02-07-2014، 10:59
تاریخ ایرانی: سید محمد خاتمی، روز ۲۱ مهر، ۷۰ ساله شد؛ «فرزند فاضل، باتقوا و متعهد» امام خمینی، فرزند روحانی بزرگ یزدی، آیتالله سید روحالله خاتمی است که در خودزندگینامهاش نوشته: «بزرگترین عامل مؤثر در شخصیت و ذهنیت من پدرم و خصوصیات ممتاز علمی، اخلاقی و اجتماعی او بود که به ما آموخت که با روشنبینی و آشنایی با زمان و مکان چگونه میتوان دین را آنگونه فهمید و پذیرفت که پاسخگوی همه پرسشها و نیازهای معنوی و روحی و مادی زندگی باشد.»
فرزند خاتمی، سیدعمادالدین – متولد فروردین ۱۳۶۷- به کسوت روحانیت درنیامد، رفت سراغ کارشناسی کامپیوتر و این روزها کارشناسی ارشد مطالعات منطقهای. عماد خاتمی همچون خواهرانش، نه چهره سیاسی است و نه حضوری در رسانهها و مناصب دولتی دارد؛ گفتوگوی او با «تاریخ ایرانی» روایتش از پدری است که وقتی او ۹ ساله بود، با ۲۰ میلیون رای رئیسجمهور شد و زندگی را از روز سوم خرداد ۷۶ برای او و خانوادهاش دگرگون کرد. عماد خاتمی در نوجوانی شاهد بازتاب وقایع سیاسی دوره اصلاحات در محیط خانوادگی بود؛ شاهد پدر رئیسجمهوری که سالهای پرالتهابی را میگذراند و وقایعی را دید که طی یک و نیم دهه اخیر ناشنیده و ناگفته ماند و هفتاد سالگی پدر بهانهای بود تا این روایتها تا جایی که مقدور بود نقل شود.
***
آقای خاتمی، «همه قبیله شما عالمان دین بودند». حالا جز پدرتان، خانواده شما دیگر روحانی ندارد؟
نه، چون پدر پدربزرگ من که نام خانوادگی خاتمی را انتخاب کرده – نسل دیگر نام مهدوی را برگزیدند-، دو پسر داشت که عموی پدرم، سید ولی پسر نداشت. پدربزرگم، سید روحالله خاتمی، روحانی بود که از بین فرزندانش، پدرم به کسوت روحانیت درآمد.
عموزادهها هیچ کدام روحانی نشدند؟
نه.
به شما اصرار نکردند روحانی شوید؟
هیچ وقت هیچ اصراری نبود، ممکن بود تمایلی باشد یا پدرم ترجیح میداد اینگونه میشد. افرادی هستند که به پدرم میگویند حیف است که خاتمیها، آخوند نداشته باشند و خودش هم میگوید بله حیف است، اما هیچ وقت فشار و اصراری نبود که روحانی شوم.
یعنی ابراز تأسف میکردند؟
تاسف نه، هرگز حس نکردم که پدرم از اینکه فرزندش روحانی نشده، ناراحت است؛ شاید تمایل قلبی داشته باشد. پدرم میگفت وقتی تو به دنیا آمدی در وصیتنامهام نوشتم دوست دارم پسرم آخوند شود، ولی میگوید در نسخههای بهروز شده، آن بند وصیتنامهاش را تغییر داده است.
دورهای که به دنیا آمدید، آقای خاتمی وصیتنامه نوشت؟
پیشنهاد میشود که وصیتنامه بنویسند، پدرم هم در دورههای مختلف وصیت نوشته است.
این وصیت در دوره جنگ نوشته شد؟
من متولد فروردین ۱۳۶۷ هستم؛ این وصیتنامه حدود چهار ماه قبل از پایان جنگ نوشته شد.
در خاتمیها که از سادات حسنی هستند، علاوه بر نسب، ژن امام حسن هم وجود دارد؟
مظلومیت حسنی وجود دارد. اما برخلاف تصور عموم، پدرم اغلب زود عصبانی میشود. از احمد آقای خمینی که با پدرم، عمویم رضا و عمهام مریم خانم –همسر حجتالاسلام والمسلمین محمدعلی صدوقی، امام جمعه فقید یزد- آشنا بوده، نقل میکنند که گفته مریم خانم وقتی عصبانی شود وسطش پشیمان میشود، محمدآقا وقتی عصبانی شود یک ساعت بعد پشیمان میشود، آقا رضا وقتی عصبانی شود پشیمان نمیشود. با این حال در خانواده خاتمی همفکری و تفاهم وجود داشته است. هرگز هیچ خشونت فیزیکی یا بداخلاقی شدیدی پیش نیامد. البته وقتی ۹ ساله بودم، پدرم رئیسجمهور شد تا ۱۷ سالگی که شخصیت من تقریبا شکل گرفته بود. من هم نوجوان و جوان سرکشی نبودم که چالشی ایجاد شود. اما یکی از دلایل نبود چالش طبیعی پدر و فرزندی در خانوادۀ ما، مشغلههای پدرم در دوران ریاست جمهوری بود. فرصتی برای پدرم نبود که وضعیت درسی من را پیگیری کند؛ هرگز هم این امکان نبوده که برای صرف ناهار یا شام به بیرون از خانه برویم. در آن سالهای پرچالش نوجوانی و اوایل جوانی، حضورش کمرنگ بوده، با این حال خواهرانم که از من بزرگتر هستند و این دوره سنی را در سالهای قبل از آن گذراندند، این چالشها را نداشتند.
در ۹ سالگی، دیدن عکس و پوستر پدر روی دیوارهای شهر چه حسی برای شما داشت؟ خودتان در تبلیغات برای انتخاب پدرتان مشارکت داشتید؟
لحظات هیجانانگیزی بود. من کمابیش به ستاد انتخاباتی خیابان بهآفرین و خیلی از میتینگها میرفتم. بیشتر همراه با خواهرم و به بخش زنان ستاد میرفتم. شام غریبان امامزاده صالح که درگیری مختصری در آن اتفاق افتاد یا سخنرانی فائزه هاشمی در ورزشگاه شهید افراسیابی را یادم هست. دیدن آن همه شور و شوق و شعار حمایتی خیلی هیجانانگیز بود. خانه ما یک انباری کوچک داشت که با پوسترهایی که از ستاد میآوردم، آنجا را به ستاد کوچکی برای خودم تبدیل کرده بودم.
تغییر شرایط خانواده برای شما در آن سن خوشایند بود؟
برای من عجیب بود که چرا مادرم از این اتفاق خوشحال نیست. برایم سؤالبرانگیز بود که با این همه توجه و ابراز محبتی که میشد، دلیل ناراحتی مادرم چه بود. ولی کم کم این تغییرات را حس کردم. دو شب مانده به انتخابات که ستاد بهآفرین را پلمب کردند، یکی از محافظین به خانۀ ما زنگ زد و گفت بهتر است شما شب را در هال کنار هم بخوابید تا اگر اتفاقی افتاد پیش هم باشید. البته برای کودکی ۹ ساله مثل من، خوابیدن در هال خانه جذابیت داشت، اما شروع درک تغییرات جدید بود. از سوم خرداد ۷۶ مردم خیلی به خانۀ ما که آن زمان در خیابان پاسداران بود میآمدند. افراد مختلفی از شهرستانها میآمدند، مثلا ساعت ۶ صبح زنگ میزدند که ما آمدیم آقای خاتمی را ببینیم. ما هم تجربه این شرایط را نداشتیم. در دوره انتخابات تعداد محافظین را زیاد کرده بودند و از خرداد تا مرداد که محل خانه را تغییر دادیم، عدهای از محافظین در زیرزمین خانه ما مستقر شده بودند. آنها هم تجربۀ این وضعیت را نداشتند که مردم به این شکل به خانه بیایند. با وجود محافظین، حس بودن غریبه در خانه را داشتیم.
مردمی که میآمدند خواستهای داشتند؟
نمیدانم خواستهشان چه بود اما یادم هست که بعضی وقتها شب نمیرفتند و تهیه شام برای آنها تبدیل به معضل میشد.
