30-12-2013، 17:06
اسم داستان:اردوگاه طلسم شده:cool:
نقل قول: بالاخره درساعت10:30صبح به آمریکای جنوبی رسیدیم.وقتی از هواپیما پیاده شدیم هواخیلی سرد بود.خیلی سریع داخل اتوبوس هایی که برای رساندن ما به فرودگاه آمده بودندرفتم.حتی هوای داخل اتوبوس هم سرد بودوباعث شد لرزبگیرم. دراتوبوس صندلی های کمی بودند،برای همین بیشتر بچه ها سر پا بودند .بعداز1ربع به در فرودگاه رسیدیم.خوشبختانه هوای داخل فرودگاه گرم بودوباعث شد لرزم از بین برود.مربیان ما را به صف کردند.
دوشیزه رایان،معلّم تاریخ مان- تنها کسی که من به او اعتماد دارم ودوستش دارم-هم خوشبختانه با ما بود.من از او پرسیدم:دوشیزه رایان شماهم در هتل با ما هستید؟او گفت:بله.شاید این تنها خبرخوشی بود که من امروز شنیدم.کمی از ناراحتیم کاسته شد.امّا دوشیزه رایان هم کمی عجیب شده بود.کم حرف می زد این باعث می شد من ناراحتر شوم.ما را در صندلی های فرودگاه نشاندند. اوه!ری کجا بود؟از موقعی که از اتوبوس پیاده شدم او را ندیدم.یعنی او کجا می توانست باشد؟به اطراف نگه کردم.او2ردیف عقب تراز من نشسته بودوداشت سر یه موضوع مسخره شرط بندی می کرداونم سر یه شکلات گرونِ بیخودی.اون خودشو به من رسوندوگفت:اوف!چه پسر پرویی بود! نزدیک بودشکلاتی رو که پدرم از اسپانیا برام آورده بود روازچنگم در بیاره!گفتم:توچِت شده؟دیگه به من محل نمی ذاری!دیگه اِین گذشته ها با من حرف نمی زنی؟نکنه دوست بهتری پیدا کردی؟ری با تعجب به من نگاه می کرد.البته می دونستم این تعجب ساختگیه.چشمای رِی هیچ وقت دروغ نمی گفت.بهش گفتم:چرا داری اِین غورباقه منو نگاه می کنی؟با مِن مِن گفت:نه!نه!باورکن... .گفتم:-البته با صدای کمی بلند-ساکت شو!حرف نزن!دلم نمی خواد چیزی بشنوم.اگه این طوریه منم بلدم با تو قهر کنم!حالا برو پیش همون دوستت که باعث جدایی من وتو شده!برو!واین باعث شد که ردیف پُشتمان به ما نگاه کنند.دختری که پُشتمان بود گفت:هی!مشکلی پیش آمده؟گفتم:نه!ممنون.گفت:خواهش می کنم.برگشتم.به ری گفتم:من هنوزم منتظرجوابم!گفت:جان!باور کن من باتوقهر نیستم.امّا...امّا... .گفتم:بگو!چرا مِن مِن می کنی؟نکنه... .گفت:باشه!باشه!میگم ولی به یه شرط.گفتم:چه شرطی؟گفت:به شرط این که با این موضوع عاقلانه برخورد کنی.گفتم:باشه.فقط بگو چی شده.دارم میمیرم.رِی گفت:من یه چیزایی راجب تو شنیدم.گفتم:مثلاً؟گفت:که تو راجب من بد گفتی،اونم پشت سرم!چشم هام داشت از حدقه بیرون می زد!آخه کی؟کجا؟اینارو به کی گفتم؟من هیچ وقت پشت سر بهترین دوستم حرف نمی زنم!گفتم: کی بهت گفته؟رِی گفت:بماند!گفتم:تا نگی بهت چیزی نمی گم!گفت:چرا باید بگم؟تازه اون به من گفت بهت نگم اون گفته.جوابش رو ندادم.این یعنی هیچ چیزی بهت نمی گم.گفت:آخه اگه بهت بگم منو میزنن!خیلی دقیق بهش نگاه کردم.چشام رو ریز کردم وگفتم:یعنی... .گفت آره بیل اینو به من گفت.داشتم اِین آتشفشان فوران می کردم!به بیل نگاه کردم.همزمان اونم بهم نگاه کرد.نگاه خبیصانه ای به من انداخت. مثل این که فهمیده بود ما داریم درمورد چی حرف می زنیم.جاسوس هاش همین دورو وَ وَرا بودن.به همون دختر نگاه کردم.یه دفعه دست و پاشو گم کرد.روم رو طرفِ رِی برگردوندم.با خشم ونفرت بهش نگاه کردم و گفتم:آخه تو به دوستت تهمت می زنی؟
ادامه دارد... .
اگه می خوایین ادامه رو بخونید بهم بگید