11-07-2014، 19:02
تاریخ ایرانی: نقطهٔ اوج فیلم «آرگو» در فرودگاه تهران اتفاق میافتد. شش آمریکایی که سه ماه در ایرانی مخفی شدهاند این بخت را مییابند که از کشوری که درگیر انقلاب است فرار کنند؛ آن هم در پوشش عوامل سازنده فیلمی علمی - تخیلی که راهنمایشان تونی مندز، مامور سیآیای است.
من مطلب مجله «وایرد» (Wired) به قلم جاشوا بیرمن که فیلم براساس آن ساخته شده را ویرایش کردم. بیرمن میدانست که صحنهٔ فرودگاه جایی است که داستان باید تمام شود. شش فراری ترسیده و جان خودشان را هم به خطر انداخته بودند. اما واقعیت، واقعیت است و اوجها میتوانند برخلاف انتظار باشند.
بخش آخر مقالهای که در مجله چاپ شد کلاً درباره ساخت تنش است: «وقتی مامور پلیس با پاسپورت بقیه عوامل از نظر دور شد، آمریکاییها یک لحظه ترسیدند.» اما حرکتی در کار نیست. «اما بعد چای در دست با حواسپرتی پشت باجه سرگردان بود و بدون اینکه زحمت تطبیق فرمهای زرد و سفید را به خودش بدهد گروه را با دست به سالن انتظار هدایت میکند.» و بعد «انتظار رنجآور بود...چیزی که به بقیه دلشوره میداد این بود که نقشهٔ برگشتی در کار نبود... پاسداران انقلاب رسیدند و بین مسافران خسته و به ستوه آمده پرسه میزدند... یک مشکل مکانیکی باعث تاخیر شده بود... پاسدارها توجهشان را معطوف به مسافران خارجی کردند.» اگرچه هیچ اتفاقی نمیافتد. به زودی چرخهای هواپیما از روی زمین بلند میشود و گیلاسهای بلادی مری بالا میروند.
اما نسخهٔ هالیوودی داستان، سراسر اکشن است. تماسی فوری با کاخ سفید گرفته میشود. آدمها داد و فریاد میکنند و میدوند. درهای بسته، تیراندازی و کورس ماشینها در باند فرودگاه به دنبال هواپیما. اگر فیلم را ندیدهاید، سی ثانیه آخر تیزر فیلم را تماشا کنید. هالیوود است. نسیمها به توفان تبدیل میشوند، آرامش دوزخ میشود و جیمز تیلور میشود جیمز باند.
بیرمن داستان را تابستان سال ۲۰۰۶ سرهمبندی کرد، بعد از آنکه از طریق دیوید کلاوانس، یک تهیهکننده مستقل شنید. تا آن موقع بخشهای کوچکی از داستان فاش شده بود: حتی قطعاتی از داستان همان سال در کتابی درباره بحران گروگانگیری با عنوان «میهمانان آیتالله» نوشتهٔ مارک باودن منتشر شد. گاهی اوقات ایدههای بزرگ داستانهای مجلات پنهان هستند و گاهی هم آشکارند. بیرمن این داستان را ناشفاف بین این دو حالت پیدا کرد.
در مجله وایرد، دستکم آن موقع، هر داستانی از سوی اعضای تحریریه با اعدادی از یک تا شش درجهبندی میشدند و جلسهای بود که در آن داستانها برعکس امتیازهایی که به دست آوردهاند، براساس میزان انحراف از معیارها نمره میگرفتند. در این بخش مقاله نمره ۴ گرفت و از ۱۲ نمره در آن روز به نمره پنجم رسید. یقیناً داستان خوبی بود اما مطمئناً برای مجلهای درباره خوشبینی و آینده مناسب نبود. در خود داستان علمی – تخیلیای داشت که از جنس وایرد بود، اما به دولت کارتر هم ربط داشت که مناسب وایرد نبود. کریس اندرسن، سردبیر مجله در پایان بحث دربارهٔ اینکه باید منتشرش کرد یا نه، گفت: «این ماموریتی خزنده است، اما من فکر میکنم ما باید این کار را انجام دهیم.»
در ابتدا بیرمن نتوانسته بود با تونی مندز حرف بزند. پیدا کردن او آسان بود، اما مندز فکر میکرد که این داستان شاید برای هالیوود جواب دهد و او میخواست به او قول داده شود که در جریان همۀ مذاکرات قرار گیرد. دست آخر بیرمن به کسب موافقت نه از سیآیای بلکه از کارگزار مندز نیاز داشت و بعد همه چیز خیلی زود پیش رفت. باب کوهن، دبیر اجرایی مجله وقتی نسخه اولیه را خواند در ایمیلی نوشت: «اوه، اوه! این چرا در وایرد است؟ (حتی تلاش هم نکنید، مال وایرد نیست).» دست آخر، بیرمن آن را به چیز فوقالعادهای تبدیل کرد. جرمی لاکروا و اسکات ددیش در بخش هنری داستانپردازی زیبایی به کار اضافه کردند و آنجلا واترکاتر همه چیز را به شکل واقعیاش حفظ کرد. متن را جورج کلونی انتخاب کرد. سرانجام بن افلک پروژه را برعهده گرفت. روز یکشنبه شاید یکی دو گفتوگو داشت.
