05-08-2018، 14:07
(آخرین ویرایش در این ارسال: 05-08-2018، 14:08، توسط مـ༻؏☆جـےـیــّ◉ـב.)
افسانه مازندرانی مِه مَه خاتون
داستان طبری
مرد فروهشته در خویش از در درآمد، دخترکان در نگاه پریش و خسته پدر رخدادی را نشانه زدند. لرزی پنهان همهی درونشان را انباشت. بیدرنگ دورهاش کردند و او، که فروغ دیدهاش ره به پیری میسود، هیزمشکنی بود باشنده در بخش پایانی دهکدهای که رو به جنگل داشت. به خود آمد. با لبخندی مهرگونه آرامش را در اندام دلبرکان خود سرریز کرد، درونشان را پالود و خنکای پرنازی را در نگاهشان کاشت تا شادگونه لبانشان به خنده گشوده شود و نیز خستگی از تن او درگذرد پس ریسمان و «دوشگیر» به کنجی نهاد و روی سوی چاه برگرداند تا آب را با «اوگیز»¹ از چاه برگیرد و در «وروشه»² بر سر و تن شوخگنش زند تا از خاک و خستگی به در آید. «چلهشور»³ به چاه زد و بُرز و بالایش فرازوفرودی یافت. نگاه سه دخت او هنوز وی را میپاییدند و او سایهی آن نگاهها را حس میکرد بنابراین در آن اندیشه بود که چگونه بگریزد که گریز را در پایانهی گفتن راهی نمانده بود و میبایست راز نهفته را بگشاید. پس به در درآمد و خانه از سخن پر شد.
دستانش به بالا رفت و گفتن بر لبانش چرخید و آرام و شمرده بیان کرد آنچه را در این چند روز نهان میداشت. شگفتی سنگیتی در چهرههای پرجوان و شاد دخترکان نشست. آنگونه که سخن تا به گاهی چند در کامشان فرو ماند. هر سه در اندیشه شدند که چه پایانی از آن ره بستنهاست. پدر گفت: «چند روز است که “مار” راه بر من میبندد، سینه به سینهام میشود و نگاهش را به نگام میگیرد که یا دختری را به همسری به او بدهم و یا جانم را میرباید. نخست چندان به دل نمیگرفتم و خود را به بیراهه میزدم. اکنون دیگر نمیشود، راه بر هر گذری میبندد و به ستوهم میآورد. ترسانیدنش هر روز فزونی میگیرد. بیم نگاهش جانم را در سینه میدارد انگار که هر آن میخواهد بستاند، بگویید چه کنم؟» آنکه مهمتر بود بیپروا به سخن درآمد: «هرگز، در اندیشهات نگنجد، که به همسری ماری درآیم.» از جای کنده و با خشمی آشفته به بیرون خیز برداشت، «پیرزای»۴ او نیز نماند. تنها او ماند و نگاه پرآرزوی « مِه مَه خاتون» که به جان میپرستیدش. آغوش گشود و نگاه «پیمانده»۵ او را به روی دل گرفت و گفت: «ترس را از خود دور دار در بیم نرو از برای تو نه به همسری مار بلکه به میان و با گوشهی روسری اشک از چشمانش سترد، دستی به موهای پریشانش کشید مانند مادری او را نواخت، به گونهای که مهری سرشار از دوست داشتن بر جانِ تنش نشست. پدر نیز آرام بوسهای بر پیشانی دخترش نشاند و او را به سینهاش فشرد تا هر دو از هم جدا شدند.
جشنی پردامنه و گسترده برپا گردید. شکوهی که کس به یاد نداشت. انبوهی ماران جنگل، آبادی را پوشاند، آوای سازها و خَرامِش پرناز و زیبا با بانگهای شادمانه در همه جا دامن میکشید. آدمیزادگان ترسان و هراسیده در کنار به نگریستن ایستاده بودند. هفت شبانه روز گلبانگ شادی در دِه میپیچید. آواز و آوای پرکشش، آنی فرو نمیشد. خندههای سرخوشی چهرهها، شادابی پرفروغی را در چشمانشان به درخشش میداشت. مِه مَه خاتون در پرنیان، پُر پرند پریسا شده و بر بارهای در کنار شوی خود (کیارستم دیوزاد فرو شده در پوست مار) بسیجیده نشسته بود و غروب خورشید را در پهنهی باختر مینگریست با رد خونینی بر جای. رخ از آن درکشید چشمان زیبای او در چهرهی آراییدهی پریگونهاش به خانمان برگردید و در نگاه دو خواهر و پدر آرام چندگاهی فرو نشست. پس از آن خاتون و کیارستم با هِیِ اسب یه سبکی پر از جای کنده شدند و دل خانوادهاش از سینه بیرون شد و در «قَییی»۶ گستردید و در پهنهی دشت پیچید و آنان به سان باد در میان گردی از خاک ناپدید شدند.
