویی سر صحبتو باز کرد و گفت نمی خوای قصه ات رو تعریف کنی؟[/rtl]
[rtl]پرویز گف تقصه! چه قصه ای؟[/rtl]
[rtl]... گف تقصه ی زندگیت! اینکه کی هستی... چرا اینجایی... کجا می خوای بری ...[/rtl]
[rtl]پرویزگفت: «دو سال پیش شنیدم مردی تو جنوبه که می تونه با خدا حرف بزنه و صدای خدا رو بشنوه. شنیدم که اون حتی تونسته خدا رو به بعضی از مردم نشون بده... »[/rtl]
[rtl]بعد بغض کرد و گفت :« ... نه اینکه فکر کنی از روی کنجکاوی دنبالش می گردم نه والله من کار مهمی با خدا دارم باید ببینمش و باهاش حرف بزنم... باید ببینمش ...»[/rtl]
[rtl]مردجنوبی با تعجب به پرویز خیره شده بود و فقط زیر لب می گفت استغفرالله ...[/rtl]
[rtl]پرویز گفت الان چند روزه که اومدم جنوب و دارم دنبالش می گردم اما هنوز پیداش نکردم. حالا باید دست خالی برگردم.[/rtl]
[rtl]مرد جنوبیگفت دیگه ام نمی خواد بگردی ...![/rtl]
[rtl]پرویز بانگرانی از جا پرید و گفت: نگردم، چرا نگردم؟چی شده؟ شما درباره اش چیزی شنیدی؟[/rtl]
[rtl]مرد گفتآروم باش عزیزم. خیالت راحت، چیز بدی نیست.[/rtl]
[rtl]فقط اگه می خوای جوابتو بدم اول باید به یه سوال من جواب بدی تا بعد من هر چی می دونم بهت بگم.[/rtl]
[rtl]اول بگوببینم نظرت درباره ی قرآن چیه؟[/rtl]
[rtl]پرویز گفت خوب قرآن کتاب خداست.[/rtl]
[rtl]مرد گفت:آفرین... آفرین ... قرآن کتاب خداست.[/rtl]
[rtl]حالا اگه این کتاب خدا یه خبری به ما بده، درسته؟ یا ممکنه حقیقت نداشته باشه؟[/rtl]
[rtl]پرویز گفت:خوب معلومه که درسته. این چه حرفیه؟[/rtl]
[rtl]مرد جنوبی گفت اگه یه دور ترجمه ی قرآن رو خونده بودی اینهمه تو زحمت نمی افتادی.[/rtl]
[rtl]پرویزسراپاگوش بود و منتظر.[/rtl]
[rtl]مردادامه داد و گفت: حضرت موسی هم یه روز (به درخواست بنی اسرائیل) از خدای بزرگ خواست تا خودشو بهش نشون بده.[/rtl]
[rtl]اماخدای بزرگ، مثل موجودات دیگه جسم نداره تا دیده بشه. خدا بسیار بزرگتر و بالاتر از اونه که برای موجودات قابل درک باشه.[/rtl]
[rtl]خدا به حضرت موسی گفت تو هرگز نمی تونی منو ببینی. اما به این کوه نگاه کن، من خودمو به این کوه نشون می دم اگه این کوه بتونه دیدار منو تحمل کنه و سرجاش بایسته تو هم می تونی منو ببینی.[/rtl]
[rtl]"سپس خداوند برای کوه تجلی کرد. کوه منفجر شد و مثل پودری در هوا متلاشی شد. حضرت موسی بیهوش روی زمین افتاد وقتی به هوش آمد از خدای خودش عذرخواهی کرد و گفت تو بالاتر از آنی که با چشمها دیده شوی. [/rtl]
[rtl]به فرموده قرآن، خدا حتی روز قیامت هم دیدنی نیست اما اگه دلت پاک و شفاف باشه، خدا رو جوری حس می کنی که هرگز او رو از خودت جدا نمی دونی.[/rtl]
[rtl]پرویزگفت: ولی ... آخه.... اون مرد...[/rtl]
[rtl]مرد جنوبی گفت: خودت قضاوت کن، چنین آدمی چه انگیزه ای داره؟ چرا چنین حرفی زده؟[/rtl]
[rtl]پرویز باشک و صدایی بریده گفت ولی... ولی بعضی ها گفتن که تونستن صدای خدا رو به کمک او بشنون.[/rtl]
[rtl]مرد جنوبی نگاه مهربانی به پرویز کرد و گفت به نظر خودت اونا چرا چنین دروغایی می گن؟[/rtl]
[rtl]پرویز درفکر فرو رفت. بعد با دلی پر غصه گفت ولی من با خدا کار مهمی داشتم.[/rtl]
[rtl]مردجنوبی گفت خوب بگو. هر کجا و به هر شکلی که دوست داری با خدا حرف بزن. خدا نه می خوابه، نه خسته می شه و نه نیازی به واسطه داره. خدا همیشه از همه کس و همه چیز به ما نزدیکتره. قرآن می گه خدا حتی از فکرهایی که تو قلب ما عبور می کنه خبرداره.[/rtl]
[rtl]پرویزهنوز دوست داشت، بشنوه. مرد جنوبی تا نیمه های شب برای پرویز راجع به خدا و مهربونیاش حرف زد. صبح، موقع خداحافظی، روی شونه ی پرویز زد و گفت راستی اون کسی که دنبالش می گشتی تحت تعقیب پلیسه. به خاطر همین پیداش نکردی. البته خدا خیلی دوستت داره که نگذاشت تو دامش بیفتی.[/rtl]
[rtl]پرویز نفس عمیقی کشید و گفت اونو دیگه ولش کنین راستی شما چیزی درباره خودتون به من نگفتید اصلا شما چکاره اید؟[/rtl]
[rtl]مرد جنوبی گفت من استاد دانشگاهم و الان هم می خوام برم دانشگاه و می تونم مقداری از مسیر، ببرمت.[/rtl]
[rtl]پرویزتازه احساس می کرد چقدر باید خجالت بکشه. حالا ارزش حرفهای مرد جنوبی براش بیشتر شده بود. وقتی از ماشین پیاده شد،گفت شما چقدر خوش اخلاق و مهربونید![/rtl]
[rtl]مرد جنوبی لبخندی زد و رفت.[/rtl]
[rtl]لَمَّا جاءَ مُوسى لِمیقاتِنا وَ کَلَّمَهُ رَبُّهُ قالَ رَبِّأَرِنی أَنْظُرْ إِلَیْکَ قالَ لَنْ تَرانی وَ لکِنِ انْظُرْ إِلَى الْجَبَلِ فَإِنِ اسْتَقَرَّ مَکانَهُ فَسَوْفَ تَرانی فَلَمَّا تَجَلَّى رَبُّهُ لِلْجَبَلِ جَعَلَهُ دَکًّا وَ خَرَّ مُوسى صَعِقاً فَلَمَّا أَفاقَ قالَ سُبْحانَکَ تُبْتُ إِلَیْکَ وَ أَنَا أَوَّلُ الْمُۆْمِنینَ (143،سوره اعراف)[/rtl]