امتیاز موضوع:
  • 0 رأی - میانگین امتیازات: 0
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

داستان های عاشقانه♥♥♥

#1
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
قصه ی عشق
عاشق فقیر
یه زن و شوهر عاشق اما فقیر سر سفره شام نشستند غذاشون خیلی مختصر و کم بود که یک نفر را به زور سیر میکرد مرد به خاطر اینکه زنش بیشتر غذا بخوره گفت بیا چراغ را خاموش کنیم و توی تاریکی بخوریم زن قبول کرد چند دقیقه چراغها را خاموش کردند ولی بعد که روشن کردند غذاها دست نخورده توی ظرف مونده بود.
**************************** 
مرد و زن جوانی سوار بر موتور در دل شب می راندند.آنها عاشقانه یکدیگر را دوست داشتند.
زن جوان: یواش تر برو، من می ترسم.
مرد جوان: نه، اینجوری خیلی بهتره.
زن جوان: خواهش میکنم ، من خیلی می ترسم.
مرد جوان: خوب، اما اول باید بگی که دوستم داری.
زن جوان: دوستت دارم، حالا میشه یواش تر برونی.
مرد جوان: منو محکم بگیر.
زن جوان: خوب حالا میشه یواش تر بری.
مرد جوان: باشه به شرط اینکه کلاه کاسکت منو برداری و روی سر خودت بذاری، آخه نمیتونم راحت برونم، اذیتم میکنه.

روز بعد واقعه ای در روزنامه ثبت شده بود. برخورد موتور سیکلت با ساختمان حادثه آفرید. در این سانحه که به دلیل بریدن ترمز موتورسیکلت رخ داد، یکی از دو سرنشین زنده ماند و دیگری درگذشت. مرد جوان از خالی شدن ترمز آگاهی یافته بود. پس بدون اینکه زن جوان را مطلع کند با ترفندی کلاه کاسکت را بر سر او گذاشت و خواست تا برای آخرین بار دوستت دارم را از زبان او بشنود و خودش رفت تا او زنده بماند. دمی می آید و بازدمی میرود. اما زندگی غیر از این است و ارزش آن در لحظاتی تجلی می یابد که نفس آدمی را می برد.

دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
+  نوشته شده در  دوشنبه چهارم مرداد 1389ساعت 13:40  توسط nahanja  |  نظر بدهید


دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
هرجا که عشق است ثروت و موفقيت هم هست!

زني از خانه بيرون آمد و سه پيرمرد را با چهره های زیبا جلوي در ديد.
به آنها گفت: « من شما را نمي شناسم ولي فکر مي کنم گرسنه باشيد، بفرمائيد داخل تا چيزي براي خوردن به شما بدهم.»
آنها پرسيدند:« آيا شوهرتان خانه است؟»
زن گفت: « نه، او به دنبال کاري بيرون از خانه رفته.»
آنها گفتند: « پس ما نمي توانيم وارد شويم منتظر می مانیم.»
عصر وقتي شوهر به خانه برگشت، زن ماجرا را براي او تعريف کرد.
شوهرش به او گفت: « برو به آنها بگو شوهرم آمده، بفرمائيد داخل.»
زن بيرون رفت و آنها را به خانه دعوت کرد. آنها گفتند: « ما با هم داخل خانه نمي شويم.»
زن با تعجب پرسيد: « چرا!؟» يکي از پيرمردها به ديگري اشاره کرد و گفت:« نام او ثروت است.» و به پيرمرد ديگر اشاره کرد و گفت:« نام او موفقيت است. و نام من عشق است، حالا انتخاب کنيد که کدام يک از ما وارد خانه شما شويم.»
زن پيش شوهرش برگشت و ماجرا را تعريف کرد. شوهـر گفت:« چه خوب، ثـروت را دعوت کنيم تا خانه مان پر از ثروت شود! » ولي همسرش مخالفت کرد و گفت:« چرا موفقيت را دعوت نکنيم؟»
فرزند خانه که سخنان آنها را مي شنيد، پيشنهاد کرد:« بگذاريد عشق را دعوت کنيم تا خانه پر از عشق و محبت شود.»
مرد و زن هر دو موافقت کردند. زن بيرون رفت و گفت:« کدام يک از شما عشق است؟ او مهمان ماست.»
عشق بلند شد و ثروت و موفقيت هم بلند شدند و دنبال او راه افتادند. زن با تعجب پرسيد:« شما ديگر چرا مي آييد؟»
پيرمردها با هم گفتند:« اگر شما ثروت يا موفقيت را دعوت مي کرديد، بقيه نمي آمدند ولي هرجا که عشق است ثروت و موفقيت هم هست! »