زندگی ماه خاتون در کوشک بزرگ بسیار آراسته بود و او خرام در میان پرنیان با آرامشی سرشار از بودن، در کنار شوی خود، که دلدادهای پرشکیب بود، میغُنود. و هیچگاه این گوشزد او را که آویزه کرده بود از یاد نمیبرد که: پوشینهی مارگونهاش را که وی از آن بهدر آمده و بر روی رف نهاده بود، چون دو دیدهی خود پاس دارد. پوشیهای که او به گاه ویژه در آن میشد. و نیز سپرده بود: «هنگامی که به آن آسیب یا گزندی رسد دیگر مرا در خانه نخواهی دید. آنگاه ناگریز باید پوزاری به پا کنی و دستوارهای در دست درپیام به راهشوی تا آن اندازه در یافتنم راه بپیمایی که ته پوزار پاره شود. آنگاه باید آنجا بمانی تا تو را بیابم.»
ترس این چنین دربهدری درونش را میآشفت و پاییدن در او فزونی میگرفت. با این همه روزگار برای او پر بود از بودن با انگیزههای فراوان. آنچه آزردهاش میکرد دوری پدر بود که هر روز در زیر بار کشیدن هیزم، کمرش تا میشد و خواهران که همیشه در آرزوی زندگی بسیار اندک اندوه را فرو میخوردند و دم برنمیآورند.
دیری نپایید که روزی به او رساندند خواهران در راهاند. بیتابی فراوانی سر تا پایش را فرا گرفته بود. جایی بند نمیشد. گاه چشم به در میدوخت یا در بنلدی به جشمانداز دور مینگریست تا شاید آنان را ببیند. هنگامهای در درونش شوریدن داشت. ناگاه به یاد گفته کیارستم افتاده از پوشینه به روی رف، دلش فرو ریخت. ایستاد نگاهش کرد و به یاد خود سپرد که آن را از دیده دور ندارد.
پینوشت:
۱: اوگیز؛ آبدانی مسی / اَفتو؛ بزرگتر از شیردان مسی که به دستهاش ریسمان میبستند و با آن از چاه آب میکشیدند.
۲: وروشه؛ تنشوران که در گذشته در بیشتر خانهها به ویژه در روستاها برپا یود.
۳: چلهشود؛ ریسمانی که با آن از چاه آب کشند. اگر چاه آبش بالا بود با چوبی به کلفتی ۳ تا ۴ سانت و به بلندی تا ۳ متر لبهدار که آبدان را به لبهاش آویز میکردند و از چاه آب میکشیدند. چلوشور نیز میگویند
۴: پیرزا: فرزندی که از پی بچهی پیشتر از خود بیاید.
۵: نگران، مضطرب
۶: پُر نالش ترین گریه همراه با بانگی بلند، صیحه
داستان طبری
مرد فروهشته در خویش از در درآمد، دخترکان در نگاه پریش و خسته پدر رخدادی را نشانه زدند. لرزی پنهان همهی درونشان را انباشت. بیدرنگ دورهاش کردند و او، که فروغ دیدهاش ره به پیری میسود، هیزمشکنی بود باشنده در بخش پایانی دهکدهای که رو به جنگل داشت. به خود آمد. با لبخندی مهرگونه آرامش را در اندام دلبرکان خود سرریز کرد، درونشان را پالود و خنکای پرنازی را در نگاهشان کاشت تا شادگونه لبانشان به خنده گشوده شود و نیز خستگی از تن او درگذرد پس ریسمان و «دوشگیر» به کنجی نهاد و روی سوی چاه برگرداند تا آب را با «اوگیز»¹ از چاه برگیرد و در «وروشه»² بر سر و تن شوخگنش زند تا از خاک و خستگی به در آید. «چلهشور»³ به چاه زد و بُرز و بالایش فرازوفرودی یافت. نگاه سه دخت او هنوز وی را میپاییدند و او سایهی آن نگاهها را حس میکرد بنابراین در آن اندیشه بود که چگونه بگریزد که گریز را در پایانهی گفتن راهی نمانده بود و میبایست راز نهفته را بگشاید. پس به در درآمد و خانه از سخن پر شد.
دستانش به بالا رفت و گفتن بر لبانش چرخید و آرام و شمرده بیان کرد آنچه را در این چند روز نهان میداشت. شگفتی سنگیتی در چهرههای پرجوان و شاد دخترکان نشست. آنگونه که سخن تا به گاهی چند در کامشان فرو ماند. هر سه در اندیشه شدند که چه پایانی از آن ره بستنهاست. پدر گفت: «چند روز است که “مار” راه بر من میبندد، سینه به سینهام میشود و نگاهش را به نگام میگیرد که یا دختری را به همسری به او بدهم و یا جانم را میرباید. نخست چندان به دل نمیگرفتم و خود را به بیراهه میزدم. اکنون دیگر نمیشود، راه بر هر گذری میبندد و به ستوهم میآورد. ترسانیدنش هر روز فزونی میگیرد. بیم نگاهش جانم را در سینه میدارد انگار که هر آن میخواهد بستاند، بگویید چه کنم؟» آنکه مهمتر بود بیپروا به سخن درآمد: «هرگز، در اندیشهات نگنجد، که به همسری ماری درآیم.» از جای کنده و با خشمی آشفته به بیرون خیز برداشت، «پیرزای»۴ او نیز نماند. تنها او ماند و نگاه پرآرزوی « مِه مَه خاتون» که به جان میپرستیدش. آغوش گشود و نگاه «پیمانده»۵ او را به روی دل گرفت و گفت: «ترس را از خود دور دار در بیم نرو از برای تو نه به همسری مار بلکه به میان و با گوشهی روسری اشک از چشمانش سترد، دستی به موهای پریشانش کشید مانند مادری او را نواخت، به گونهای که مهری سرشار از دوست داشتن بر جانِ تنش نشست. پدر نیز آرام بوسهای بر پیشانی دخترش نشاند و او را به سینهاش فشرد تا هر دو از هم جدا شدند.
