19-09-2013، 12:29
ک شاهد عینی از ملاقات با ادم فضایی ها همزمان با رویت بشقاب پرنده ها در تهران در سال55.زمان این اتفاق اواخر شهریور سال1355.این ماجرا برای اقای X و من از زبان ایشان تعریف میکنم.
محل زندگی ما از نظر محدوده شهری در شرق تهران،خیابان فرح اباد ژاله سابق(پیروزی)،سه راه سلیمانیه، خیابان فرعی شمالی-جنوبی برق فیروز(شهید امیر بهمن دریاباری)و واقع در کوچه خویی بود.شرح خیابان و کوچه ها و اسامی انها برای این بود که ماجرای ان شب در همین محدوده اتفاق افتاد.به هر حال این طور شروع کنم که من عادت داشتم برای حمام رفتن صبح زود حتی گاهی قبل از اذان از خانه بیرون رفتم .ان شب هم طبق معمول همیشه در حالی که هوا هنوز خیلی تاریک بود،از خانه خارج شدم.ساعت حدودا چهار صبح بود.هیچ کس در کوچه یا خیابان نبود.سکوت شب همهجا را فرا گرفته بود و من جز صدای پای خودم صدایی نمیشنیدم .زیاد طول نکشید که سر کوچه رسیدم و وارد خیابان برق فیروز شدم.لازم به ذکر است که در نبش کوچه خویی واقع در خیابان برق فیروز یک مغازه خوارو بار فروشی و در کنار این مغازه یک گاراژ بود.تا انجا که یادم می اید،مدت زیادی بود که یک ماشین استیشن سبز رنگ بسیار قدیمی و به قول خودمان درب و داغان بین این مغازه و گاراژ قرار داشت.این استیشن یکی دو تا از چرخ هایش حتی لاستیک هم نداشت و به قدری کثیف بود که هیچکس به ان نزدیک نمیشد.توضیح درباره این ماشین به این خاطر است که به این اتفاق ربط داشت و بدون توجه به ماشین از کنار ان گذشتم چند متر جلوتر به سر کوچه طوقانی (شهید ناجی)رسیدم.این کوچه دقیقا روبروی گاراژی بود که استیشن مذکور نزدیک ان قرار داشت.در این موقع فاصله من از جلوی کوچه طوقانی تا استیشن 8 تا 10 متر بیشتر نبود که ناگهان از پشت سر صدایی توجهم را جلب کرد.سرم را به عقب برگرداندم.صدا از داخل استیشن بود.چشمم به داخل ماشین افتاد .انچه داخل ماشین دیدم،بسیار عجیب و غیر قابل باور بود.من شاهد حضور دو نفر بودم که نه انسان بودند و نه حیوان و دارای ظاهری ترسناک.چند نکته مهم و برجسته در انها بودکه اگر فقط یک لحظه هم انها را نگاه میکردی،برای همیشه در خاطرت میماند.سرهای خیلی بزرگ، سر انها نسبت به بدنشانخیلی بزرگ بود و هیچ تناسبی نداشت.بدنشان نسبت به سرشان خیلی کوچک بود.چشم هایشان هم خیلی درشت بود ان چنان که به نظر می امد شاید بیرون از حدقه باشد.دست هایشان باریک و لاغر بود،رنگ انها ان طور که خاطرم مانده خاکستری روشن بود. قد انها را ندیدم چون داخل ماشین بودندو چیزی که نشان دهنده این باشد که لباس به تن دارند،مشاهده نکردم.همان جا در فاصله 8 تا 10 متری انها میخکوب شدم.انکه سمت راست ماشین نشسته بود ،داشت مرا بهت زده نگاه میکرد،بدون هیچ گونه حرکتی به من خیره شده بود،بهت زده شده بودم.هردو بی حرکت چشم در چشم به هم نگاه میکردیم.یادم نمیاید چقدر زمان به همین حال گذشت.1دقیقه،2 دقیقه یا بیشتر و متوجه زمان نبودم.ان نفر دیگر که به اصطلاح طرف راننده نشسته بود.دست هایش روی فرمان بود و مرتب ان را یه این طرف و ان حرکت می داد،زاویه دید من طوری بود که هر دو را تقریبا به خوبی میدیدم.