جدای از صحنهٔ فرودگاه، فیلم آرگو سرشار از شاخ و برگهای تاریخی است. گردش دراماتیک در بازار صحت نداشت. مستخدمی در کار نبود که وسوسه شود فراریها را تحویل پلیس دهد، اگرچه میهمانان درباره یک باغبان این نگرانی را داشتند. اگر به عکسی که تونی مندز و چندتا از گروگانهای فراری را نشان میدهد، نگاه کنید، میبینید گروگانهای فراری خیلی شبیه کاراکترهای فیلم هستند؛ هرچند مندز بیشتر شبیه گروچو مارکس است تا بن افلک.
تغییرات تاریخی در آرگو آنقدر بدترکیب است انگار که فیلم مدام هالیوود را مسخره میکند. یکی از شخصیتها میگوید: «میتوانید به یک میمون رزوس در یک روز کارگردانی را یاد بدهید.» آنتونی لین در نقد خود بر فیلم که در نیویورکر چاپ شد، نوشت: «شکل دادن چنین مسخرگیای از فریبندگی هالیوود و بعد سرراست کردن فیلمتان به کمک ماهرانه یک دروغ مصلحتی، مثل یک تکه گوهر من را تحت تاثیر قرار داد.»
اما بدترکیب بودن با آسیب رساندن فرق دارد. در فیلم «سی دقیقه بامداد» سند تاریخی تغییر داده میشود تا نشان داده شود که انگار شکنجه، یکی از بزرگترین گناهان این کشور، در آن موقع یک فضیلت بود. (جین میر در نقد ویرانگری درباره این فیلم نوشت: «شاید بیش از اندازه دربارهٔ کل این موضوع توجه میکنم تا با ذرت بوداده از آن لذت ببرم.») هیچکدام از دروغهای آرگو اهمیت ندارد. این دروغها فکر ما درباره تاریخ یا سیاست را تغییر نمیدهد، حقیقت عاطفی داستان را تغییر نمیدهند. داستانهای مشخصی دربارهٔ گذشته وجود دارند که آنقدر خوب هستند که میتوانند در مجلاتی دربارهٔ آینده چپانده شوند و سنتهای مشخص هالیوودی هم هستند که میتوانیم بگذاریم در سینما رگال مثل جوک گفته شوند.
من مطلب مجله «وایرد» (Wired) به قلم جاشوا بیرمن که فیلم براساس آن ساخته شده را ویرایش کردم. بیرمن میدانست که صحنهٔ فرودگاه جایی است که داستان باید تمام شود. شش فراری ترسیده و جان خودشان را هم به خطر انداخته بودند. اما واقعیت، واقعیت است و اوجها میتوانند برخلاف انتظار باشند.
بخش آخر مقالهای که در مجله چاپ شد کلاً درباره ساخت تنش است: «وقتی مامور پلیس با پاسپورت بقیه عوامل از نظر دور شد، آمریکاییها یک لحظه ترسیدند.» اما حرکتی در کار نیست. «اما بعد چای در دست با حواسپرتی پشت باجه سرگردان بود و بدون اینکه زحمت تطبیق فرمهای زرد و سفید را به خودش بدهد گروه را با دست به سالن انتظار هدایت میکند.» و بعد «انتظار رنجآور بود...چیزی که به بقیه دلشوره میداد این بود که نقشهٔ برگشتی در کار نبود... پاسداران انقلاب رسیدند و بین مسافران خسته و به ستوه آمده پرسه میزدند... یک مشکل مکانیکی باعث تاخیر شده بود... پاسدارها توجهشان را معطوف به مسافران خارجی کردند.» اگرچه هیچ اتفاقی نمیافتد. به زودی چرخهای هواپیما از روی زمین بلند میشود و گیلاسهای بلادی مری بالا میروند.
اما نسخهٔ هالیوودی داستان، سراسر اکشن است. تماسی فوری با کاخ سفید گرفته میشود. آدمها داد و فریاد میکنند و میدوند. درهای بسته، تیراندازی و کورس ماشینها در باند فرودگاه به دنبال هواپیما. اگر فیلم را ندیدهاید، سی ثانیه آخر تیزر فیلم را تماشا کنید. هالیوود است. نسیمها به توفان تبدیل میشوند، آرامش دوزخ میشود و جیمز تیلور میشود جیمز باند.
بیرمن داستان را تابستان سال ۲۰۰۶ سرهمبندی کرد، بعد از آنکه از طریق دیوید کلاوانس، یک تهیهکننده مستقل شنید. تا آن موقع بخشهای کوچکی از داستان فاش شده بود: حتی قطعاتی از داستان همان سال در کتابی درباره بحران گروگانگیری با عنوان «میهمانان آیتالله» نوشتهٔ مارک باودن منتشر شد. گاهی اوقات ایدههای بزرگ داستانهای مجلات پنهان هستند و گاهی هم آشکارند. بیرمن این داستان را ناشفاف بین این دو حالت پیدا کرد.
در مجله وایرد، دستکم آن موقع، هر داستانی از سوی اعضای تحریریه با اعدادی از یک تا شش درجهبندی میشدند و جلسهای بود که در آن داستانها برعکس امتیازهایی که به دست آوردهاند، براساس میزان انحراف از معیارها نمره میگرفتند. در این بخش مقاله نمره ۴ گرفت و از ۱۲ نمره در آن روز به نمره پنجم رسید. یقیناً داستان خوبی بود اما مطمئناً برای مجلهای درباره خوشبینی و آینده مناسب نبود. در خود داستان علمی – تخیلیای داشت که از جنس وایرد بود، اما به دولت کارتر هم ربط داشت که مناسب وایرد نبود. کریس اندرسن، سردبیر مجله در پایان بحث دربارهٔ اینکه باید منتشرش کرد یا نه، گفت: «این ماموریتی خزنده است، اما من فکر میکنم ما باید این کار را انجام دهیم.»
در ابتدا بیرمن نتوانسته بود با تونی مندز حرف بزند. پیدا کردن او آسان بود، اما مندز فکر میکرد که این داستان شاید برای هالیوود جواب دهد و او میخواست به او قول داده شود که در جریان همۀ مذاکرات قرار گیرد. دست آخر بیرمن به کسب موافقت نه از سیآیای بلکه از کارگزار مندز نیاز داشت و بعد همه چیز خیلی زود پیش رفت. باب کوهن، دبیر اجرایی مجله وقتی نسخه اولیه را خواند در ایمیلی نوشت: «اوه، اوه! این چرا در وایرد است؟ (حتی تلاش هم نکنید، مال وایرد نیست).» دست آخر، بیرمن آن را به چیز فوقالعادهای تبدیل کرد. جرمی لاکروا و اسکات ددیش در بخش هنری داستانپردازی زیبایی به کار اضافه کردند و آنجلا واترکاتر همه چیز را به شکل واقعیاش حفظ کرد. متن را جورج کلونی انتخاب کرد. سرانجام بن افلک پروژه را برعهده گرفت. روز یکشنبه شاید یکی دو گفتوگو داشت.
جدای از صحنهٔ فرودگاه، فیلم آرگو سرشار از شاخ و برگهای تاریخی است. گردش دراماتیک در بازار صحت نداشت. مستخدمی در کار نبود که وسوسه شود فراریها را تحویل پلیس دهد، اگرچه میهمانان درباره یک باغبان این نگرانی را داشتند. اگر به عکسی که تونی مندز و چندتا از گروگانهای فراری را نشان میدهد، نگاه کنید، میبینید گروگانهای فراری خیلی شبیه کاراکترهای فیلم هستند؛ هرچند مندز بیشتر شبیه گروچو مارکس است تا بن افلک.
تغییرات تاریخی در آرگو آنقدر بدترکیب است انگار که فیلم مدام هالیوود را مسخره میکند. یکی از شخصیتها میگوید: «میتوانید به یک میمون رزوس در یک روز کارگردانی را یاد بدهید.» آنتونی لین در نقد خود بر فیلم که در نیویورکر چاپ شد، نوشت: «شکل دادن چنین مسخرگیای از فریبندگی هالیوود و بعد سرراست کردن فیلمتان به کمک ماهرانه یک دروغ مصلحتی، مثل یک تکه گوهر من را تحت تاثیر قرار داد.»
اما بدترکیب بودن با آسیب رساندن فرق دارد. در فیلم «سی دقیقه بامداد» سند تاریخی تغییر داده میشود تا نشان داده شود که انگار شکنجه، یکی از بزرگترین گناهان این کشور، در آن موقع یک فضیلت بود. (جین میر در نقد ویرانگری درباره این فیلم نوشت: «شاید بیش از اندازه دربارهٔ کل این موضوع توجه میکنم تا با ذرت بوداده از آن لذت ببرم.») هیچکدام از دروغهای آرگو اهمیت ندارد. این دروغها فکر ما درباره تاریخ یا سیاست را تغییر نمیدهد، حقیقت عاطفی داستان را تغییر نمیدهند. داستانهای مشخصی دربارهٔ گذشته وجود دارند که آنقدر خوب هستند که میتوانند در مجلاتی دربارهٔ آینده چپانده شوند و سنتهای مشخص هالیوودی هم هستند که میتوانیم بگذاریم در سینما رگال مثل جوک گفته شوند.