مراجعین اعضای ستاد انتخاباتی در شهرهای مختلف بودند یا مردم عادی؟
هم اعضای ستاد بودند و هم مردم عادی. خیلیها گوسفند قربانی کرده بودند و به خانه ما میآوردند. جالبتر اینکه بعضیها میگفتند ما نذر کردیم که اگر آقای خاتمی رئیسجمهور شود، گوسفند قربانی کنیم اما حالا پول نداریم، لطفا خودتان قربانی کنید به فقرا بدهید. یا زنگ میزدند میگفتند ما نذر کردیم که به تعداد رای ایشان صلوات بفرستیم، الان ما توانستهایم ۳ هزار صلوات بفرستیم، بقیهاش -۲۰ میلیون- را شما بفرستید.
تصویری که از رئیسجمهور داشتید، برای شما در آن سن و سال چگونه بود؟ به قول عامیانهاش فکر میکردید پدرتان چه کاره شده است؟
با ذهن آن موقع فکر میکردم همان وزارت است که قبلا داشت، اما کمی سرش شلوغتر است و مردم بیشتری او را میشناسند و بیشتر دوستش دارند.
وضعیت شما در مدرسه و نگاه همکلاسیها چطور بود؟
آن موقع روزهای امتحانات بود، من چند دقیقه به مدرسه دیر رسیدم. بعدا از همکلاسیهایم شنیدم که به هم گفته بودند عماد حالا که پدرش رئیسجمهور شده، معلم خصوصی میگیرد و به مدرسه نمیآید. همکلاسیها و دوستانم ابراز خوشحالی میکردند. افراد زیادی هم بودند که ادعای دوستی میکردند و علاقه داشتند نزدیک شوند.
در همان مدرسه ماندید؟
بله، من از اول دبستان تا پیشدانشگاهی در یک مدرسه بودم.
در خانواده چقدر به رئیسجمهور شدن پدرتان امیدوار بودید؟ خاطرهای هم در فیسبوک نوشتید که صبح سوم خرداد ۷۶ اولین کسی که به خانه شما زنگ زد و تبریک گفت، حسن روحانی بود. این خبر قابل باور بود؟
آقای روحانی که تماس گرفت و به مادرم گفت، مادرم به حالت تعجب خندید که چطور میشود؟ خوشبین نبودیم به اعلام پیروزی، البته با توجه به شور اجتماعی در بین مردم احتمالش میرفت که این نتیجه حاصل شود بویژه با اقبالی که به ایده پدر برای سفر با اتوبوس به کل کشور شد، اما فکر نمیکردیم که این نتیجه اعلام شود.
از کی فشارهای سیاسی و هر ۹ روز یک بحران را در محیط خانوادگی حس کردید؟
در همان دورهای که کابینه انتخاب میشد، میدیدیم که پدرم دیگر آن آدم قبلی نیست، ذهنش مشغولتر است، رفتوآمدها به خانه زیاد شده بود و کاملا مشخص بود که زندگی تغییر کرده است. تعیین لیست کابینه جزو اولین چالشها بود.
با اعمال تدابیر حفاظتی، این تغییر شرایط بیشتر حس میشد؟
بله. بویژه اینکه ما را خیلی میترساندند، بیش از همه مادرم را که توصیه میکردند خرید نکنید، خواستید چیزی بخرید بگویید که ما بخریم، ممکن است در چیزهایی که میخرید بمب جاسازی شده یا به عوامل شیمیایی و میکروبی آلوده باشد. این هم زندگی را سخت کرده بود. شبهچالشی داشتیم برای خرید پودر رختشویی که به ما میگفتند شما نخرید. این در اوایل خیلی مشکلساز شده بود اما بتدریج این مسائل عادی شد و از مغازههای عادی هم خرید میکردیم. فهرستی از خریدها به یکی از محافظین میدادیم، خرید میکرد و هر ماه هم صورت هزینهها را به ما میداد.
شما و خواهرانتان هم محافظ داشتید؟
بله.
بودن یک همراه هم تجربه جدیدی بود.
در دوره ریاست پدرم در کتابخانه ملی، راننده داشتیم که من را هم مدرسه میبرد. در دوره انتخابات هم محافظ اضافه شده بود. روابط ما با رانندههای قبلی صمیمیتر و شخصیتر بود، اما بعد از ریاست جمهوری رابطه رسمیتر شد تا حدی که دیگر به من میگفتند آقا عماد. یادم نمیآید این محافظین اولین بار کی همراه ما به مدرسه میرفتند.
در داخل مدرسه هم میماندند؟
در مدرسه نمیماندند، چون محیط آن امن بود. منتهی در فصل تابستان که ما را به اردوگاه شهید باهنر در منظریه میبردند، بخاطر اینکه محیط باز و امنیت کم بود، یک نفر به عنوان کمک معلم حضور داشت که در واقع محافظ بود.
اولین خاطرهای که از تاثیر بحرانهای سیاسی بر محیط خانوادگی به یاد دارید، مربوط به کدام اتفاق است؟
دورترین خاطره بدی که به یاد دارم مربوط به ترور حجاریان است. این ترور همزمان با تعطیلات نوروز ۷۹ بود که ما در یکی از اقامتگاههای وزارت نفت در محمودآباد مازندران بودیم. مدام تماس میگرفتند و شرح اتفاقات جدید را میدادند، دکتر ظفرقندی رئیس تیم پزشکی دایم در تماس بود و مستقیم با پدر صحبت میکرد و شرایطی بوجود آمد که سفر را نیمه کاره گذاشتیم و به تهران برگشتیم. حال همه بد بود و لزومی نمیدیدیم آنجا بمانیم. چیزی که همیشه محیط پراسترس و پرالتهابی ایجاد میکرد، تماسهای قبل از ساعت ۸ صبح با خانه ما بود. همیشه میدانستیم که اگر این ساعت تماس بگیرند یعنی اتفاق بدی افتاده است.
تلفنهای دیر وقت شب التهابآور نبود؟
شاید آن موقع چون زودتر میخوابیدم این التهاب تماسهای دیر وقت شب را حس نمیکردم. اما به خاطر دارم که یک شب دیر وقت خانم اعظم طالقانی تماس گرفت و خبر بازداشت ملی- مذهبیها را داد. تلفنی در خانه ما بود که به آن تلفن سیاسی میگفتند، شماره ۴ رقمی داشت، به خط داخلی ریاست جمهوری وصل بود، این تلفن هم هر وقت زنگ میخورد ما میدانستیم اتفاقی افتاده که از طریق خط عادی نباید خبر آن منتقل شود. روز عقد خواهرم در خانه ما، تلفن سیاسی چند بار زنگ خورد، پدرم مدام میرفت در اتاق صحبت میکرد و بر میگشت، وقتی پرسیدیم که چه اتفاقی افتاده که انقدر زنگ میزدند، گفت که احمد شاه مسعود را در افغانستان ترور کردند. دو روز بعد هم که واقعه ۱۱ سپتامبر اتفاق افتاد و آن مشکلات پیش آمد. روزی که در بم زلزله شد، آقای موسوی لاری تماس گرفت، جمعه صبح بود که از زنگ تلفن از خواب پریدیم، خبر دادند که بم زلزله آمده، قدرت آن زیاد است و بتدریج عمق فاجعه آشکارتر میشد. از این تماسها بود. مثلا انتخابات مجلس هفتم در خانه ما خیلی چالش بزرگی بود. شاید یکی از سختترین دورهها، همان روزهای انتخابات و ردصلاحیتها و تماسهایی بود که برقرار میشد.
از جمع وزرا، معاونین و مسئولان کسی بود که حس میکردید از نظر شخصی به آقای خاتمی خیلی نزدیک است و خود شما هم احساس صمیمیت بیشتری با او میکردید؟
در دوره ریاست جمهوری به یاد ندارم، قبل از آن، آقای تاجزاده با پدرم رفاقت نزدیکی داشت، با هم سفر میرفتیم و رفتوآمد خانوادگی زیادی با هم داشتیم، با آقای ابطحی هم چنین روابطی داشتیم. عموی ما علی خاتمی هم بود که روابط ما با او به دلیل قرابتهای خانوادگی بود.
چقدر از چهره آقای خاتمی کدخوانی میکردید که الان وضعیت چطور است؟ چقدر میشد سیاست ایران را از چشمان خاتمی خواند؟
اصولا پدرم به راحتی ابراز احساسات میکند، ولی همیشه تلاش میکرد تا این احساسات ناشی از فشارهای سیاسی را پنهان کند تا وارد محیط خانوادگی نشود. اتفاقات مهم هم قابل پنهان کردن نبود، مثل ترور حجاریان. اگر الان فیلم ملاقات پدرم با حجاریان در بیمارستان را ببینید، کاملا تاثر را در چهرهاش میتوانید حس کنید. این تاثر بخاطر روابط شخصی بوده نه بخاطر ترور یکی از چهرههای صرفا همفکر سیاسی. ما این تأثرات را پس از یک خبر ناگوار یا ملاقات ناخوشایند پدرم حس میکردیم. میدانستیم چه زمانی نباید در خانه زیاد شلوغ کنیم! یا اگر چیزی میخواهیم، وقتی چالشی وجود دارد نباید مطرح کنیم.
در لحظات خوشی چطور؟ گرچه در دوره اصلاحات کمتر مجالی برای آسودگی خاطر وجود داشت اما همان جو شادمانی ناشی از اتفاقات خوشایند را چقدر تجربه کردید؟
خیلی کم بود. با این وجود اعلام نتایج انتخابات مجلس ششم خیلی اتفاق خوشایندی بود. شاید برجستهترین خاطره خوش ما همان بود. البته انتخابات ریاست جمهوری سال ۸۰ هم ورای تصور بود. بدیهی بود که پدرم رای میآورد اما فکر نمیکردیم که تعداد آرا بیشتر از دوره اول باشد. با این وجود انقدر اتفاقات ناگوار بیشتر و تاثیراتش هم ماندگارتر بود که مجالی برای اتفاقات خوب نمیماند. شاید به دلیل فرهنگ عمومی باشد که ارتباط ما با غم صمیمیتر از شادی است اما غمها خیلی پایدارتر و طولانیتر بودند.
چقدر در خانواده نگران امنیت آقای خاتمی بودید؟
همیشه این نگرانی وجود داشت، کمااینکه اوایل خیلی بیشتر بود اما به مرور به شرایط عادت کردیم. حتی در اولین سفرهای خارجی بویژه سفر به نیویورک در سال ۷۷، که مجاهدین خلق بعد از دوم خرداد در شرایط بدی قرار گرفته بودند، این نگرانی وجود داشت که سوءقصدی به جان پدرم رخ دهد، یا بیاحترامی مثل پرتاب گوجه و تخم مرغ صورت بگیرد.
خود شما چقدر به محیط کار پدرتان میرفتید و این بار آقای خاتمی را نه در مقام پدر در خانه که به عنوان رئیسجمهور در دولت میدیدید؟
زیاد میرفتم، چون مادرم دفتری در مجموعه ریاست جمهوری داشت. مجموعه ریاست جمهوری یک ساختمان سفید متعلق به رئیسجمهور دارد و یک ساختمان قرمز که متعلق به معاون اول رئیسجمهور است و مادرم در این ساختمان دفتر داشت. اغلب پنجشنبهها بعد از مدرسه به آنجا میرفتم. مهمانان خانوادگی که به دیدن پدرم میآمدند هم به آن ساختمان میرفتند. وقتی کمردرد پدرم شدت گرفت، به توصیه پزشک برای آب درمانی به استخر کوچک پایین ساختمان سفید میرفت که من هم اغلب همراهش میرفتم. بنابراین رفتوآمد من به پاستور کم نبود، حداقل هفتهای یک بار به آنجا میرفتم.
در سفرهای استانی یا خارجی هم همراه پدر میرفتید؟
در دوره اول ریاست جمهوری در سفر استانی به زنجان همراه پدرم رفتم. یزد هم اغلب میرفتیم، البته با پدر نمیرفتیم. در دوران ریاست جمهوری جز سفر به عربستان سعودی، در هیچ یک از سفرهای خارجی همراه پدرم نرفتم.
در انتخابات ریاست جمهوری سال ۸۰ هم فعال بودید؟
در انتخابات سال ۷۶ فعالتر از سال ۸۰ بودم. در انتخابات دوره دوم ریاست جمهوری پدرم فعالیت خاصی نداشتم؛ حتی به ستاد نمیرفتم چون تازه فهمیده بودم ریاست جمهوری چقدر چیز بدی است و خیلی علاقه نداشتیم که آن دوره سخت برای چهار سال دیگر تمدید شود، بویژه با این چشمانداز که شرایط دارد بدتر میشود. تازه میفهمیدیم که مادرم چرا نگران بود. چهار سال اول خیلی سخت بود، چهار سال دوم هم سخت بود ولی آثار سرمایهگذاریها و روندهای خوب اقتصادی در دوره اول، در چهار سال دوم نمایان شد. از این جهت دوره دوم ریاست جمهوری، دوره موفقتری بود، با این حال از دوره اول سختتر و پرچالشتر بود.
انتقادهایی که از آقای خاتمی در دوره ریاست جمهوری میشد و حتی انتظاراتی که اصلاحطلبان از ایشان داشتند، در مجموع تصویرها و تلقیهایی که از خاتمی وجود داشت، چقدر با واقعیات منطبق بود؟
یکی از ویژگیهای بارز پدرم مشورتپذیری است. اظهارات و استدلالهای مشاورانش را میشنود و اغلب آنها را میپذیرد. این روحیه ممکن است در سرعت و ثبات عمل تاثیرگذار باشد، چون پدرم نمیخواهد دیکتاتورمآبانه و شخصا تصمیم بگیرد و میخواهد نظر دیگران را هم بشنود. در بسیاری از اتفاقات، پدرم در ابتدا مخالف بوده ولی در جریان بحث و مشورت، نظرش تغییر کرده است. شاید همین تناقض در اقتدار شخصیتی با مشورتپذیری است که برخی تلقیها را ایجاد میکند، چون نمیتواند سرعت و شدت عملی که از او انتظار میرود را برآورده کند. در بین انتقادهایی که از پدرم میشود هم انتقادات بیجا وجود دارد و هم انتقادات بهجا. این برای من هم مشکلی پیش آورده که هنوز نمیتوانم حل کنم. از یک طرف طبیعتا پدرم را از نظر عاطفی دوست دارم و از اشتباهات پدرم ناراحت میشوم. هنوز هم اگر مطلب تندی علیه پدرم میگویند و مینویسند، احساسم جریحهدار میشود؛ شاید بعضی مواقع میپذیرم که این انتقاد وارد است اما وقتی وارد حیطه شخصی میشود برای من غیرقابل حل است که چرا فردی که دوستش دارم باید چنین اشتباهی بکند که چنین حملههایی به او بشود.
تلقی اشتباه بودن یک تصمیم یا اقدام چقدر بین شما و ایشان مشترک است؟
مواردی که من معتقدم اشتباه است خیلی بیشتر از تلقیهای اوست. گرچه وقتی به گذشته بر میگردد حتماً به اشتباه بودن بعضی تصمیمات یا اقدامات اشاره میکند. یک بار به من گفت فرد گاهی در اتخاذ تصمیمات مهم اطلاعات و زمان محدودی دارد و در این شرایط شاید تصمیمی که گرفته میشود، بهترین تصمیم ممکن باشد و نمیشود به فرد انتقاد کرد که چرا چنین کاری کرده است. طبیعتا وقتی فرد از آن فضا فاصله میگیرد و روزها وقت دارد تا دربارۀ آن فکر کند، شاید راه حل دیگری به ذهنش برسد. این استدلال پدرم مرا قانع کرد. من فکر میکنم با در نظر گرفتن آن شرایط و محدودیتها، وزن تصمیمات درست پدرم خیلی بیشتر از تصمیمات اشتباه بوده و بسیاری از اقدامات قابل دفاع میشود.
اگر مصداقی بخواهید به این شرایط اشاره کنید، چه اتفاقی را مثال میزنید؟
یکی از انتقاداتی که به پدرم میشود درباره عملکرد او در وقایع کوی دانشگاه است و میگویند اگر آقای خاتمی به دانشگاه میرفت بهتر بود، ولی محدودیتهای زیادی برای او وجود داشت.
چقدر در طی این سالها در معرض انتقاد از آقای خاتمی قرار گرفتهاید و به آنها پاسخ دادهاید؟
در مواقع بروز اتفاقات، بعضیها ناراحتتر و عصبیتر بودند و پیش آمده که حرفهایی میزدند که در بعضی موارد پدرم هیچ نقشی در آنها نداشته است. مثلا اتفاقی سال ۸۵ افتاد، ما فحش آن را خوردیم. بعضی انتقاداتی که به پدرم شده شاید پدرم هم نسبت به آنها انتقاد داشته است و بعد از ما انتظار داشتند به آن انتقادات پاسخ دهیم.
قائل به تفکیک این موضوع هستند که فرزند یک سیاستمدار میتواند نظری متفاوت از پدرش داشته باشد یا شما را سخنگوی خاتمی میدیدند که باید آنها را قانع کنید؟
من وقتی بحث سیاسی میکنم از عبارت «خاتمی» استفاده میکنم، وقتی بحث شخصی میکنم میگویم بابا. البته این تفکیک ذهنی است، در نهایت هر چقدر هم تلاش کنم این بابا، خاتمی است. البته خاتمی همیشه فحشخورش خوب بوده است، گرچه ویژگی قطبیسازی خوبی هم دارد. به عنوان مثال وقتی به روستایی میرود و در انتخابات شرکت میکند، این خبر از کل انتخابات مهمتر میشود. بعضی رسانهها بجای گزارش درباره مشارکت مردم در انتخابات، خبر شرکت خاتمی در انتخابات را برجسته میکنند.
با همه آن نگرانیها و احساس ناخوشایندی که در انتخابات سال ۸۰ با کاندیداتوری آقای خاتمی برای دوره دوم ریاست جمهوری داشتید، چقدر با نامزدی ایشان در انتخابات سال ۸۸ و ۹۲ موافق بودید؟
خیلی مخالف بودیم. از خرداد ۸۷ که موضوع کاندیداتوری پدرم مطرح شده بود، ترجیع بند همه حرفهای ما با پدرم در خانه این بود که «بابا یک وقت کاندیدا نشی». روزی که پدر به مراسم افتتاح سایت مجمع روحانیون مبارز رفت، ما هم اطلاع نداشتیم که قرار است آنجا اعلام کاندیداتوری کند، به ما هم نگفته بود. برای من پیامک آمد که خبرگزاریها اعلام کردهاند خاتمی اعلام نامزدی کرده است. واقعاً حال ما بد بود و حال خودش هم بد بود. نوعی احساس وظیفه میکرد در قبول چیزی که میدانست خیلی بد است. در سال ۹۲ تقریبا مطمئن بودیم که کاندیدا نمیشود. هرگز آن ترجیع بند تکرار نشد. پدرم برای کاندیدا نشدن استدلال قویتری داشت و خیال ما راحت بود که این اتفاق نمیافتد، تنها نگران آن روحیه مشورتپذیری پدرم بودیم که در جلسات تصمیم دیگری گرفته شود. افراد دو دسته بودند یا به پدرم میگفتند در انتخابات شرکت نکنید، یا میگفتند شما باید کاندیدا شوید. از طرف نخبگانی که به پدرم دسترسی داشتند، فشار زیادی برای کاندیداتوری وجود داشت، گاهی انقدر پافشاری میکردند که پدرم میگفت بس است. آنها هم با استدلالهای پدر قانع میشدند اما وقتی از جلسه بیرون میرفتند میگفتند جز خاتمی کسی نمیتواند پیروز شود. با این حال ما اطمینان داشتیم که این بار نامزد نخواهد شد.
بعد از فراغت آقای خاتمی از مسئولیت ریاست جمهوری، حضور کمرنگشان در گذشته، در خانه جبران شد؟
شرایط همیشه به گونهای بود که نمیتوانست درگیر یا در جریان زندگی ما قرار بگیرد. همواره رابطه ما به جای اینکه پدر- فرزندی باشد، استاد- شاگردی بوده است، بیشتر از اینکه دربارۀ مشکلات شخصیام با هم صحبت کنیم، درباره سیاست، دین و فقه، عرفان و ادبیات صحبت کردیم. اواخر یکی از آرزوهای ناگفتهاش که یکی از فرزندانش به سمت علوم انسانی برود با انتخاب رشته مطالعات منطقهای (خاورمیانه) از سوی من برآورده شد.
قرار است شما هم در آینده تبدیل به چهرهای سیاسی شوید؟ از نظر سیاسی عماد خاتمی چقدر شبیه محمد خاتمی خواهد بود؟
خودم تمایلی به ورود به عرصه فعالیت اجرایی ندارم، فعالیت پژوهشی و آکادمیک را ترجیح میدهم. ولی گاهی خود فرد هم از پیشبینی ناتوان میشود، چرخ روزگار گاهی ناخواسته فرد را به جایی پرتاب میکند. حتی تصور میکنم که پدر من هم این راه را خودش انتخاب نکرده است. گرچه او را برای مسئولیت اجرایی شایسته میدانم اما تصور میکنم اگر به اختیار خودش بود ترجیح میداد فردی آکادمیک یا پژوهشگر باشد. حتی به من نقد میگیرد که رشته مطالعات خاورمیانه به حد کافی نظری نیست و بیشتر کاربردی است. هنوز برای مسائل نظری اصالت بیشتری قائل است، در حال حاضر بیشترین حجم مطالعاتش درباره مسائل فلسفی است تا سیاسی. در هر حال فکر میکنم در آینده با هر تغییری که رخ خواهد داد، شخصیت من از شخصیت پدرم دور نخواهد بود.
یکی از رموز محبوبیت و مقبولیت چهرهها در تاریخ، سلامت مالی آنهاست. آقای خاتمی کارنامه اقتصادی بسیار شفافی دارند که یکی از پایههای محبوبیت ایشان بشمار میرود؛ بلافاصله بعد از ریاست جمهوری درخواست بازنشستگی کردند، حتی یک دفتر نداشتند که بعد از ریاست جمهوری به آنجا بروند و البته این برای عموم مردم عجیب است. من شما را تا همین یکی دو سال پیش سوار بر ماشین پراید میدیدم که ظاهرا خرید آن هم خیلی اتفاقی بود. نقل همین داستان گویای شرایط مالی خانوادگی شماست.
به قول دوستی، بندرت اتفاق افتاده که فردی در ایران هشت سال بر مصدر قدرت باشد و بعد از آن مردم به او نگویند دزد. پدرم جز افرادی است که مردم به او نمیگویند دزد. یکی از دلایل آن اینست که نه پدر و نه مادرم هرگز دغدغه مسائل مالی نداشتند، ما همیشه جزو طبقه متوسط قرار داشتیم. دلیل دیگرش اینست که پدرم برای مسائل مالی ارزشی قائل نیست. خیلیها به من گفتند متاسفیم برای تو که هیچ استفادهای از موقعیت پدرت نکردی یا اگر ما جای تو بودیم لاقل فلان کار را میکردیم. پدرم که بازنشسته شد، مبلغی به عنوان بازخرید در ماههای مرداد و شهریور ۸۴ پرداخت کردند و دیگر حقوق بازنشستگی ندادند تا اردیبهشت یا خرداد ۸۵ و ما در آن ماهها از پساندازمان خرج میکردیم. آن موقع معاونت اجرایی ریاست جمهوری – آقای سعیدلو- باید دستور پرداخت را میداد، اما ماهها پرداخت حقوق بازنشستگی به تعویق افتاد و در نهایت یکجا پرداخت کردند که پدرم تصمیم گرفت کل این مبلغ را به عنوان هدیه قبولی در دانشگاه تهران برای خرید یک پراید به من بدهد که این ماشین را تا اسفند ۹۰ داشتم. مادرم میگفت اگر آنها پرداخت حقوق بازنشستگی را ماهها به تعویق نمیانداختند ما نمیتوانستیم برای تو یک پراید بخریم، چون هیچ وقت چنین رقمی در حساب ما نبود. این هم شاید لطفی بود که دولت احمدینژاد در حق من کرد.
هفتاد سالگی آقای خاتمی، برای شما چه مفهومی دارد؟
هر سال در روز تولد خاتمی، عکس پدرم و آقای دعایی را میبینیم و همه چیز در عکس، حتی شکل کیک ثابت است جز عدد روی کیک که هر سال تغییر میکند. پدرم میگوید من هیچ وقت حس نکردم که سنام بیشتر از ۴۵ سال شده است. خوشحالم پدرم به سلامت جسمانیاش بسیار توجه دارد و سرزنده است و روحیات خمود و کسل ندارد. پدرم تجربه بسیار سختی در دهه ۵۰ و ۶۰ عمرش از سر گذرانده و فشارهای بسیار شدید عصبی را تحمل کرده که به سلامت جسمانیاش لطماتی زد، ولی الان خوشبختانه مشکلات کمردردش کاملا مرتفع شده است. اگر شرایط سیاسی به گونهای باشد که اجازه دهد خاتمی صرفا چهرهای سیاسی نباشد، فرصت خوبی است که از سرمایه ۷۰ سال تجربهاش در بقیه عرصهها، خصوصا مدنی و اجتماعی استفاده شود و مجالی فراهم شود تا به دغدغهها و مطالعات فلسفی و دینیاش بپردازد. البته خوشبین نیستم به تحقق این خواسته، چرا که فکر میکنم تا سالها چهره سیاسی خاتمی در مقام رهبر جنبش اصلاحات به دیگر چهرههایش غلبه خواهد کرد و کسی هم مقصر آن نیست.
فرزند خاتمی، سیدعمادالدین – متولد فروردین ۱۳۶۷- به کسوت روحانیت درنیامد، رفت سراغ کارشناسی کامپیوتر و این روزها کارشناسی ارشد مطالعات منطقهای. عماد خاتمی همچون خواهرانش، نه چهره سیاسی است و نه حضوری در رسانهها و مناصب دولتی دارد؛ گفتوگوی او با «تاریخ ایرانی» روایتش از پدری است که وقتی او ۹ ساله بود، با ۲۰ میلیون رای رئیسجمهور شد و زندگی را از روز سوم خرداد ۷۶ برای او و خانوادهاش دگرگون کرد. عماد خاتمی در نوجوانی شاهد بازتاب وقایع سیاسی دوره اصلاحات در محیط خانوادگی بود؛ شاهد پدر رئیسجمهوری که سالهای پرالتهابی را میگذراند و وقایعی را دید که طی یک و نیم دهه اخیر ناشنیده و ناگفته ماند و هفتاد سالگی پدر بهانهای بود تا این روایتها تا جایی که مقدور بود نقل شود.
***
آقای خاتمی، «همه قبیله شما عالمان دین بودند». حالا جز پدرتان، خانواده شما دیگر روحانی ندارد؟
نه، چون پدر پدربزرگ من که نام خانوادگی خاتمی را انتخاب کرده – نسل دیگر نام مهدوی را برگزیدند-، دو پسر داشت که عموی پدرم، سید ولی پسر نداشت. پدربزرگم، سید روحالله خاتمی، روحانی بود که از بین فرزندانش، پدرم به کسوت روحانیت درآمد.
عموزادهها هیچ کدام روحانی نشدند؟
نه.
به شما اصرار نکردند روحانی شوید؟
هیچ وقت هیچ اصراری نبود، ممکن بود تمایلی باشد یا پدرم ترجیح میداد اینگونه میشد. افرادی هستند که به پدرم میگویند حیف است که خاتمیها، آخوند نداشته باشند و خودش هم میگوید بله حیف است، اما هیچ وقت فشار و اصراری نبود که روحانی شوم.
یعنی ابراز تأسف میکردند؟
تاسف نه، هرگز حس نکردم که پدرم از اینکه فرزندش روحانی نشده، ناراحت است؛ شاید تمایل قلبی داشته باشد. پدرم میگفت وقتی تو به دنیا آمدی در وصیتنامهام نوشتم دوست دارم پسرم آخوند شود، ولی میگوید در نسخههای بهروز شده، آن بند وصیتنامهاش را تغییر داده است.
دورهای که به دنیا آمدید، آقای خاتمی وصیتنامه نوشت؟
پیشنهاد میشود که وصیتنامه بنویسند، پدرم هم در دورههای مختلف وصیت نوشته است.
این وصیت در دوره جنگ نوشته شد؟
من متولد فروردین ۱۳۶۷ هستم؛ این وصیتنامه حدود چهار ماه قبل از پایان جنگ نوشته شد.
در خاتمیها که از سادات حسنی هستند، علاوه بر نسب، ژن امام حسن هم وجود دارد؟
مظلومیت حسنی وجود دارد. اما برخلاف تصور عموم، پدرم اغلب زود عصبانی میشود. از احمد آقای خمینی که با پدرم، عمویم رضا و عمهام مریم خانم –همسر حجتالاسلام والمسلمین محمدعلی صدوقی، امام جمعه فقید یزد- آشنا بوده، نقل میکنند که گفته مریم خانم وقتی عصبانی شود وسطش پشیمان میشود، محمدآقا وقتی عصبانی شود یک ساعت بعد پشیمان میشود، آقا رضا وقتی عصبانی شود پشیمان نمیشود. با این حال در خانواده خاتمی همفکری و تفاهم وجود داشته است. هرگز هیچ خشونت فیزیکی یا بداخلاقی شدیدی پیش نیامد. البته وقتی ۹ ساله بودم، پدرم رئیسجمهور شد تا ۱۷ سالگی که شخصیت من تقریبا شکل گرفته بود. من هم نوجوان و جوان سرکشی نبودم که چالشی ایجاد شود. اما یکی از دلایل نبود چالش طبیعی پدر و فرزندی در خانوادۀ ما، مشغلههای پدرم در دوران ریاست جمهوری بود. فرصتی برای پدرم نبود که وضعیت درسی من را پیگیری کند؛ هرگز هم این امکان نبوده که برای صرف ناهار یا شام به بیرون از خانه برویم. در آن سالهای پرچالش نوجوانی و اوایل جوانی، حضورش کمرنگ بوده، با این حال خواهرانم که از من بزرگتر هستند و این دوره سنی را در سالهای قبل از آن گذراندند، این چالشها را نداشتند.
در ۹ سالگی، دیدن عکس و پوستر پدر روی دیوارهای شهر چه حسی برای شما داشت؟ خودتان در تبلیغات برای انتخاب پدرتان مشارکت داشتید؟
لحظات هیجانانگیزی بود. من کمابیش به ستاد انتخاباتی خیابان بهآفرین و خیلی از میتینگها میرفتم. بیشتر همراه با خواهرم و به بخش زنان ستاد میرفتم. شام غریبان امامزاده صالح که درگیری مختصری در آن اتفاق افتاد یا سخنرانی فائزه هاشمی در ورزشگاه شهید افراسیابی را یادم هست. دیدن آن همه شور و شوق و شعار حمایتی خیلی هیجانانگیز بود. خانه ما یک انباری کوچک داشت که با پوسترهایی که از ستاد میآوردم، آنجا را به ستاد کوچکی برای خودم تبدیل کرده بودم.
تغییر شرایط خانواده برای شما در آن سن خوشایند بود؟
برای من عجیب بود که چرا مادرم از این اتفاق خوشحال نیست. برایم سؤالبرانگیز بود که با این همه توجه و ابراز محبتی که میشد، دلیل ناراحتی مادرم چه بود. ولی کم کم این تغییرات را حس کردم. دو شب مانده به انتخابات که ستاد بهآفرین را پلمب کردند، یکی از محافظین به خانۀ ما زنگ زد و گفت بهتر است شما شب را در هال کنار هم بخوابید تا اگر اتفاقی افتاد پیش هم باشید. البته برای کودکی ۹ ساله مثل من، خوابیدن در هال خانه جذابیت داشت، اما شروع درک تغییرات جدید بود. از سوم خرداد ۷۶ مردم خیلی به خانۀ ما که آن زمان در خیابان پاسداران بود میآمدند. افراد مختلفی از شهرستانها میآمدند، مثلا ساعت ۶ صبح زنگ میزدند که ما آمدیم آقای خاتمی را ببینیم. ما هم تجربه این شرایط را نداشتیم. در دوره انتخابات تعداد محافظین را زیاد کرده بودند و از خرداد تا مرداد که محل خانه را تغییر دادیم، عدهای از محافظین در زیرزمین خانه ما مستقر شده بودند. آنها هم تجربۀ این وضعیت را نداشتند که مردم به این شکل به خانه بیایند. با وجود محافظین، حس بودن غریبه در خانه را داشتیم.
مردمی که میآمدند خواستهای داشتند؟
نمیدانم خواستهشان چه بود اما یادم هست که بعضی وقتها شب نمیرفتند و تهیه شام برای آنها تبدیل به معضل میشد.
مراجعین اعضای ستاد انتخاباتی در شهرهای مختلف بودند یا مردم عادی؟
هم اعضای ستاد بودند و هم مردم عادی. خیلیها گوسفند قربانی کرده بودند و به خانه ما میآوردند. جالبتر اینکه بعضیها میگفتند ما نذر کردیم که اگر آقای خاتمی رئیسجمهور شود، گوسفند قربانی کنیم اما حالا پول نداریم، لطفا خودتان قربانی کنید به فقرا بدهید. یا زنگ میزدند میگفتند ما نذر کردیم که به تعداد رای ایشان صلوات بفرستیم، الان ما توانستهایم ۳ هزار صلوات بفرستیم، بقیهاش -۲۰ میلیون- را شما بفرستید.
تصویری که از رئیسجمهور داشتید، برای شما در آن سن و سال چگونه بود؟ به قول عامیانهاش فکر میکردید پدرتان چه کاره شده است؟
با ذهن آن موقع فکر میکردم همان وزارت است که قبلا داشت، اما کمی سرش شلوغتر است و مردم بیشتری او را میشناسند و بیشتر دوستش دارند.
وضعیت شما در مدرسه و نگاه همکلاسیها چطور بود؟
آن موقع روزهای امتحانات بود، من چند دقیقه به مدرسه دیر رسیدم. بعدا از همکلاسیهایم شنیدم که به هم گفته بودند عماد حالا که پدرش رئیسجمهور شده، معلم خصوصی میگیرد و به مدرسه نمیآید. همکلاسیها و دوستانم ابراز خوشحالی میکردند. افراد زیادی هم بودند که ادعای دوستی میکردند و علاقه داشتند نزدیک شوند.
در همان مدرسه ماندید؟
بله، من از اول دبستان تا پیشدانشگاهی در یک مدرسه بودم.
در خانواده چقدر به رئیسجمهور شدن پدرتان امیدوار بودید؟ خاطرهای هم در فیسبوک نوشتید که صبح سوم خرداد ۷۶ اولین کسی که به خانه شما زنگ زد و تبریک گفت، حسن روحانی بود. این خبر قابل باور بود؟
آقای روحانی که تماس گرفت و به مادرم گفت، مادرم به حالت تعجب خندید که چطور میشود؟ خوشبین نبودیم به اعلام پیروزی، البته با توجه به شور اجتماعی در بین مردم احتمالش میرفت که این نتیجه حاصل شود بویژه با اقبالی که به ایده پدر برای سفر با اتوبوس به کل کشور شد، اما فکر نمیکردیم که این نتیجه اعلام شود.
از کی فشارهای سیاسی و هر ۹ روز یک بحران را در محیط خانوادگی حس کردید؟
در همان دورهای که کابینه انتخاب میشد، میدیدیم که پدرم دیگر آن آدم قبلی نیست، ذهنش مشغولتر است، رفتوآمدها به خانه زیاد شده بود و کاملا مشخص بود که زندگی تغییر کرده است. تعیین لیست کابینه جزو اولین چالشها بود.
با اعمال تدابیر حفاظتی، این تغییر شرایط بیشتر حس میشد؟
بله. بویژه اینکه ما را خیلی میترساندند، بیش از همه مادرم را که توصیه میکردند خرید نکنید، خواستید چیزی بخرید بگویید که ما بخریم، ممکن است در چیزهایی که میخرید بمب جاسازی شده یا به عوامل شیمیایی و میکروبی آلوده باشد. این هم زندگی را سخت کرده بود. شبهچالشی داشتیم برای خرید پودر رختشویی که به ما میگفتند شما نخرید. این در اوایل خیلی مشکلساز شده بود اما بتدریج این مسائل عادی شد و از مغازههای عادی هم خرید میکردیم. فهرستی از خریدها به یکی از محافظین میدادیم، خرید میکرد و هر ماه هم صورت هزینهها را به ما میداد.
شما و خواهرانتان هم محافظ داشتید؟
بله.
بودن یک همراه هم تجربه جدیدی بود.
در دوره ریاست پدرم در کتابخانه ملی، راننده داشتیم که من را هم مدرسه میبرد. در دوره انتخابات هم محافظ اضافه شده بود. روابط ما با رانندههای قبلی صمیمیتر و شخصیتر بود، اما بعد از ریاست جمهوری رابطه رسمیتر شد تا حدی که دیگر به من میگفتند آقا عماد. یادم نمیآید این محافظین اولین بار کی همراه ما به مدرسه میرفتند.
در داخل مدرسه هم میماندند؟
در مدرسه نمیماندند، چون محیط آن امن بود. منتهی در فصل تابستان که ما را به اردوگاه شهید باهنر در منظریه میبردند، بخاطر اینکه محیط باز و امنیت کم بود، یک نفر به عنوان کمک معلم حضور داشت که در واقع محافظ بود.
اولین خاطرهای که از تاثیر بحرانهای سیاسی بر محیط خانوادگی به یاد دارید، مربوط به کدام اتفاق است؟
دورترین خاطره بدی که به یاد دارم مربوط به ترور حجاریان است. این ترور همزمان با تعطیلات نوروز ۷۹ بود که ما در یکی از اقامتگاههای وزارت نفت در محمودآباد مازندران بودیم. مدام تماس میگرفتند و شرح اتفاقات جدید را میدادند، دکتر ظفرقندی رئیس تیم پزشکی دایم در تماس بود و مستقیم با پدر صحبت میکرد و شرایطی بوجود آمد که سفر را نیمه کاره گذاشتیم و به تهران برگشتیم. حال همه بد بود و لزومی نمیدیدیم آنجا بمانیم. چیزی که همیشه محیط پراسترس و پرالتهابی ایجاد میکرد، تماسهای قبل از ساعت ۸ صبح با خانه ما بود. همیشه میدانستیم که اگر این ساعت تماس بگیرند یعنی اتفاق بدی افتاده است.
تلفنهای دیر وقت شب التهابآور نبود؟
شاید آن موقع چون زودتر میخوابیدم این التهاب تماسهای دیر وقت شب را حس نمیکردم. اما به خاطر دارم که یک شب دیر وقت خانم اعظم طالقانی تماس گرفت و خبر بازداشت ملی- مذهبیها را داد. تلفنی در خانه ما بود که به آن تلفن سیاسی میگفتند، شماره ۴ رقمی داشت، به خط داخلی ریاست جمهوری وصل بود، این تلفن هم هر وقت زنگ میخورد ما میدانستیم اتفاقی افتاده که از طریق خط عادی نباید خبر آن منتقل شود. روز عقد خواهرم در خانه ما، تلفن سیاسی چند بار زنگ خورد، پدرم مدام میرفت در اتاق صحبت میکرد و بر میگشت، وقتی پرسیدیم که چه اتفاقی افتاده که انقدر زنگ میزدند، گفت که احمد شاه مسعود را در افغانستان ترور کردند. دو روز بعد هم که واقعه ۱۱ سپتامبر اتفاق افتاد و آن مشکلات پیش آمد. روزی که در بم زلزله شد، آقای موسوی لاری تماس گرفت، جمعه صبح بود که از زنگ تلفن از خواب پریدیم، خبر دادند که بم زلزله آمده، قدرت آن زیاد است و بتدریج عمق فاجعه آشکارتر میشد. از این تماسها بود. مثلا انتخابات مجلس هفتم در خانه ما خیلی چالش بزرگی بود. شاید یکی از سختترین دورهها، همان روزهای انتخابات و ردصلاحیتها و تماسهایی بود که برقرار میشد.
از جمع وزرا، معاونین و مسئولان کسی بود که حس میکردید از نظر شخصی به آقای خاتمی خیلی نزدیک است و خود شما هم احساس صمیمیت بیشتری با او میکردید؟
در دوره ریاست جمهوری به یاد ندارم، قبل از آن، آقای تاجزاده با پدرم رفاقت نزدیکی داشت، با هم سفر میرفتیم و رفتوآمد خانوادگی زیادی با هم داشتیم، با آقای ابطحی هم چنین روابطی داشتیم. عموی ما علی خاتمی هم بود که روابط ما با او به دلیل قرابتهای خانوادگی بود.
چقدر از چهره آقای خاتمی کدخوانی میکردید که الان وضعیت چطور است؟ چقدر میشد سیاست ایران را از چشمان خاتمی خواند؟
اصولا پدرم به راحتی ابراز احساسات میکند، ولی همیشه تلاش میکرد تا این احساسات ناشی از فشارهای سیاسی را پنهان کند تا وارد محیط خانوادگی نشود. اتفاقات مهم هم قابل پنهان کردن نبود، مثل ترور حجاریان. اگر الان فیلم ملاقات پدرم با حجاریان در بیمارستان را ببینید، کاملا تاثر را در چهرهاش میتوانید حس کنید. این تاثر بخاطر روابط شخصی بوده نه بخاطر ترور یکی از چهرههای صرفا همفکر سیاسی. ما این تأثرات را پس از یک خبر ناگوار یا ملاقات ناخوشایند پدرم حس میکردیم. میدانستیم چه زمانی نباید در خانه زیاد شلوغ کنیم! یا اگر چیزی میخواهیم، وقتی چالشی وجود دارد نباید مطرح کنیم.
در لحظات خوشی چطور؟ گرچه در دوره اصلاحات کمتر مجالی برای آسودگی خاطر وجود داشت اما همان جو شادمانی ناشی از اتفاقات خوشایند را چقدر تجربه کردید؟
خیلی کم بود. با این وجود اعلام نتایج انتخابات مجلس ششم خیلی اتفاق خوشایندی بود. شاید برجستهترین خاطره خوش ما همان بود. البته انتخابات ریاست جمهوری سال ۸۰ هم ورای تصور بود. بدیهی بود که پدرم رای میآورد اما فکر نمیکردیم که تعداد آرا بیشتر از دوره اول باشد. با این وجود انقدر اتفاقات ناگوار بیشتر و تاثیراتش هم ماندگارتر بود که مجالی برای اتفاقات خوب نمیماند. شاید به دلیل فرهنگ عمومی باشد که ارتباط ما با غم صمیمیتر از شادی است اما غمها خیلی پایدارتر و طولانیتر بودند.
چقدر در خانواده نگران امنیت آقای خاتمی بودید؟
همیشه این نگرانی وجود داشت، کمااینکه اوایل خیلی بیشتر بود اما به مرور به شرایط عادت کردیم. حتی در اولین سفرهای خارجی بویژه سفر به نیویورک در سال ۷۷، که مجاهدین خلق بعد از دوم خرداد در شرایط بدی قرار گرفته بودند، این نگرانی وجود داشت که سوءقصدی به جان پدرم رخ دهد، یا بیاحترامی مثل پرتاب گوجه و تخم مرغ صورت بگیرد.
خود شما چقدر به محیط کار پدرتان میرفتید و این بار آقای خاتمی را نه در مقام پدر در خانه که به عنوان رئیسجمهور در دولت میدیدید؟
زیاد میرفتم، چون مادرم دفتری در مجموعه ریاست جمهوری داشت. مجموعه ریاست جمهوری یک ساختمان سفید متعلق به رئیسجمهور دارد و یک ساختمان قرمز که متعلق به معاون اول رئیسجمهور است و مادرم در این ساختمان دفتر داشت. اغلب پنجشنبهها بعد از مدرسه به آنجا میرفتم. مهمانان خانوادگی که به دیدن پدرم میآمدند هم به آن ساختمان میرفتند. وقتی کمردرد پدرم شدت گرفت، به توصیه پزشک برای آب درمانی به استخر کوچک پایین ساختمان سفید میرفت که من هم اغلب همراهش میرفتم. بنابراین رفتوآمد من به پاستور کم نبود، حداقل هفتهای یک بار به آنجا میرفتم.
در سفرهای استانی یا خارجی هم همراه پدر میرفتید؟
در دوره اول ریاست جمهوری در سفر استانی به زنجان همراه پدرم رفتم. یزد هم اغلب میرفتیم، البته با پدر نمیرفتیم. در دوران ریاست جمهوری جز سفر به عربستان سعودی، در هیچ یک از سفرهای خارجی همراه پدرم نرفتم.
در انتخابات ریاست جمهوری سال ۸۰ هم فعال بودید؟
در انتخابات سال ۷۶ فعالتر از سال ۸۰ بودم. در انتخابات دوره دوم ریاست جمهوری پدرم فعالیت خاصی نداشتم؛ حتی به ستاد نمیرفتم چون تازه فهمیده بودم ریاست جمهوری چقدر چیز بدی است و خیلی علاقه نداشتیم که آن دوره سخت برای چهار سال دیگر تمدید شود، بویژه با این چشمانداز که شرایط دارد بدتر میشود. تازه میفهمیدیم که مادرم چرا نگران بود. چهار سال اول خیلی سخت بود، چهار سال دوم هم سخت بود ولی آثار سرمایهگذاریها و روندهای خوب اقتصادی در دوره اول، در چهار سال دوم نمایان شد. از این جهت دوره دوم ریاست جمهوری، دوره موفقتری بود، با این حال از دوره اول سختتر و پرچالشتر بود.
انتقادهایی که از آقای خاتمی در دوره ریاست جمهوری میشد و حتی انتظاراتی که اصلاحطلبان از ایشان داشتند، در مجموع تصویرها و تلقیهایی که از خاتمی وجود داشت، چقدر با واقعیات منطبق بود؟
یکی از ویژگیهای بارز پدرم مشورتپذیری است. اظهارات و استدلالهای مشاورانش را میشنود و اغلب آنها را میپذیرد. این روحیه ممکن است در سرعت و ثبات عمل تاثیرگذار باشد، چون پدرم نمیخواهد دیکتاتورمآبانه و شخصا تصمیم بگیرد و میخواهد نظر دیگران را هم بشنود. در بسیاری از اتفاقات، پدرم در ابتدا مخالف بوده ولی در جریان بحث و مشورت، نظرش تغییر کرده است. شاید همین تناقض در اقتدار شخصیتی با مشورتپذیری است که برخی تلقیها را ایجاد میکند، چون نمیتواند سرعت و شدت عملی که از او انتظار میرود را برآورده کند. در بین انتقادهایی که از پدرم میشود هم انتقادات بیجا وجود دارد و هم انتقادات بهجا. این برای من هم مشکلی پیش آورده که هنوز نمیتوانم حل کنم. از یک طرف طبیعتا پدرم را از نظر عاطفی دوست دارم و از اشتباهات پدرم ناراحت میشوم. هنوز هم اگر مطلب تندی علیه پدرم میگویند و مینویسند، احساسم جریحهدار میشود؛ شاید بعضی مواقع میپذیرم که این انتقاد وارد است اما وقتی وارد حیطه شخصی میشود برای من غیرقابل حل است که چرا فردی که دوستش دارم باید چنین اشتباهی بکند که چنین حملههایی به او بشود.
تلقی اشتباه بودن یک تصمیم یا اقدام چقدر بین شما و ایشان مشترک است؟
مواردی که من معتقدم اشتباه است خیلی بیشتر از تلقیهای اوست. گرچه وقتی به گذشته بر میگردد حتماً به اشتباه بودن بعضی تصمیمات یا اقدامات اشاره میکند. یک بار به من گفت فرد گاهی در اتخاذ تصمیمات مهم اطلاعات و زمان محدودی دارد و در این شرایط شاید تصمیمی که گرفته میشود، بهترین تصمیم ممکن باشد و نمیشود به فرد انتقاد کرد که چرا چنین کاری کرده است. طبیعتا وقتی فرد از آن فضا فاصله میگیرد و روزها وقت دارد تا دربارۀ آن فکر کند، شاید راه حل دیگری به ذهنش برسد. این استدلال پدرم مرا قانع کرد. من فکر میکنم با در نظر گرفتن آن شرایط و محدودیتها، وزن تصمیمات درست پدرم خیلی بیشتر از تصمیمات اشتباه بوده و بسیاری از اقدامات قابل دفاع میشود.
اگر مصداقی بخواهید به این شرایط اشاره کنید، چه اتفاقی را مثال میزنید؟
یکی از انتقاداتی که به پدرم میشود درباره عملکرد او در وقایع کوی دانشگاه است و میگویند اگر آقای خاتمی به دانشگاه میرفت بهتر بود، ولی محدودیتهای زیادی برای او وجود داشت.
چقدر در طی این سالها در معرض انتقاد از آقای خاتمی قرار گرفتهاید و به آنها پاسخ دادهاید؟
در مواقع بروز اتفاقات، بعضیها ناراحتتر و عصبیتر بودند و پیش آمده که حرفهایی میزدند که در بعضی موارد پدرم هیچ نقشی در آنها نداشته است. مثلا اتفاقی سال ۸۵ افتاد، ما فحش آن را خوردیم. بعضی انتقاداتی که به پدرم شده شاید پدرم هم نسبت به آنها انتقاد داشته است و بعد از ما انتظار داشتند به آن انتقادات پاسخ دهیم.
قائل به تفکیک این موضوع هستند که فرزند یک سیاستمدار میتواند نظری متفاوت از پدرش داشته باشد یا شما را سخنگوی خاتمی میدیدند که باید آنها را قانع کنید؟
من وقتی بحث سیاسی میکنم از عبارت «خاتمی» استفاده میکنم، وقتی بحث شخصی میکنم میگویم بابا. البته این تفکیک ذهنی است، در نهایت هر چقدر هم تلاش کنم این بابا، خاتمی است. البته خاتمی همیشه فحشخورش خوب بوده است، گرچه ویژگی قطبیسازی خوبی هم دارد. به عنوان مثال وقتی به روستایی میرود و در انتخابات شرکت میکند، این خبر از کل انتخابات مهمتر میشود. بعضی رسانهها بجای گزارش درباره مشارکت مردم در انتخابات، خبر شرکت خاتمی در انتخابات را برجسته میکنند.
با همه آن نگرانیها و احساس ناخوشایندی که در انتخابات سال ۸۰ با کاندیداتوری آقای خاتمی برای دوره دوم ریاست جمهوری داشتید، چقدر با نامزدی ایشان در انتخابات سال ۸۸ و ۹۲ موافق بودید؟
خیلی مخالف بودیم. از خرداد ۸۷ که موضوع کاندیداتوری پدرم مطرح شده بود، ترجیع بند همه حرفهای ما با پدرم در خانه این بود که «بابا یک وقت کاندیدا نشی». روزی که پدر به مراسم افتتاح سایت مجمع روحانیون مبارز رفت، ما هم اطلاع نداشتیم که قرار است آنجا اعلام کاندیداتوری کند، به ما هم نگفته بود. برای من پیامک آمد که خبرگزاریها اعلام کردهاند خاتمی اعلام نامزدی کرده است. واقعاً حال ما بد بود و حال خودش هم بد بود. نوعی احساس وظیفه میکرد در قبول چیزی که میدانست خیلی بد است. در سال ۹۲ تقریبا مطمئن بودیم که کاندیدا نمیشود. هرگز آن ترجیع بند تکرار نشد. پدرم برای کاندیدا نشدن استدلال قویتری داشت و خیال ما راحت بود که این اتفاق نمیافتد، تنها نگران آن روحیه مشورتپذیری پدرم بودیم که در جلسات تصمیم دیگری گرفته شود. افراد دو دسته بودند یا به پدرم میگفتند در انتخابات شرکت نکنید، یا میگفتند شما باید کاندیدا شوید. از طرف نخبگانی که به پدرم دسترسی داشتند، فشار زیادی برای کاندیداتوری وجود داشت، گاهی انقدر پافشاری میکردند که پدرم میگفت بس است. آنها هم با استدلالهای پدر قانع میشدند اما وقتی از جلسه بیرون میرفتند میگفتند جز خاتمی کسی نمیتواند پیروز شود. با این حال ما اطمینان داشتیم که این بار نامزد نخواهد شد.
بعد از فراغت آقای خاتمی از مسئولیت ریاست جمهوری، حضور کمرنگشان در گذشته، در خانه جبران شد؟
شرایط همیشه به گونهای بود که نمیتوانست درگیر یا در جریان زندگی ما قرار بگیرد. همواره رابطه ما به جای اینکه پدر- فرزندی باشد، استاد- شاگردی بوده است، بیشتر از اینکه دربارۀ مشکلات شخصیام با هم صحبت کنیم، درباره سیاست، دین و فقه، عرفان و ادبیات صحبت کردیم. اواخر یکی از آرزوهای ناگفتهاش که یکی از فرزندانش به سمت علوم انسانی برود با انتخاب رشته مطالعات منطقهای (خاورمیانه) از سوی من برآورده شد.
قرار است شما هم در آینده تبدیل به چهرهای سیاسی شوید؟ از نظر سیاسی عماد خاتمی چقدر شبیه محمد خاتمی خواهد بود؟
خودم تمایلی به ورود به عرصه فعالیت اجرایی ندارم، فعالیت پژوهشی و آکادمیک را ترجیح میدهم. ولی گاهی خود فرد هم از پیشبینی ناتوان میشود، چرخ روزگار گاهی ناخواسته فرد را به جایی پرتاب میکند. حتی تصور میکنم که پدر من هم این راه را خودش انتخاب نکرده است. گرچه او را برای مسئولیت اجرایی شایسته میدانم اما تصور میکنم اگر به اختیار خودش بود ترجیح میداد فردی آکادمیک یا پژوهشگر باشد. حتی به من نقد میگیرد که رشته مطالعات خاورمیانه به حد کافی نظری نیست و بیشتر کاربردی است. هنوز برای مسائل نظری اصالت بیشتری قائل است، در حال حاضر بیشترین حجم مطالعاتش درباره مسائل فلسفی است تا سیاسی. در هر حال فکر میکنم در آینده با هر تغییری که رخ خواهد داد، شخصیت من از شخصیت پدرم دور نخواهد بود.
یکی از رموز محبوبیت و مقبولیت چهرهها در تاریخ، سلامت مالی آنهاست. آقای خاتمی کارنامه اقتصادی بسیار شفافی دارند که یکی از پایههای محبوبیت ایشان بشمار میرود؛ بلافاصله بعد از ریاست جمهوری درخواست بازنشستگی کردند، حتی یک دفتر نداشتند که بعد از ریاست جمهوری به آنجا بروند و البته این برای عموم مردم عجیب است. من شما را تا همین یکی دو سال پیش سوار بر ماشین پراید میدیدم که ظاهرا خرید آن هم خیلی اتفاقی بود. نقل همین داستان گویای شرایط مالی خانوادگی شماست.
به قول دوستی، بندرت اتفاق افتاده که فردی در ایران هشت سال بر مصدر قدرت باشد و بعد از آن مردم به او نگویند دزد. پدرم جز افرادی است که مردم به او نمیگویند دزد. یکی از دلایل آن اینست که نه پدر و نه مادرم هرگز دغدغه مسائل مالی نداشتند، ما همیشه جزو طبقه متوسط قرار داشتیم. دلیل دیگرش اینست که پدرم برای مسائل مالی ارزشی قائل نیست. خیلیها به من گفتند متاسفیم برای تو که هیچ استفادهای از موقعیت پدرت نکردی یا اگر ما جای تو بودیم لاقل فلان کار را میکردیم. پدرم که بازنشسته شد، مبلغی به عنوان بازخرید در ماههای مرداد و شهریور ۸۴ پرداخت کردند و دیگر حقوق بازنشستگی ندادند تا اردیبهشت یا خرداد ۸۵ و ما در آن ماهها از پساندازمان خرج میکردیم. آن موقع معاونت اجرایی ریاست جمهوری – آقای سعیدلو- باید دستور پرداخت را میداد، اما ماهها پرداخت حقوق بازنشستگی به تعویق افتاد و در نهایت یکجا پرداخت کردند که پدرم تصمیم گرفت کل این مبلغ را به عنوان هدیه قبولی در دانشگاه تهران برای خرید یک پراید به من بدهد که این ماشین را تا اسفند ۹۰ داشتم. مادرم میگفت اگر آنها پرداخت حقوق بازنشستگی را ماهها به تعویق نمیانداختند ما نمیتوانستیم برای تو یک پراید بخریم، چون هیچ وقت چنین رقمی در حساب ما نبود. این هم شاید لطفی بود که دولت احمدینژاد در حق من کرد.
هفتاد سالگی آقای خاتمی، برای شما چه مفهومی دارد؟
هر سال در روز تولد خاتمی، عکس پدرم و آقای دعایی را میبینیم و همه چیز در عکس، حتی شکل کیک ثابت است جز عدد روی کیک که هر سال تغییر میکند. پدرم میگوید من هیچ وقت حس نکردم که سنام بیشتر از ۴۵ سال شده است. خوشحالم پدرم به سلامت جسمانیاش بسیار توجه دارد و سرزنده است و روحیات خمود و کسل ندارد. پدرم تجربه بسیار سختی در دهه ۵۰ و ۶۰ عمرش از سر گذرانده و فشارهای بسیار شدید عصبی را تحمل کرده که به سلامت جسمانیاش لطماتی زد، ولی الان خوشبختانه مشکلات کمردردش کاملا مرتفع شده است. اگر شرایط سیاسی به گونهای باشد که اجازه دهد خاتمی صرفا چهرهای سیاسی نباشد، فرصت خوبی است که از سرمایه ۷۰ سال تجربهاش در بقیه عرصهها، خصوصا مدنی و اجتماعی استفاده شود و مجالی فراهم شود تا به دغدغهها و مطالعات فلسفی و دینیاش بپردازد. البته خوشبین نیستم به تحقق این خواسته، چرا که فکر میکنم تا سالها چهره سیاسی خاتمی در مقام رهبر جنبش اصلاحات به دیگر چهرههایش غلبه خواهد کرد و کسی هم مقصر آن نیست.