خوب به خاطر دارم در تمامی مدتی که من و نفر دیگر به هم خیره شده بودیم و چشم از هم برنمیداشتیم انکه سمت راننده بود حتی یک بار هم به من نگاه نمیکرد و این طور به نظر می امد که متوجه من نشده است.همان طور که قبلا هم اشاره کردم،نمیدانم که زمان چگونه میگذشت.به هر حال بعد از مدت زمانی که نمیدانم چقدر بود ،همان نفری که داشت خیره به من نگاه می کرد،صورتش را به طرف نفر دیگر برگرداند و با دست چپ خود دو بار با حرکت اهسته به شانه او زد ووقتی بی حرکت شد با حرکت سر و به حالت اشاره حضور مرا به او فهماند،دوباره همان حالت چشم در چشم شدن و خیره نگاه کردن به یک دیگر تکرار شد ولی این بار سه نفری،باز هم باید تکرار کنمکه نمیدانم چقدر زمان طول کشید.فقط یادم هست در تمام لحظات شروع تا پایان این قضایا من از شدت بهت و حیرت و ترس کانلا بیحرکت بودم و قدم از قدم برنداشتم بودم.خشک و بی حرکت ایستاده بودم.درهمین حین ناگهان هر دو انها به یکباره ودرست همزمان دستهای بلند،باریک لاغر خود را به طرفین باز کرده و روی شانه یکدیگر قرار دادندو دوباره همزمان به پایین ماشین خم شدند.دیگر انها را ندیدم.یکدفعه مثل کسی که از خواب پریده به خود امدم.تنهای تنها در خیابان تاریک،مغزم کار نمیکرد.ترس شدیدی وجودم را فرا گرفته بود.تصور اینکه انها همان لحظه در ماشین را باز میکنند و بیرون می ایند مرا بر ان داشت که فرار کنم.فاصله من تا خانه بسیار کمتر از فاصله ای بود که برای رسیدن به حمام بایدطی میکردم اما جرات اینکه از کنار ان ماشین رد شده و وارد کوچه بشوم را نداشتم.چرا که فکر میکردم حتی اگر بتوانم فاصله انجا تا خانه طی کنم،زمان زیادی طول میکشد که کسی بیاید و در خانه را باز کند چون تابستان بود و همگی در پشت بام خواب بودند.بنابراین تصمیم گرفتم به طرف میدان باغچه بیدی که حمام فردبهار در ان قرار داشت فرار کنم.به همین خاطر باسرعت شروع به دویدن به طرف خیابان سیاری(شهید برادران محبی)و میدان باغچه بیدی کردم .به خاطر دارم که در ان سالها،شبها ماشین های سنگین از قبیل کامیون و تریلی در این میدان پارک میکردند و همیشه تعدادی سگ در زیر این ماشینها میخوابیدند.همین طور که به شدت میدویدم ،صدای پاهایم در خلوت شب در خیابان میپیچید و سکوت شب را میشکست.به صدای دویدن من سگ هایی که در زیر کامیون خوابیده بودند،بیدار شده بودند و به صدای بلند پارس میکردند. چند تایی از انها هم از زیر ماشین بیرون امده بودند.ترسم دوچندان شد.حالا ترس از حمله سگها هم وجود داشت.تنها امیدم در ان موقع این بود که خدا کند حمام باز باشد.در همان حال که میدویدم از دور نگاه کردم و دیدم که چراغ های حمام خاموش بود.حمام هنوز باز نشده بود.ترس از اینکه ان دو موجود به دنبالم بیایند یا توسط سگها دنبال شوم و اینکه نه کسی در خیابان بود که کمکم کند و نه جایی که به ان پناه ببرم حال بدی در من به وجود اورده بود که فقط خدا میدانست.در ان وقت تنها چیزی که نظرم را متوجه خود کرد،وجود یک باجه تلفن عمومی بود.این تلفن عمومی در سر کوچ های بود که حمام در نبش ان قرار داشت.با عجله به داخل باجه رفتم.در ان را بستم و در قسمت کف ان به حالت خوابیده خودم را پنهان کردم.جایی را نمیدیدم و امیدوار بودم که کسی هم مرا نبیند.در ان لحظات اگر کسی همراه من بود،حتما صدای تپش قلب مرا میتوانست بشنود.همچنان ترس بود و ترس.یک ربع یا 20دقیقه به همین صورت سپری شد که در ان سکوت یکدفعه صدایی اشنا به گوشم رسید.این صدا چیزی نبود به جز صدای زنگ دوچرخه دوستم.دوستم مسئول باز کردن حمام بود و در کوچه و همسایگی خودمان زندگی میکرد.با شنیدن صدای دوچرخه انگار دنیا را به من دادند.با خوشحالی سرم را بلند کردم.از باجه تلفن بیرون امدم.جلو رفتم و با او سلام علیک کردم ولی از ان ماجرا چیزی به او نگفتم.به داخل حمام رفتم.بعد از اینکه خودم را شستم،هوا هنوز تاریک بود.همان جا داخل حمام ماندم تا هوا روشن شود و بعد از ان به خانه رفتم.صبح وقتی که همه اهل خانه برای خوردن صبحانه سر سفره نشسته بودند،برای انها تعریف کردم که چه اتفاقی برایم افتاده.عکسالعمل پدرم را به یاد ندارم اما مادرم به تصور اینکه انها که من دیده ام اجنه بودند،گفت دیگر حق نداری صبح زود به حمام بروی.خواهر کوچکم که فقط 10 سال نداشت به قول خودش ان قدر ترسیده بود که تا چند وقت بعد از ان هر وقت هوا تاریک میشد به کوچه نمیرفت.فردای همان روز روزنامه های کثیر الانتشار خبر پرواز چند بشقاب پرنده را بر فراز تهران چاپ کردند.پدرم هر روز روزنامه میخرید و فردای ان روز وقتی در روزنامه خبر پرواز بشقاب پرنده ها را خواندیم به اهل خانه گفتم دیدید راست میگفتم.انها که من دیدم ادم فضایی بودند و هنوز هم گاهی اوقات وقتی یادم میاید از کنار ان موجودات که خلقتی دیگر داشتند با فاصله شاید نیم متر رد شده بودم و روبروی یکدیگر قرار گرفته بودیم،احساس خاص و عجیبی به من دست میدهد.
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
محل زندگی ما از نظر محدوده شهری در شرق تهران،خیابان فرح اباد ژاله سابق(پیروزی)،سه راه سلیمانیه، خیابان فرعی شمالی-جنوبی برق فیروز(شهید امیر بهمن دریاباری)و واقع در کوچه خویی بود.شرح خیابان و کوچه ها و اسامی انها برای این بود که ماجرای ان شب در همین محدوده اتفاق افتاد.به هر حال این طور شروع کنم که من عادت داشتم برای حمام رفتن صبح زود حتی گاهی قبل از اذان از خانه بیرون رفتم .ان شب هم طبق معمول همیشه در حالی که هوا هنوز خیلی تاریک بود،از خانه خارج شدم.ساعت حدودا چهار صبح بود.هیچ کس در کوچه یا خیابان نبود.سکوت شب همهجا را فرا گرفته بود و من جز صدای پای خودم صدایی نمیشنیدم .زیاد طول نکشید که سر کوچه رسیدم و وارد خیابان برق فیروز شدم.لازم به ذکر است که در نبش کوچه خویی واقع در خیابان برق فیروز یک مغازه خوارو بار فروشی و در کنار این مغازه یک گاراژ بود.تا انجا که یادم می اید،مدت زیادی بود که یک ماشین استیشن سبز رنگ بسیار قدیمی و به قول خودمان درب و داغان بین این مغازه و گاراژ قرار داشت.این استیشن یکی دو تا از چرخ هایش حتی لاستیک هم نداشت و به قدری کثیف بود که هیچکس به ان نزدیک نمیشد.توضیح درباره این ماشین به این خاطر است که به این اتفاق ربط داشت و بدون توجه به ماشین از کنار ان گذشتم چند متر جلوتر به سر کوچه طوقانی (شهید ناجی)رسیدم.این کوچه دقیقا روبروی گاراژی بود که استیشن مذکور نزدیک ان قرار داشت.در این موقع فاصله من از جلوی کوچه طوقانی تا استیشن 8 تا 10 متر بیشتر نبود که ناگهان از پشت سر صدایی توجهم را جلب کرد.سرم را به عقب برگرداندم.صدا از داخل استیشن بود.چشمم به داخل ماشین افتاد .انچه داخل ماشین دیدم،بسیار عجیب و غیر قابل باور بود.من شاهد حضور دو نفر بودم که نه انسان بودند و نه حیوان و دارای ظاهری ترسناک.چند نکته مهم و برجسته در انها بودکه اگر فقط یک لحظه هم انها را نگاه میکردی،برای همیشه در خاطرت میماند.سرهای خیلی بزرگ، سر انها نسبت به بدنشانخیلی بزرگ بود و هیچ تناسبی نداشت.بدنشان نسبت به سرشان خیلی کوچک بود.چشم هایشان هم خیلی درشت بود ان چنان که به نظر می امد شاید بیرون از حدقه باشد.دست هایشان باریک و لاغر بود،رنگ انها ان طور که خاطرم مانده خاکستری روشن بود. قد انها را ندیدم چون داخل ماشین بودندو چیزی که نشان دهنده این باشد که لباس به تن دارند،مشاهده نکردم.همان جا در فاصله 8 تا 10 متری انها میخکوب شدم.انکه سمت راست ماشین نشسته بود ،داشت مرا بهت زده نگاه میکرد،بدون هیچ گونه حرکتی به من خیره شده بود،بهت زده شده بودم.هردو بی حرکت چشم در چشم به هم نگاه میکردیم.یادم نمیاید چقدر زمان به همین حال گذشت.1دقیقه،2 دقیقه یا بیشتر و متوجه زمان نبودم.ان نفر دیگر که به اصطلاح طرف راننده نشسته بود.دست هایش روی فرمان بود و مرتب ان را یه این طرف و ان حرکت می داد،زاویه دید من طوری بود که هر دو را تقریبا به خوبی میدیدم.خوب به خاطر دارم در تمامی مدتی که من و نفر دیگر به هم خیره شده بودیم و چشم از هم برنمیداشتیم انکه سمت راننده بود حتی یک بار هم به من نگاه نمیکرد و این طور به نظر می امد که متوجه من نشده است.همان طور که قبلا هم اشاره کردم،نمیدانم که زمان چگونه میگذشت.به هر حال بعد از مدت زمانی که نمیدانم چقدر بود ،همان نفری که داشت خیره به من نگاه می کرد،صورتش را به طرف نفر دیگر برگرداند و با دست چپ خود دو بار با حرکت اهسته به شانه او زد ووقتی بی حرکت شد با حرکت سر و به حالت اشاره حضور مرا به او فهماند،دوباره همان حالت چشم در چشم شدن و خیره نگاه کردن به یک دیگر تکرار شد ولی این بار سه نفری،باز هم باید تکرار کنمکه نمیدانم چقدر زمان طول کشید.فقط یادم هست در تمام لحظات شروع تا پایان این قضایا من از شدت بهت و حیرت و ترس کانلا بیحرکت بودم و قدم از قدم برنداشتم بودم.خشک و بی حرکت ایستاده بودم.درهمین حین ناگهان هر دو انها به یکباره ودرست همزمان دستهای بلند،باریک لاغر خود را به طرفین باز کرده و روی شانه یکدیگر قرار دادندو دوباره همزمان به پایین ماشین خم شدند.دیگر انها را ندیدم.یکدفعه مثل کسی که از خواب پریده به خود امدم.تنهای تنها در خیابان تاریک،مغزم کار نمیکرد.ترس شدیدی وجودم را فرا گرفته بود.تصور اینکه انها همان لحظه در ماشین را باز میکنند و بیرون می ایند مرا بر ان داشت که فرار کنم.فاصله من تا خانه بسیار کمتر از فاصله ای بود که برای رسیدن به حمام بایدطی میکردم اما جرات اینکه از کنار ان ماشین رد شده و وارد کوچه بشوم را نداشتم.چرا که فکر میکردم حتی اگر بتوانم فاصله انجا تا خانه طی کنم،زمان زیادی طول میکشد که کسی بیاید و در خانه را باز کند چون تابستان بود و همگی در پشت بام خواب بودند.بنابراین تصمیم گرفتم به طرف میدان باغچه بیدی که حمام فردبهار در ان قرار داشت فرار کنم.به همین خاطر باسرعت شروع به دویدن به طرف خیابان سیاری(شهید برادران محبی)و میدان باغچه بیدی کردم .به خاطر دارم که در ان سالها،شبها ماشین های سنگین از قبیل کامیون و تریلی در این میدان پارک میکردند و همیشه تعدادی سگ در زیر این ماشینها میخوابیدند.همین طور که به شدت میدویدم ،صدای پاهایم در خلوت شب در خیابان میپیچید و سکوت شب را میشکست.به صدای دویدن من سگ هایی که در زیر کامیون خوابیده بودند،بیدار شده بودند و به صدای بلند پارس میکردند. چند تایی از انها هم از زیر ماشین بیرون امده بودند.ترسم دوچندان شد.حالا ترس از حمله سگها هم وجود داشت.تنها امیدم در ان موقع این بود که خدا کند حمام باز باشد.در همان حال که میدویدم از دور نگاه کردم و دیدم که چراغ های حمام خاموش بود.حمام هنوز باز نشده بود.ترس از اینکه ان دو موجود به دنبالم بیایند یا توسط سگها دنبال شوم و اینکه نه کسی در خیابان بود که کمکم کند و نه جایی که به ان پناه ببرم حال بدی در من به وجود اورده بود که فقط خدا میدانست.در ان وقت تنها چیزی که نظرم را متوجه خود کرد،وجود یک باجه تلفن عمومی بود.این تلفن عمومی در سر کوچ های بود که حمام در نبش ان قرار داشت.با عجله به داخل باجه رفتم.در ان را بستم و در قسمت کف ان به حالت خوابیده خودم را پنهان کردم.جایی را نمیدیدم و امیدوار بودم که کسی هم مرا نبیند.در ان لحظات اگر کسی همراه من بود،حتما صدای تپش قلب مرا میتوانست بشنود.همچنان ترس بود و ترس.یک ربع یا 20دقیقه به همین صورت سپری شد که در ان سکوت یکدفعه صدایی اشنا به گوشم رسید.این صدا چیزی نبود به جز صدای زنگ دوچرخه دوستم.دوستم مسئول باز کردن حمام بود و در کوچه و همسایگی خودمان زندگی میکرد.با شنیدن صدای دوچرخه انگار دنیا را به من دادند.با خوشحالی سرم را بلند کردم.از باجه تلفن بیرون امدم.جلو رفتم و با او سلام علیک کردم ولی از ان ماجرا چیزی به او نگفتم.به داخل حمام رفتم.بعد از اینکه خودم را شستم،هوا هنوز تاریک بود.همان جا داخل حمام ماندم تا هوا روشن شود و بعد از ان به خانه رفتم.صبح وقتی که همه اهل خانه برای خوردن صبحانه سر سفره نشسته بودند،برای انها تعریف کردم که چه اتفاقی برایم افتاده.عکسالعمل پدرم را به یاد ندارم اما مادرم به تصور اینکه انها که من دیده ام اجنه بودند،گفت دیگر حق نداری صبح زود به حمام بروی.خواهر کوچکم که فقط 10 سال نداشت به قول خودش ان قدر ترسیده بود که تا چند وقت بعد از ان هر وقت هوا تاریک میشد به کوچه نمیرفت.فردای همان روز روزنامه های کثیر الانتشار خبر پرواز چند بشقاب پرنده را بر فراز تهران چاپ کردند.پدرم هر روز روزنامه میخرید و فردای ان روز وقتی در روزنامه خبر پرواز بشقاب پرنده ها را خواندیم به اهل خانه گفتم دیدید راست میگفتم.انها که من دیدم ادم فضایی بودند و هنوز هم گاهی اوقات وقتی یادم میاید از کنار ان موجودات که خلقتی دیگر داشتند با فاصله شاید نیم متر رد شده بودم و روبروی یکدیگر قرار گرفته بودیم،احساس خاص و عجیبی به من دست میدهد.
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.