04-01-2020، 7:33
که باز نور خیره کننده ای شهر را روشن کرد در این موقع دخترک یه نگاهی به بالا انداخت یک قطره روی گونه اش افتاد سپس باران به شدت شروع به باریدن کرد دختر ارام خندید و سپس دستاشو باز کرد چشمانش را بست و روی زمین شروع به چرخیدن کرد از همه جا بی خبر با صدای بلند خندید
سپس وایستاد دستانش را جلوی خودش گرفت دستانش پر از اب شده بود که در این موقع به یاد مدیر افتاد که چطور هر روز با اون می نشستن و منتظر باران می شودن
از این طرف مدیر برای دخترک وسایل خریده بود از لباس گرفته تا عروسک و اینه و....................و بی صبرانه اماده ی برگشتن بود تا دخترک را به سر پرستی خودش بگیرد اما نمی دانست با چه صحنه ای رو به رو خواهد شد
دخترک نشست روی زمین انگار سرما در او تاثیری نداشت سپس ارام دراز گشید خواست تمام اواز ی که باران به راه انداخته بود را حفظ کند و وقتی مدیر برگش به او تعریف کند
باران بند امد گودال ها پر از اب شده بود باد ملایمی می وزید مردم هنوز تو خانه های خود در حال استراحت بودن
درشکه جلوی یتیم خانه ایستاد مدیر پیاده شد وقتی دید دخترک روی زمین خوابیده چنگی به دامن زد سپس با سرعت پیش دخترک رفت
دخترک خیس اب بود مدیر اورا صدا زد اما دخترک جوابی نداد مدیر دستای سرد دخترک را تو دستش گرفت باور نمی کرد دخترک نفس نمی کشید تمام بدنش یخ بود اما لبخند کوچکی رو لباش بود
مدیر جسم بی روحش رو تو اغوش گرفت و شروع به گریه کردن کرد با صدای گریه ی مدیر همه از خانه هایشان بیرون امدن و وقتی دخترک را انجور دیدن دلشان برایش سوخت و شروع کردنه به گریه و ناله کردن
بعد از ان ماجرا مدیر از ناراحتی بسیار جان داد و یتیم خانه بسته شد مردم می گن نباید به ان یتیم خانه رفت چون روح دخترک در انجا می گردد اما انها نمی دانند دخترک در ان دنیا پیش مادرو مدیر خوشحال است
اینم اخر داستان
سپس وایستاد دستانش را جلوی خودش گرفت دستانش پر از اب شده بود که در این موقع به یاد مدیر افتاد که چطور هر روز با اون می نشستن و منتظر باران می شودن
از این طرف مدیر برای دخترک وسایل خریده بود از لباس گرفته تا عروسک و اینه و....................و بی صبرانه اماده ی برگشتن بود تا دخترک را به سر پرستی خودش بگیرد اما نمی دانست با چه صحنه ای رو به رو خواهد شد
دخترک نشست روی زمین انگار سرما در او تاثیری نداشت سپس ارام دراز گشید خواست تمام اواز ی که باران به راه انداخته بود را حفظ کند و وقتی مدیر برگش به او تعریف کند
باران بند امد گودال ها پر از اب شده بود باد ملایمی می وزید مردم هنوز تو خانه های خود در حال استراحت بودن
درشکه جلوی یتیم خانه ایستاد مدیر پیاده شد وقتی دید دخترک روی زمین خوابیده چنگی به دامن زد سپس با سرعت پیش دخترک رفت
دخترک خیس اب بود مدیر اورا صدا زد اما دخترک جوابی نداد مدیر دستای سرد دخترک را تو دستش گرفت باور نمی کرد دخترک نفس نمی کشید تمام بدنش یخ بود اما لبخند کوچکی رو لباش بود
مدیر جسم بی روحش رو تو اغوش گرفت و شروع به گریه کردن کرد با صدای گریه ی مدیر همه از خانه هایشان بیرون امدن و وقتی دخترک را انجور دیدن دلشان برایش سوخت و شروع کردنه به گریه و ناله کردن
بعد از ان ماجرا مدیر از ناراحتی بسیار جان داد و یتیم خانه بسته شد مردم می گن نباید به ان یتیم خانه رفت چون روح دخترک در انجا می گردد اما انها نمی دانند دخترک در ان دنیا پیش مادرو مدیر خوشحال است
اینم اخر داستان