امتیاز موضوع:
  • 0 رأی - میانگین امتیازات: 0
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

زندگی با گودزیلا?

#1
پارت ۱


لبخندی به خودم زدمو با کلی شور و ذوق نیشمو بیشتر باز کردم

چه حالی بده امروز
صبر کن یارواین قیافه منو ببینه دوسوته فرار میکنه
هع بدون اجازه من میگن واسم خواستگار بیاد
غلط کرده اخه اقاجون من به کی بگم دلم نمیخواد شوهر کنممممممممم

چشمکی به قیافه ضایعم زدمو بلند زدم زیر خنده
ابروهامو با مدادم پیوندیو کلفت کرده بودم با مداد ابروم یه خال زیر چشممو یکی هم دقیقا رو دماغم گذاشته بودم
یه خط چشم که چه عرض کنم اگه نمیکشیدمش سنگین تر بود
رژمو هم یه رژ بنفش بادمجونی مزخرف زده بودم
لباسامم که ته خنده بود
یکی از دامن گل گلی های ننه فرناز که با گلای ریز صورتی و زمینه سبز لجنی بودو پا کرده بودم لباسمم یکی از پیرهنای سامان که خیلی گشاد بود تنم بودش
حالا وقتشه اصلی ترین چیزو بزارم رو چشمام
عینک ته استکانی که چن وقت پیش خریده بودمو به چشمام زدمو یه روسری ساتن با طرح زمینه مشکی سر کردم
منتظر بودم درو بزنن تا صدام کنن همینکه صدای در اومد مث خر درو باز کردم سامان با دیدنم یدونه محکم زد تو سرشو گفت
_یاااااا حضرت فیل سوگل این چه وضعشه خودتی میمون؟
کنارش زدمو گفتم
_هووووی میمون خودتیا به شوهرم میگم معدتو از دماغت بکشه بیرونا
بعد این حرفم هردومون با هم زدیم زیر خنده
_سوگل مامان سرتو میبره
_نگران نباش تا تو هستی هیچیم نمیشه


پارت ۲


سامی یدونه زد تو سرمو گفت
_آبرومونو میخوای ببری با این قیافت
الحق خدا دروتخته رو واسه هم جور کرده

چشامو چپ کردم براشو گفتم
_سامیییییییی منظورت چیع

خندید و گفت _این پس....

_سامان پسرم چی شد سوگل جانو صدا کن بیاد

صدای مامان باعث شد ابروهامو بالا بندازمو به سمت پله ها برم
هال طبقه اول بودو اتاق منو سامی هم بالا بود

وقتی وارد سالن شدم همه نگاها به سمتم برگشت
مامان که داشت با حرص و تعجب نگام میکرد باباهم با چشای گرد شده و اماااااا
بابابزرگ با عصبانیت خاصی نگام میکرد

یه خانم خیلی خووووووشگل درحد چی که حدس میزدم مادر اقا داماد باشه کنارشم یه مرد نسبتا هم سن بابا داشتن با لبخند بهم نگاه میکردن !!!!!!!!!!!
جلل خالق اینا مگع نباید الان از کوره در میرفتن؟؟؟؟

سلام زیر لبی دادمو خواستم برم جلوتر که
هیععععععععععععععععع یه پسر شبیه انگولایی ها که با دمپایی لاانگشتیو یه شلوار کردی خیلی گشاد تنش بود با یه کت رنگ و رو رفته و سیبیلای مزخرفو از همه جالب تر اینکه اونم مث من یه عینک ته استکانی به چشاش زده بود

همینجوری داشتم با تعجب بهش نگاه میکردم
انگار اونم خیلی تعجب کرده بود

بلند شد و سلامی داد لبخند زورکی زدمو به سمت مبلی که مامان نشسته بود رفتم
پاسخ
آگهی


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  (: زندگی...
Star2 داستان زیبای شخصی که یک روز زندگی کرد
  رمان فراز و نشیب زندگی یک دختر
  داستان زندگی پسر ایرانی که با دختر ملکه قبیله آفریقایی ازدواج کرد
  مجموعی از داستان های زندگی از ی نظر پند اموز
  رمان جدید زندگی تو
  نقاط زندگی.....
  رمان ملودی بی صدا زندگی(رمانی پلیسی ومعمایی وزیبا ومتفاوت)
Star قهرمان زندگی من
  زندگی سیاه یه دختر تن فروش

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان