25-08-2017، 7:30
روزگارم تو تنهایی میگذشت بی این که راستی راستی یکی را داشته باشم که باش دو کلمه حرف بزنم، تا اینکه زد و شش سال پیش وسط کویر آفریقا حادثهای برایم اتفاق افتاد؛ یک چیز هواپیمایم شکسته بود و چون نه تعمیرکاری همراهم بود نه مسافری یکه و تنها دست به کار شدم تا از پس چنان تعمیر مشکلی برآیم. مسالهی مرگ و زندگی بود. آبی که داشتم زورکی هشت روز را کفاف میداد.
شب اول را هزار میل دورتر از هر آبادی مسکونی رو ماسهها به روز آوردم پرت افتادهتر از هر کشتی شکستهای که وسط اقیانوس به تخته پارهای چسبیده باشد. پس لابد میتوانید حدس بزنید چه جور هاج و واج ماندم وقتی کلهی آفتاب به شنیدن صدای ظریف عجیبی که گفت: «بی زحمت یک برّه برام بکش!» از خواب پریدم.
– ها؟
– یک برّه برام بکش..
چنان از جا جستم که انگار صاعقه بم زده. خوب که چشمهام را مالیدم و نگاه کردم آدم کوچولوی بسیار عجیبی را دیدم که با وقار تمام تو نخ من بود. با چشمهایی که از تعجب گرد شده بود به این حضور ناگهانی خیره شدم. یادتان نرود که من از نزدیکترین آبادی مسکونی هزار میل فاصله داشتم و این آدمیزاد کوچولوی من هم اصلا به نظر نمیآمد که راه گم کرده باشد یا از خستگی دم مرگ باشد یا از گشنگی دم مرگ باشد یا از تشنگی دم مرگ باشد یا از وحشت دم مرگ باشد. هیچ چیزش به بچهای نمیبرد که هزار میل دور از هر آبادی مسکونی تو دل صحرا گم شده باشد.
وقتی بالاخره صدام در آمد، گفتم:
– آخه.. تو این جا چه میکنی؟
و آن وقت او خیلی آرام، مثل یک چیز خیلی جدی، دوباره در آمد که:
– بی زحمت واسهی من یک برّه بکش.
آدم وقتی تحت تاثیر شدید رازی قرار گرفت جرات نافرمانی نمیکند. گرچه تو آن نقطهی هزار میل دورتر از هر آبادی مسکونی و با قرار داشتن در معرض خطر مرگ این نکته در نظرم بی معنی جلوه کرد باز کاغذ و خودنویسی از جیبم در آوردم اما تازه یادم آمد که آنچه من یاد گرفتهام بیشتر جغرافیا و تاریخ و حساب و دستور زبان است، و با کج خلقی مختصری به آن موجود کوچولو گفتم نقاشی بلد نیستم.
بم جواب داد: – عیب ندارد، یک بَرّه برام بکش.
– خب، کشیدم.
با دقت نگاهش کرد و گفت:
– نه! این که همین حالاش هم حسابی مریض است. یکی دیگر بکش.
– کشیدم.
لبخند با نمکی زد و در نهایت گذشت گفت:
– خودت که میبینی.. این بره نیست، قوچ است. شاخ دارد نه..
باز نقاشی را عوض کردم.
آن را هم مثل قبلی ها رد کرد:
– این یکی خیلی پیر است.. من یک بره میخواهم که مدت ها عمر کند..
عجله داشتم که موتورم را پیاده کنم رو بی حوصلگی جعبهای کشیدم که دیوارهاش سه تا سوراخ داشت و از دهنم پرید که:
– این یک جعبه است. برهای که میخواهی این تو است.
و چه قدر تعجب کردم از این که دیدم داور کوچولوی من قیافهاش از هم باز شد و گفت:
– آها.. این درست همان چیزی است که میخواستم! فکر میکنی این بره خیلی علف بخواهد؟
– چطور مگر؟
– آخر جای من خیلی تنگ است..
– هر چه باشد حتماً بسش است. برهای که بت دادهام خیلی کوچولوست.
– آن قدرهاهم کوچولو نیست.. اِه! گرفته خوابیده..
و این جوری بود که من با امیر کوچولو آشنا شدم.
شب اول را هزار میل دورتر از هر آبادی مسکونی رو ماسهها به روز آوردم پرت افتادهتر از هر کشتی شکستهای که وسط اقیانوس به تخته پارهای چسبیده باشد. پس لابد میتوانید حدس بزنید چه جور هاج و واج ماندم وقتی کلهی آفتاب به شنیدن صدای ظریف عجیبی که گفت: «بی زحمت یک برّه برام بکش!» از خواب پریدم.
– ها؟
– یک برّه برام بکش..
چنان از جا جستم که انگار صاعقه بم زده. خوب که چشمهام را مالیدم و نگاه کردم آدم کوچولوی بسیار عجیبی را دیدم که با وقار تمام تو نخ من بود. با چشمهایی که از تعجب گرد شده بود به این حضور ناگهانی خیره شدم. یادتان نرود که من از نزدیکترین آبادی مسکونی هزار میل فاصله داشتم و این آدمیزاد کوچولوی من هم اصلا به نظر نمیآمد که راه گم کرده باشد یا از خستگی دم مرگ باشد یا از گشنگی دم مرگ باشد یا از تشنگی دم مرگ باشد یا از وحشت دم مرگ باشد. هیچ چیزش به بچهای نمیبرد که هزار میل دور از هر آبادی مسکونی تو دل صحرا گم شده باشد.
وقتی بالاخره صدام در آمد، گفتم:
– آخه.. تو این جا چه میکنی؟
و آن وقت او خیلی آرام، مثل یک چیز خیلی جدی، دوباره در آمد که:
– بی زحمت واسهی من یک برّه بکش.
آدم وقتی تحت تاثیر شدید رازی قرار گرفت جرات نافرمانی نمیکند. گرچه تو آن نقطهی هزار میل دورتر از هر آبادی مسکونی و با قرار داشتن در معرض خطر مرگ این نکته در نظرم بی معنی جلوه کرد باز کاغذ و خودنویسی از جیبم در آوردم اما تازه یادم آمد که آنچه من یاد گرفتهام بیشتر جغرافیا و تاریخ و حساب و دستور زبان است، و با کج خلقی مختصری به آن موجود کوچولو گفتم نقاشی بلد نیستم.
بم جواب داد: – عیب ندارد، یک بَرّه برام بکش.
– خب، کشیدم.
با دقت نگاهش کرد و گفت:
– نه! این که همین حالاش هم حسابی مریض است. یکی دیگر بکش.
– کشیدم.
لبخند با نمکی زد و در نهایت گذشت گفت:
– خودت که میبینی.. این بره نیست، قوچ است. شاخ دارد نه..
باز نقاشی را عوض کردم.
آن را هم مثل قبلی ها رد کرد:
– این یکی خیلی پیر است.. من یک بره میخواهم که مدت ها عمر کند..
عجله داشتم که موتورم را پیاده کنم رو بی حوصلگی جعبهای کشیدم که دیوارهاش سه تا سوراخ داشت و از دهنم پرید که:
– این یک جعبه است. برهای که میخواهی این تو است.
و چه قدر تعجب کردم از این که دیدم داور کوچولوی من قیافهاش از هم باز شد و گفت:
– آها.. این درست همان چیزی است که میخواستم! فکر میکنی این بره خیلی علف بخواهد؟
– چطور مگر؟
– آخر جای من خیلی تنگ است..
– هر چه باشد حتماً بسش است. برهای که بت دادهام خیلی کوچولوست.
– آن قدرهاهم کوچولو نیست.. اِه! گرفته خوابیده..
و این جوری بود که من با امیر کوچولو آشنا شدم.