11-12-2013، 20:20
ﭘﺴﺮ : من دیگه نمیتونم با تو ادامه بدم !
ﺩﺧﺘﺮ : ولی من بدون طاقت نمیارم... بفهم!
ﭘﺴﺮ :دیگه برام مهم نیستی هر کاری که دوس داری بکن!
- دختره با او حال داغون
گوشیشو نگاه میکنه که عکس عشقش رو صفحشه
گوشیو پرت میکنه .. موزیکی که عشقــــش دوست داشت رو گوش میكرد
ﺩﻳﮕﻪ طاقتشو از دست داده بود..انگار یه قسمت از وجودش کم شده بود ..نمیتونست بخوابه!به پسره اس ام اس داد :
وقتی دارم این اس ام اس رو مینویسم که با من که یه عمری دوست داشتم ﻏﺮﻳﺒﻪ ﺷﺪی ...
ولی همیشه تو یادم میمونی .. خداحافظ! این بار واسه همیشه!
- پنجره ی بزرگ اتاقشو باز میکنه .. ﺳﺎﻋﺖ ﺩﻗﻴﻘﺎ 2:48 ﺑﻮﺩ ﮐﻪ تو تاریکی خودشو پرت کرد پایین.
دخترک تو تنهایی مُـرد
صبح باباش رفت که بیدارش کنه ولی دختره رو تختش نبود!
موبایل دختره که زنگ میخورد توﺟﻬﺶ ﺭﻭﺟﻠﺐ ﮐﺮﺩ و ﺑﻪ ﺳﻤﺖ موبایل رفت.. ﭘﺴﺮه همش ﺩﺍﺷﺖ ﺗﻤﺎﺱ ﻣﻴﮕﺮﻓﺖ.
ﭼﺸﻢ پدر ﺩﺧﺘﺮ ﺑﻪ اس ام اسی ﺍﻓﺘﺎﺩﮐﻪ ﻫﻤﻮﻥ ﭘﺴﺮه ﻓﺮﺳﺘﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩ :
فدات شم،عسلم،به جون خودم شوخی بود!
مثل قبلا دوست دارم!ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻡ! ﻋﺎﺷﻘﺘﻢ!ﺧﻮﺍﻫﺶﻣﻴﮑﻨﻢ!یه فرصت دیگه بم بده!
ﺍﻭﻥ ﭘﻴﺎﻡ ﺩﻗﻴﻘﺎ ﺳﺎﻋﺖ 2:52 ﺍﺭﺳﺎﻝ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ...
پدر ﺩﺧﺘﺮ ﺑﻪ ﻃﺮﻑ ﭘﻨﺠﺮﻩﻱ ﺍﺗﺎﻕ ﺭﻓﺖ ﮐﻪ ﺑﺎﺯ ﺑﻮﺩ ﺑﻪ ﺑﻴﺮﻭﻥ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩ
ﻭ ﭼﻴﺰﻱ ﮐﻪ ﻣﻴﺪﻳﺪ ﺑﺎﻭﺭ ﻧﻤﻴﮑﺮﺩ ... ﻛﻠﻴﭙﺲ ﺩﺧﺘﺮ ﺑﻪ تیر برق ﮔﻴﺮ ﻛﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ .. بعله! دختره هنوز زنده بود
ﺩﺧﺘﺮ : ولی من بدون طاقت نمیارم... بفهم!
ﭘﺴﺮ :دیگه برام مهم نیستی هر کاری که دوس داری بکن!
- دختره با او حال داغون
گوشیشو نگاه میکنه که عکس عشقش رو صفحشه
گوشیو پرت میکنه .. موزیکی که عشقــــش دوست داشت رو گوش میكرد
ﺩﻳﮕﻪ طاقتشو از دست داده بود..انگار یه قسمت از وجودش کم شده بود ..نمیتونست بخوابه!به پسره اس ام اس داد :
وقتی دارم این اس ام اس رو مینویسم که با من که یه عمری دوست داشتم ﻏﺮﻳﺒﻪ ﺷﺪی ...
ولی همیشه تو یادم میمونی .. خداحافظ! این بار واسه همیشه!
- پنجره ی بزرگ اتاقشو باز میکنه .. ﺳﺎﻋﺖ ﺩﻗﻴﻘﺎ 2:48 ﺑﻮﺩ ﮐﻪ تو تاریکی خودشو پرت کرد پایین.
دخترک تو تنهایی مُـرد
صبح باباش رفت که بیدارش کنه ولی دختره رو تختش نبود!
موبایل دختره که زنگ میخورد توﺟﻬﺶ ﺭﻭﺟﻠﺐ ﮐﺮﺩ و ﺑﻪ ﺳﻤﺖ موبایل رفت.. ﭘﺴﺮه همش ﺩﺍﺷﺖ ﺗﻤﺎﺱ ﻣﻴﮕﺮﻓﺖ.
ﭼﺸﻢ پدر ﺩﺧﺘﺮ ﺑﻪ اس ام اسی ﺍﻓﺘﺎﺩﮐﻪ ﻫﻤﻮﻥ ﭘﺴﺮه ﻓﺮﺳﺘﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩ :
فدات شم،عسلم،به جون خودم شوخی بود!
مثل قبلا دوست دارم!ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻡ! ﻋﺎﺷﻘﺘﻢ!ﺧﻮﺍﻫﺶﻣﻴﮑﻨﻢ!یه فرصت دیگه بم بده!
ﺍﻭﻥ ﭘﻴﺎﻡ ﺩﻗﻴﻘﺎ ﺳﺎﻋﺖ 2:52 ﺍﺭﺳﺎﻝ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ...
پدر ﺩﺧﺘﺮ ﺑﻪ ﻃﺮﻑ ﭘﻨﺠﺮﻩﻱ ﺍﺗﺎﻕ ﺭﻓﺖ ﮐﻪ ﺑﺎﺯ ﺑﻮﺩ ﺑﻪ ﺑﻴﺮﻭﻥ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩ
ﻭ ﭼﻴﺰﻱ ﮐﻪ ﻣﻴﺪﻳﺪ ﺑﺎﻭﺭ ﻧﻤﻴﮑﺮﺩ ... ﻛﻠﻴﭙﺲ ﺩﺧﺘﺮ ﺑﻪ تیر برق ﮔﻴﺮ ﻛﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ .. بعله! دختره هنوز زنده بود