30-08-2017، 16:50
باران تندي شهر را فرا گرفته بود ، تمام مردم شهر در حال دويدن به سمت خانه ي خود بودند تا در زير قطرات
باران قرار نگيرند . واي چه اشتباه بزرگي چگونه مي توانم(سایت عاشقانه 98 لاو)بگويم تمام مردم شهر، با
اين كه ميدانم نه تنها در اين شهر بلكه در شهرهاي ديگر جهان هزاران آدم بي خانه و فقير وجوددارد كه
درلحظه اي كه عده اي در حال
گريختن به سمت خانه ي خود و نجات يافتن از خيس شدن هستند آنها مجبور به تحمل سختي ها و
مشكلات طبيعت هستند. آيا زماني مي رسد كه در جهان هيچ بي خانماني وجود نداشته باشد . چه سخت
است هنگامي كه در گوشه كنار شهر قدم ميزنيم و باانسان هاي آواره وبيچاره اي رو به رو مي شويم كه
دست نياز و كمك به به سوي ما دراز كرده اند و ما بي اعتنا و با غرور خاصي از كنار آنان عبور مي كنيم . در ان
زمان كه باران تندي شهر را فرا گرفته بود، دختركي هشت ساله در گوشه اي از پاركي ،خرج مادرش ، برادر
سه ساله اش و به خصوص خودش را با فروختن فال و برگه هاي سفيد يادداشت به سختي تامين مي كرد .
تا به خودش آمد بيشتر وسايلش زير باران خيس شده بود . دخترك خم شد و وسايلش را حتي آناني كه
خيس شده بودند را برداشت تا شايد درگذشت زمان خشك شوند و باز قابل استفاده شوند . دخترك
وسايلش را در لابه لاي دست هايش گذاشت و دوان دوان به سمت يكي از درختان بزرگ پارك رفت تا در زير آن
درخت وسايلش را از دست قطرات باران نجات دهد . دو پسر جوان كه قصد اذيت كردن دخترك را داشتند جلوي
او را گرفتند و مانع عبور دخترك شدند . دخترك كه نگران وسايلش بود راهش را عوض كرد و با پاهاي كوچكش
به سوي درخت ديگري دويد . ولي باز آن دو پسر به او رسيدند و مانع عبور او شدند . يكي از آنها كه پسر قد
بلندي با موهاي بور بود برگه هاي فال را از دست دخترك ربود و پس از انداختن فال ها بر روي زمين آنها را با
پايش تكه تكه كرد . دو پسر جوان با خنده اي تحقير آميز از نگاه دخترك دور شدند. قطرات باران به گونه هاي دخترك بوسه مي زدند و به دخترك اميد به آينده مي دادند
باران قرار نگيرند . واي چه اشتباه بزرگي چگونه مي توانم(سایت عاشقانه 98 لاو)بگويم تمام مردم شهر، با
اين كه ميدانم نه تنها در اين شهر بلكه در شهرهاي ديگر جهان هزاران آدم بي خانه و فقير وجوددارد كه
درلحظه اي كه عده اي در حال
گريختن به سمت خانه ي خود و نجات يافتن از خيس شدن هستند آنها مجبور به تحمل سختي ها و
مشكلات طبيعت هستند. آيا زماني مي رسد كه در جهان هيچ بي خانماني وجود نداشته باشد . چه سخت
است هنگامي كه در گوشه كنار شهر قدم ميزنيم و باانسان هاي آواره وبيچاره اي رو به رو مي شويم كه
دست نياز و كمك به به سوي ما دراز كرده اند و ما بي اعتنا و با غرور خاصي از كنار آنان عبور مي كنيم . در ان
زمان كه باران تندي شهر را فرا گرفته بود، دختركي هشت ساله در گوشه اي از پاركي ،خرج مادرش ، برادر
سه ساله اش و به خصوص خودش را با فروختن فال و برگه هاي سفيد يادداشت به سختي تامين مي كرد .
تا به خودش آمد بيشتر وسايلش زير باران خيس شده بود . دخترك خم شد و وسايلش را حتي آناني كه
خيس شده بودند را برداشت تا شايد درگذشت زمان خشك شوند و باز قابل استفاده شوند . دخترك
وسايلش را در لابه لاي دست هايش گذاشت و دوان دوان به سمت يكي از درختان بزرگ پارك رفت تا در زير آن
درخت وسايلش را از دست قطرات باران نجات دهد . دو پسر جوان كه قصد اذيت كردن دخترك را داشتند جلوي
او را گرفتند و مانع عبور دخترك شدند . دخترك كه نگران وسايلش بود راهش را عوض كرد و با پاهاي كوچكش
به سوي درخت ديگري دويد . ولي باز آن دو پسر به او رسيدند و مانع عبور او شدند . يكي از آنها كه پسر قد
بلندي با موهاي بور بود برگه هاي فال را از دست دخترك ربود و پس از انداختن فال ها بر روي زمين آنها را با
پايش تكه تكه كرد . دو پسر جوان با خنده اي تحقير آميز از نگاه دخترك دور شدند. قطرات باران به گونه هاي دخترك بوسه مي زدند و به دخترك اميد به آينده مي دادند