09-04-2014، 20:52
(آخرین ویرایش در این ارسال: 09-04-2014، 20:54، توسط ♪♫ ¥MËLØÐ ♪♫.)
این دو برادر اسمهاشون فرزاد و فرشید هست فرزاد دو سال از فرشید بزرگتره و پدر و مادرشون بخاطر مسائل شخصی که به خودشون ربط داره از هم جدا شده بودن و بچه ها با مادرشون زندگی می کردن ، فرزاد خیلی هوای فرشیدو داشت چون فرشید بچه بود ، فرزاد که بزرگتر بود هم درس می خوند هم خرج خونه شونو در میاورد از بچه گی زرنگ بود و هر کاری می گفتن انجام میداد کلا بچه های دوست داشتنیی بودن ، فرزاد از خودش میزد و به فرشید میداد نمیذاشت کوچکترین کمبودی داشته باشه حتی بعضی از شبها بخاطر راحتی فرشید می رفت کار میکرد تا پول تو جیبی فرشیدو جور کنه ، مادرشون این دوتا بچه رو جوری تربیت کرده بود که نه به کسی توهین میکردن نه با بچه های هم سن خودشون دعوا میکردن و تو کارای مذهبی فعال بودن ، فرزاد بخاطر اینکه کار میکرد کمتر به درسش میرسید ولی نمیذاشت فرشید کار کنه و میگفت تو باید درس بخونی و واسه خودت کسی بشی ، اگه کلاس فرشید زودتر تموم میشد فرزاد کلاسشو ول میکرد تا فرشیدو برسونه خونه ، فرزاد جوری تلاش میکرد که پدر مادرا اونو الگوی بچه هاشون قرار میدادن اگه فرشید مریض میشد اون تمام کارو درسشو ول میکرد و به فرشید میرسید تا خوب بشه حتی شبها نمیذاشت مادرش بیدار بمونه پیش فرشید و خودش بیداری میکشید و داروهای فرشیدو سرموقع میداد تا فرشید خوب بشه، اینو میخوام بگم که فرزاد از جون مایه میذاشت واسه فرشید، فرزاد با هر بدبختی که بود دیپلمشو گرفت ولی دانشگاه قبول نشد بخاطر همین چسبید به کار چون از بچه گی کار کرده بود بلد بود چه جوری پول در بیاره فرشید هم اول دبیرستان بود و درس میخوند فرزاد پولاشو جمع کرد و رفت تو کار خریدو فروش لیمو ترش کارش هم گرفت با یک سال کار تونست باغ لیمو بخره از قضا فرزاد عاشق یه دختری شده بود که چهار سال از خودش کوچیکتر بود به اسم نسترن که همسایشون بود ، نسترن هم عاشق فرزاد بود ولی هیچ وقت فرزاد به خاطر موقعیتش اسم زن گرفتنو نمیاورد و فکرش روی خانواده ی خودش بود و به نسترن هم گفته بود تا فرشدو زن نده خودش زن نمیگیره نسترن هم قبول کرده بود و میگفت صبر میکنم تا بهت برسم.
با هم تلفنی حرف میزدند و بعضی وقتا دور از چشم بقیه با هم میرفتن بیرون هیچکس نمیدونست فرزاد نسترنو دوست داره ولی فرشید با مادرش میدونستن که فرزاد دختری رو دوست داره اونم از روی پیامها و زنگهایی که رو گوشی فرزاد میخورد و هر چی به شوخی یا جدی میگفتن کیو دوست داری فرزاد به خودش نمیگرفت و میگفت من تا داداش کوچیک خودمو زن ندم خودم زن نمیگیرم این دوست داشتن و عشق پنهانی ادامه داشت تا چند سال که درس فرشید تموم شده بود و سال آخر دانشگاه بود و نسترن هم دانشجو شده بود فرزاد هم به یک تاجر معروف لیمو ترش با همین سن و سال کمش تبدیل شده بود و زندگیش خیلی خوب شده بود از همه لحاظ ، فرزاد منتظر فرشید بود تا اسم دختریو بیاره تا خودش رسما از نسترن خواستگاری کنه عشق بین فرزادو نسترن زیادتر شده بود ولی همش پنهانی ، دفتر خاطراتشون پر شده بود از حرفهای چند سال گذشتشون از گریه ها و خنده های هر دو شون تا اینکه فرشید دانشگاهشو تموم کرد و شده بود دبیر ادبیات و تو دبیرستان تدریس میکرد یک شب مادرشون بعد از شام بهشون گفته بود که حالا وقت زن گرفتنتونه و دامادیتونو میخوام جشن بگیرم منم آرزو دارم فرزاد گفته بود اول فرشید بگه کیو میخواد بعدش من میگم و با هم جشن عقدمونو میگیریم فرشید با خجالت تمام و اصرار داداشو مادرش بلاخره گفته بود که نسترنو میخواد مادرش هم گفته بود مبارکه دختر نجیب و خوبیه ، بله دوستان درست شنیدید فرشید هم عاشق نسترن شده بود پیش خودش ، فرزاد که اصلا نفهمیده بود فرشید چی گفته دوباره ازش پرسیده بود که عزیزم کیو دوست داری؟ اونم گفته بود نسترن دیگه دختر همسایه رو میگم دو سالی میشه که بهش فکر میکنم فرزاد که رنگ از صورتش پریده بود گفته بود شوخی میکنی؟ اونم گفته بود فرزاد حالت خوب نیست؟ فرزاد گفته بود نه خوبم فقط کمی سرم درد میکنه چیز مهمی نیست فرزاد که هنوز باورش نشده بود دوباره پرسیده بود واقعا نسترنو میخوای؟ اونم گفته بود آره مگه دختر خوبی نیست که انقد میپرسی؟ فرزاد گفته بود نه خیلی دختر خوبیه فقط یه کم تعجب کردم بعد پرسیده بود باهاش حرفم زدی؟ اونم گفته بود نه الان دارم به شما میگم و هیچکس این موضوع رو نمیدونه فرزاد که چهرش به چند رنگ در اومده بود و تمام غصه هاش با درداشو با گفتن دختر خوب و پاکیه پنهون کرد بعد گفته بود سرم درد میکنه میرم تا بخوابم فردا خیلی کار دارم مادرش گفته بود اسمشو نگفتی؟ فرزاد گفته بود اسم کی؟ مادرش گفته بود اسم دختره دیگه فرزادم گفته بود آهان حالا بزار استراحت بکنم فردا شب میگم مادرش گفته بود پسرم برو ولی به داداشت هم تبریک نگفتی فرزادم عذر خواهی کرده بود و صورت فرشیدو بوس کرده بود و بهش تبریک گفته بودو رفته بود تو اتاقش، فرزاد تا رسید بود اشک از چشماش جاری میشه و میگه آخه چرا مگه مرتکب چه گناهی شدم ؟ و نشسته بود چند ساعت گریه کرده بود که با همون حال خوابش برده بود فردا که از خواب بلند نشده بود مادرش رفته بود بیدارش کنه میبینه چشماش از بس گریه کرده قرمز شده بهش گفته بود فرزاد مادرم گریه کردی؟ گفته بود نه چرا گریه کنم؟
مادرش گفته بود چشمات هنوزم اشکی هستن و قرمز اونم گفته بود آهان اینا اشک شوق که فرشید داره زن میگیره مادرش گفته بود الهی بمیرم برات که انقد فرشیدو دوست داری خب تو هم زن میگیری اینو که گفته بود خود به خود اشک از چشمهای فرزاد ریخته بود مادرش گفته بود بسه دیگه اشکهاتو پاک کن بیا صبحونه بخور مگه کار نداری؟ باید بری سر کارت بلند شو دیرتم شده فرزاد بلند شده بود صورتشو شسته بود و تو خونه عادی برخورد کرده بود و صبحونشو به زور خورده بود و رفته بود سرکارش اونجا به نسترن زنگ زده بود که می خوام الان ببینمت نسترن هم گفته بود چیزی شده؟ اونم گفته بود بیا تا بهت بگم ، رفته بودن پارک همیشگی و فرزاد همه چیزو با گریه به نسترن گفته بود نسترن که میدونست فرزاد چقد فرشیدو دوست داره بیشتر از فرزاد زده بود زیر گریه و نمیتونست گریه نکنه بعد از چند ساعت حرف زدن نسترن گفته بود حالا چیکار باید بکنیم چه جوری بهش میگی که من و تو همدیگه رو دوست داریم فرزاد هم گفته بود هیچ کس این حرفو نمیزنه نسترین گفته بود منظورت چیه؟ فرزاد با گریه گفته بود عزیزم منو فراموش کن من نمیتونم داداش کوچیکمو که پدر بالا سرش نبوده و منو جای پدرش قبول کرده و از بچگی هر موقع مشکلی براش پیش میومد بغلش میکردم و تو بغلم گریه میکرد و بهش آرامش میدادم حالا خودم چشماشو اشکی کنم نسترن هم گفته بود همش تقصیر تویه اگه حداقل دو سال پیش میزاشتی همه بقهمند اینجوری نمیشد و گفته بود من تورو میخوام و علاقه ای به فرشید ندارم مگه من میتونم با فرشید زندگی کنم وقتی عشقم تویی؟ فرزاد گفته بود منم عاشقتم به خدا همه زندگی مو از دست رفته می بینم نمی بینی به چه روزی افتادم به خدا تا صبح گریه کردم من برات میمیرم تمام زندگی منی من بدون تو نابود میشم ولی داداشمو چیکار کنم؟ نسترن هم گفته بود بزار من خودم بهش میگم که نمیخوامش فرزاد گفته بود اگه اینو بگی بعد زن من بشی همه میگن فرزاد نزاشته و می فهمن من نزاشتم بگیریش ، نسترن با گریه بلند شده بود بره ولی فرزاد مانع شده بود و گفته بود تورو به جان فرزاد که دوستش داری قبول کن که باهاش باشی شاید قسمت این بوده بخدا درد این موضوع برای من سخت تره نسترن گفته بود آخه چه جوری خاطراتمو فراموش کنم بخدا می میرم فرازد گفته بود عادت می کنی بالاخره به هر نحوی بوده هر دوشون رضایت داده بودند.
شب که شده بود مادر فرزاد گفته بود که با مادر نسترن حرف زده و قراره فرداشبو گذاشته که برن خواستگاری نسترن اونا هم قبول کردند اینو که شنیده بود فرزاد نزدیک بود از حال بره بعد مادر فرزاد گفته بود تو چت شده از دیشب پریشونی چیزی شده که نمیگی؟ اونم گفته بود نه مشغله کاریم زیاد شده بعد گفته بود مبارکه بالاخره داداش کوچیکمو تو لباس دامادی می بینم این بهترین روز زندگیم میشه ولی قلب فرزاد داشت آتیش میگرفت چون این وسط فرزاد بود که زندگی رو از دست رفته می دید و عشق چند ساله خودشو دو دستی به داداش خودش میداد و نمیزاشت داداشش بفهمه که این عشق مال اون بوده و داره پنهونش میکنه بله دوستان فرزادی که به خاطر داداشش از عشقش هم گذشت.
فردا شب فرزاد با فرشید و مادرش رفتند خونه نسترن اینا و وقتی نسترن اومد توی جمع و فرزاد رو دید که به جای اون باید فرشیدو انتخاب کنه اشکاش جاری شدند ولی چادرشو گرفته بود جلوی صورتش که کسی نفهمه بعد از حرفای بزرگترا نسترن و فرشید رفتند تو اتاق نسترن که حرف بزنند نسترن که نمیتونست حرف بزنه چادرش رو گرفته بود جلوی صورتش و یه بند داشت اشک می ریخت و همش فرشید حرف میزد ، فرشید گفته بود شما حرفی ندارید؟ اونم گفته بود نه فرزاد هم به بهونه ای رفته بود تو حیاط و داشت گریه می کرد از قضا دفترخاطرات نسترن روی تخت بود و فرشید اونو دیده بود و بازش کرده بود اینجا بود که دست فرزاد و نسترن برای فرشید رو میشه و حالا بغض گلوی فرشیدو میگیره چون تمام دفتر از فرزاد نوشت شده بود و می فهمه که فرزاد به خاطر اون از عشق خودش هم گذشته اینجا بود که فرشید با گریه بلند می شه و به نسترن میگه ببخشید که اذیتتون کردم من و تو هیچ تفاهمی نداریم خداحافظ اینو میگه و به مادرش میگه ما به تفاهم نرسیدیم از همه هم عذرخواهی میکنه و میره بیرون هر چی میگن چی شده جواب نمیده و میره خونه و مادرش و فرزاد هم میرن دنبالش فرزاد زنگ میزنه به نسترن میگه تو چیزی گفتی بهش اونم گفته بود نه فرشید دفترمو خونده دفترم رو تخت بود و فرشید اسم تورو دیده تو دفترم و یکی از خاطره هامونو خونده وقتی رسیدند خونه فرشید تو صورت خودش میزنه و میگه آخه چرا به خاطر من اینقدر خودتو نابود می کنی من همیشه در حقت بد بودم از بچگی مزاحمت بودم حالا عشق خودتو هم به خاطر من میزاری کنار من یه احمقم که با حالات عجیبه اون شبت نفهمیدم مادرش میگه چی شده؟ فرشید میگه مادرم فرزاد با نسترن بیشتر از 5 سال میشه که عاشق هم هستند و همدیگر رو میخوان اون زنگها و پیامهایی که بهش می رسید از نسترن بوده ولی هیچی نمیگفت حالا فهمیده منم نسترن رو میخوام پا رو دوست داشتن خودش گذاشته و نسترن رو داره تقدیم میکنه به من ، منه احمقم داشتم قبولش میکردم مادرش که اشک از چشماش جاری شده بود میگه فرزاد چرا چیزی نمیگفتی؟ فرزاد که داشت با صدای بلند گریه میکرد میگفت نمیخواستم داداشمو که منو جای پدرش قبول کرده بود از دستم دلخور بشه بعد فرشیدو تو بغلش میگیره میگه الهی من دورت بگردم و حسابی غصه هاشونو خالی میکنن بعد از اون شب فرزاد و نسترن قرار خواستگاری رو میزارن ولی اینبار برای خودش و فرشید هم از دخترخاله ی خودش خواستگاری میکنه و بعد از خواستگاری قرار عقد و عروسی رو میزان و فرزاد هم به عشق خودش که نسترن بود میرسه.
بله عزیزان هنوز هم کسایی هستند که به خاطر داداش حتی از عشق خودشون هم میگذرن امیدوارم مورد پسند واقع شده باشه.
منبع:ashegha.persianblog.ir
اگر هم تکراری بود شرمنده