جشنی پردامنه و گسترده برپا گردید. شکوهی که کس به یاد نداشت. انبوهی ماران جنگل، آبادی را پوشاند، آوای سازها و خَرامِش پرناز و زیبا با بانگهای شادمانه در همه جا دامن میکشید. آدمیزادگان ترسان و هراسیده در کنار به نگریستن ایستاده بودند. هفت شبانه روز گلبانگ شادی در دِه میپیچید. آواز و آوای پرکشش، آنی فرو نمیشد. خندههای سرخوشی چهرهها، شادابی پرفروغی را در چشمانشان به درخشش میداشت. مِه مَه خاتون در پرنیان، پُر پرند پریسا شده و بر بارهای در کنار شوی خود (کیارستم دیوزاد فرو شده در پوست مار) بسیجیده نشسته بود و غروب خورشید را در پهنهی باختر مینگریست با رد خونینی بر جای. رخ از آن درکشید چشمان زیبای او در چهرهی آراییدهی پریگونهاش به خانمان برگردید و در نگاه دو خواهر و پدر آرام چندگاهی فرو نشست. پس از آن خاتون و کیارستم با هِیِ اسب یه سبکی پر از جای کنده شدند و دل خانوادهاش از سینه بیرون شد و در «قَییی»۶ گستردید و در پهنهی دشت پیچید و آنان به سان باد در میان گردی از خاک ناپدید شدند.
زندگی ماه خاتون در کوشک بزرگ بسیار آراسته بود و او خرام در میان پرنیان با آرامشی سرشار از بودن، در کنار شوی خود، که دلدادهای پرشکیب بود، میغُنود. و هیچگاه این گوشزد او را که آویزه کرده بود از یاد نمیبرد که: پوشینهی مارگونهاش را که وی از آن بهدر آمده و بر روی رف نهاده بود، چون دو دیدهی خود پاس دارد. پوشیهای که او به گاه ویژه در آن میشد. و نیز سپرده بود: «هنگامی که به آن آسیب یا گزندی رسد دیگر مرا در خانه نخواهی دید. آنگاه ناگریز باید پوزاری به پا کنی و دستوارهای در دست درپیام به راهشوی تا آن اندازه در یافتنم راه بپیمایی که ته پوزار پاره شود. آنگاه باید آنجا بمانی تا تو را بیابم.»
ترس این چنین دربهدری درونش را میآشفت و پاییدن در او فزونی میگرفت. با این همه روزگار برای او پر بود از بودن با انگیزههای فراوان. آنچه آزردهاش میکرد دوری پدر بود که هر روز در زیر بار کشیدن هیزم، کمرش تا میشد و خواهران که همیشه در آرزوی زندگی بسیار اندک اندوه را فرو میخوردند و دم برنمیآورند.
دیری نپایید که روزی به او رساندند خواهران در راهاند. بیتابی فراوانی سر تا پایش را فرا گرفته بود. جایی بند نمیشد. گاه چشم به در میدوخت یا در بنلدی به جشمانداز دور مینگریست تا شاید آنان را ببیند. هنگامهای در درونش شوریدن داشت. ناگاه به یاد گفته کیارستم افتاده از پوشینه به روی رف، دلش فرو ریخت. ایستاد نگاهش کرد و به یاد خود سپرد که آن را از دیده دور ندارد.
پینوشت:
۱: اوگیز؛ آبدانی مسی / اَفتو؛ بزرگتر از شیردان مسی که به دستهاش ریسمان میبستند و با آن از چاه آب میکشیدند.
۲: وروشه؛ تنشوران که در گذشته در بیشتر خانهها به ویژه در روستاها برپا یود.
۳: چلهشود؛ ریسمانی که با آن از چاه آب کشند. اگر چاه آبش بالا بود با چوبی به کلفتی ۳ تا ۴ سانت و به بلندی تا ۳ متر لبهدار که آبدان را به لبهاش آویز میکردند و از چاه آب میکشیدند. چلوشور نیز میگویند
۴: پیرزا: فرزندی که از پی بچهی پیشتر از خود بیاید.
۵: نگران، مضطرب
۶: پُر نالش ترین گریه همراه با بانگی بلند، صیحه