آری... با عشق هر آنچه که می خواهید می توانید به دست آوردید

دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
+  نوشته شده در  دوشنبه چهارم مرداد 1389ساعت 13:37  توسط nahanja  |  نظر بدهید



دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
عشق آسماني

يالطيف
من تو را با دل شكسته حين فرار از آدمك هاي سياه دل از خدا هديه گرفتم.
شروع هق هق هاي فراق وجود گرمت را درخور ياد تو دانستم.
در خانه اي مملو از آينه اما بدون نگاه عكس تو را گذاشتم.
تا چشمانم با نقش چهره ي تو رخ زيباي ماه را از ياد ببرد
گل هاي سرخ و زيباي دنيا را مي شكنم تا با وجود تو خاري نباشد.
از شوق تبسم نگار تو دنياي ناميدم را اميد مي دهم.
خلق خدايي اما خالق جسم دوباره ي من هستي.
آتشي در زمستان دلم هستي كه فصل بهار را برايم آشنا ساختي.
غريو خواستن تورا به گوش آسمون مي رسانم
تا عشقت آسماني در خاطر زميني ها به جا ماند.


دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
+  نوشته شده در  دوشنبه چهارم مرداد 1389ساعت 13:34  توسط nahanja  |  نظر بدهید



دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
اتفاق

حالا که رفته ای
هيچ اتفاق تازه ای نمی افتد
فقط من
ذره ذره

ايوب می شوم

دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
+  نوشته شده در  دوشنبه چهارم مرداد 1389ساعت 13:29  توسط nahanja  |  نظر بدهید



دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
بوی هوس

 
بوی یک حادثه از جنس هوس می آید                     
مردی از آنطرف فاجعه پس می آید
 
مردی از آنطرف سادگی ام با یک زن                         
زنی از شکل ریا ! تازه نفس می آید
 
به چه دل خوش شده ای ؟ باز به بازیچه شدن ؟        
 بو بکش ! از همه جا بوی هوس می آید
 
جز من ساده ی از هر دو جهان جا مانده               
مانده ام درد و خیانت به چه کس می آید ؟
 
باز تنها شده ام ـ باز چه سرگردانم                            
 تو که با او بروی ـ باز قفس می آید

دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
+  نوشته شده در  دوشنبه چهارم مرداد 1389ساعت 13:16  توسط nahanja  |  نظر بدهید


دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
من میروم ...
 
دارد هجوم این همه آوار خاطره
روی خیال سرد غزل ضجه می زند
دارد غروب سرخ شما سبز می شود
خورشید هم کنار همین بیت می دمد
 
من آخرین ترانه ی این بغض کهنه را
روی سکوت این شب ممتد کشیده ام
من بارها میان همین روزهای تلخ
از لحن حرف های شما زخم دیده ام
 
اینجا میان بُهت غم انگیز این اتاق
اشکی برای مرگ تو در ذهن خانه نیست
دیگر فضای بسته ی این شعر لعنتی
حتی اگر به خاطر تو ! عاشقانه نیست
 
دیگر برای این من  ِ با غم عجین شده
باور کنید راه فراری نمانده است
من می روم که با تو در این روزهای سرد
بر این دل تکیده ، قراری نمانده است
 
من می روم که شهر بداند نبودنت
از ذهن دفترم تپش شعر را ربود
سهم تو عشق بود و وفا بود از دلم
سهم من از حضور تو همّیشه درد بود .



داستان های عاشقانه♥♥♥ 1داستان های عاشقانه♥♥♥ 1




پاسخ
 سپاس شده توسط *nadia*horan* ، اسما جووون ، عطرینا ، گلشن ٧٧
آگهی
#2
تکراری داشت
سپاس
داستان های عاشقانه♥♥♥ 1
پاسخ
#3
منتقل شُد ..
all falling stars one day will land
all broken hearts one day will mend
and the end is still the end whether you want it or not
پاسخ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Heart یه داستان عاشقانه غمگین و زیبا از یک دختر((( حتما بخونید)))
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
Exclamation مجنون (داستان ترسناک واقعی) +18
  این یک داستان بی معنی است.
Exclamation داستان بسیار ترسناک خونه جدید !
  داستان عاشقی یک پسر خیلی قشنگه(تکراری نیست)
Eye-blink داستان ترسناک +18
  داستان کوتاه دختر هوس باز(خیلی قشنگه)
Rainbow یک داستان ترسناک +18

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان