08-05-2014، 19:37
با هیجان وارد زیرزمین شدم و در اون اتاق تاریک قدم زدم.زیرزمین بیشتر به یه آزمایشگاه شباهت داشت.لوله های آزمایشی که خون داخلش بود باعث تعجب من شد.پدربزرگ برای چی اونا رو میخواست؟!از دیدن چنین صحنه ای در اونجا وحشت کردم.همیشه می دونستم پدربزرگ رازی در اونجا مخفی کرده ولی هرگز فکر نمی کردم یه آزمایشگاه عجیب باشه.
به لوله ها و بشر هایی که مواد رنگی شیمیایی در اونها بود، نگاه کردم. حس خیلی عجیبی داشتم. با خودم فکر کردم که بعد از بازنشستگی می تونم یه آزمایشگاه درست کنم و برای خودم یک شیمیدان بشم.بگذریم من یکم زیاده خواهم و شغل هایی که تو خیالم برای خودم ساختم از صدتا هم گذشته!
توجهم به گوشه ای از زیرزمین که یه کتابخونه بود جلب شد.یکی از کتاب های قطور رو برداشتم و روی جلدش را خوندم: «اگر از مرگ نمی ترسید، همه چیز را امتحان کنید ...»
جمله شعاری و غیرمنطقی ای بود.کاغذی از جیب شلوارم بیرون آوردم تا اسم نویسنده کتاب رو یادداشت کنم.این کتاب بحث خوبی برای زمان هایی که با پری تو دفتر روزنامه می نشستیم، بود.مطمئن بودم که پری از این کتاب خوشش نمیاد.این اولین بار بود کتابی رو می دیدم که نویسنده گمنامی اون رو نوشته بود.با خودم فکر کردم که کدوم ناشر مسئولیت چاپ این اثر رو به عهده گرفته.
خواستم کتاب رو سر جاش بگذارم که متوجه دریچه ای چوبی در پشت جای اون شدم.با کنجکاوی دریچه رو باز کردم.بطری کوچیکی اونجا بود.برداشتمش و توی روشنایی خفیف چراغ زیرزمین به اون نگاه کردم.حشره عجیبی داخلش بود که تا حالا ندیده بودم.سه بال سیاه پشتش داشت و بدنش پر ازخطوط قرمز مارپیچ بود.
محو تماشای حشره شده بودم که صدای پدربزرگ رو از بالا شنیدم: سانان، خونه ای؟با دستپاچگی بطری رو به طرف دریچه بردم ولی یدفعه از دستام افتاد و شکست.هنوز مات و مبهوت بودم که جواب پدربزرگ رو چی بدم که سوزش شدیدی در ناحیه گردنم حس کردم.گردنم رو مالیدم و متوجه خون ریزی شدم...
به لوله ها و بشر هایی که مواد رنگی شیمیایی در اونها بود، نگاه کردم. حس خیلی عجیبی داشتم. با خودم فکر کردم که بعد از بازنشستگی می تونم یه آزمایشگاه درست کنم و برای خودم یک شیمیدان بشم.بگذریم من یکم زیاده خواهم و شغل هایی که تو خیالم برای خودم ساختم از صدتا هم گذشته!
توجهم به گوشه ای از زیرزمین که یه کتابخونه بود جلب شد.یکی از کتاب های قطور رو برداشتم و روی جلدش را خوندم: «اگر از مرگ نمی ترسید، همه چیز را امتحان کنید ...»
جمله شعاری و غیرمنطقی ای بود.کاغذی از جیب شلوارم بیرون آوردم تا اسم نویسنده کتاب رو یادداشت کنم.این کتاب بحث خوبی برای زمان هایی که با پری تو دفتر روزنامه می نشستیم، بود.مطمئن بودم که پری از این کتاب خوشش نمیاد.این اولین بار بود کتابی رو می دیدم که نویسنده گمنامی اون رو نوشته بود.با خودم فکر کردم که کدوم ناشر مسئولیت چاپ این اثر رو به عهده گرفته.
خواستم کتاب رو سر جاش بگذارم که متوجه دریچه ای چوبی در پشت جای اون شدم.با کنجکاوی دریچه رو باز کردم.بطری کوچیکی اونجا بود.برداشتمش و توی روشنایی خفیف چراغ زیرزمین به اون نگاه کردم.حشره عجیبی داخلش بود که تا حالا ندیده بودم.سه بال سیاه پشتش داشت و بدنش پر ازخطوط قرمز مارپیچ بود.
محو تماشای حشره شده بودم که صدای پدربزرگ رو از بالا شنیدم: سانان، خونه ای؟با دستپاچگی بطری رو به طرف دریچه بردم ولی یدفعه از دستام افتاد و شکست.هنوز مات و مبهوت بودم که جواب پدربزرگ رو چی بدم که سوزش شدیدی در ناحیه گردنم حس کردم.گردنم رو مالیدم و متوجه خون ریزی شدم...