29-06-2017، 1:07
(آخرین ویرایش در این ارسال: 29-06-2017، 1:09، توسط PhilosophiasScientiae.)
هوا، گرگ و میش بود. نفهمیدم یعنی چه. اما صدایی مدام توی گوشم می گفت: هوا گرگ و میش بود. نمی دانم باید به صداهایی که توی گوشم زمزمه می شود اهمیت بدهم یا نه، می دانم یا دیوانه ام می کند یا می توانم فقط همین صداها را بریزم روی کاغذ و آن وقت به آرزوی همیشگی ام برسم: داستان! آن وقت شاید داستان هایم را فقط کسانی دوست بدارند که معنی صداهای مدام زمزمه شده در گوش را می فهمند. اما من درست نمی فهمم، فقط می دانم صداهایی هستند که بی خبر می آیند، اصلا هم معلوم نیست کی و کجا.
مثلا امروز توی ایستگاه اتوبوس، وقتی کتاب "سه گزارش درباره نوید و نگار" را گذاشته بودم روی پایم و زیر جمله هایی که به این روزها می آمد خط می کشیدم، صدایی آمد که: چاه دلو ندارد! حتی یک لحظه مکث کردم برای شنیدن که دلو چه بود؟ و بعد انگار آلبوم ذهنم را ورق بزنم، چاه هایی که دنیا می تواند داشته باشد را نگاه کردم و رد شدم. اتوبوس که آمد، ردیف یکی مانده به آخر، کنار پنجره که نشستم، دخترکی خندان با چشم های سبز و یک کوله پشتی سیاه نشست کنارم و زد به شانه ام که : توی اتوبوس کتاب بخونی، حالت بد می شه. استفراغت می گیره. می خوای سرت گیج بره؟ لبخند زدم و یک لحظه سبزی چشم هاش گم ام کرد که گفتم: خب، حوصله م سر می ره. دختر جلد کتاب را بالا آورد و سرش را هم خم کرد و صاف نشست و به روبرو نگاه کرد و شانه هایش را بالا انداخت. من برگشتم سر کتاب خواندن که یهو آشوبی پیچید توی سرم. صدا آمد که: چاه بعد از باران دیشب بی آب است.
مامان می گوید چرا با ماشین نمی روی دانشگاه، نمی دانم چه جوابی دادم. اینطور وقت ها که نمی دانم چرا یک کاری را انجام می دهم یا نمی دهم، درست نمی توانم جواب بدهم. یادم هست اما چند تا دلیل آوردم و آخری اش وقتی بود که کفش هایم را از جا کفشی درآوردم و گذاشتم روی زمین و در را باد بست. در را که بست، نفهمیدم چطور خانه به ایستگاه اتوبوس رسید. اما سردم شده بود. خیلی سردم. فکر می کنم دست هایم هم سرد بود، چون قرمز شده بود و رگ های آبی شبیه رودخانه جاری شده بودند روی دستم. شین می گفت دست هات همیشه گرم اند، اما من هیچ وقت باورم نشد. این بار خواستم باور کنم که دست هام، حتی وقتی که از درون دارم می لرزم از سرما، گرم اند. خواستم یکی را پیدا کنم که انگشت هایم را بگذارم روی پوستش و بپرسم: تو گرمایی حس می کنی؟
پیرزنی نشسته است سر یک کوچه ی فرعی که همیشه ماشین ها با سرعت شاید فکر کنند که حق تقدم با کسی است که از روبرو می آید. شاید هم بی فکر پایشان را روی ترمز بگذارند و چرت پیرزن پاره شود. زنی که خمیده است و لیف و جوراب می فروشد، تنهاست. گاهی پیرمردی که یک گاری پر از شانه های کوچک مردانه و تیله های سبز رنگ لجنی و سنگ پا و روشو می فروشد هم می نشیند کنارش، گاهی یک قابلمه فلزی هم لای یک پارچه بقچه پیچ شده است. من هر روز که مدرسه می رفتم، برای این پیرزن و پیرمرد قصه می بافتم. حتی یک بار برای وقتی که پیرزن سرش را تکیه داد بود به گاری مرد و روی یک حصیر نشسته و چشم هایش را بسته بود، یک شعر گفتم. این شاید چیز عجیب یا بکری نباشد، اما وقتی پیرمرد از دور با دو دانه سیب داشت می آمد، باید یک شعر متولد می شد. چقدر این قصه و شعر را دوست داشتم، تا اینکه یک روز مامان گفت این ها زن و شوهر اند و نمی دانم چرا نتوانستم بیشتر قصه بگویم از آن ها. فکر کردم لابد همه چیز تمام شده دیگه، کلاغ های ظهر هم پریده اند یک جای دیگر و قارقارشان کسی را بدخواب نکرده است. نمی دانم چرا راه خیال بافی م بسته شد، اما امروز دلم خواست دستم را بگذارم روی دست های پیرزن و ازش بپرسم این دست ها که از سرما یخ زده اند، چقدر گرما دارند؟ خواستم وقتی پیرمرد با گاری و بقچه ی غذا از دور سر رسید، بهش بگویم: می شود من هم مهمان ظهر شما باشم؟ اما راستش را بخواهید، دلم نیامد، دلم نیامد که نفر سومی باشم بین این رابطه ی بدون کلام. چرا هیچ وقت ندیده ام پیرزن با پیرمرد کلمه ای بگوید؟ این ها سال ها زندگی شان را توی همین کوچه با همین گاری و حصیر و لیف و جوراب و شانه ی کوچک مردانه و تیله ی سبز لجنی گذرانده اند، اما کلمه چیز نایابی برایم است. باز کارخانه ی رویا بافی شروع به تلق تولوق راه افتادن می کند.
دیشب، صداها قطار شده بودند. وقتی باز سرما دویده بود زیر پوستم، ایستادم پشت ویترین کتابفروشی، بدون اینکه حتی نام یک کتاب هم به یادم مانده باشد، شروع به خواندن نام کتاب ها کردم تا گرم شوم. صداها قطار بودند، دستم را می گرفتند و کنار ریل ها می دواندنم. راستش را بخواهم، سوت قطار را که شنیدم، ایستادم. فکر کردم چرا هیچ وقت قطاری در حرکت را بدون اینکه مسافری تویش باشد نگاه نکرده ام. همانجا بود که تصمیم گرفتم، یک روز، کیف گلیمی قرمزم را روی شانه ام بیندازم، و بروم راه آهن. بروم کنار قطارها بایستم و هی رفتن ها را نگاه کنم، بدون اینکه بدانم چرا و چند نفر دارند از این ایستگاه می روند. یک روز باید بروم ایستگاه قطار بایستم، نه کاغذ دستم باشد نه دوربین، درختان توت هم باشند، گنجشکان هم عجیب ظهر شلوغی راه انداخته باشند. باید یک روز پیراهن مشکی بلندی بپوشم، با کیف گلیمی قرمزم و به دنبال تمام قطارهای بدون ریل بدوم، تا آخر دنیا بدوم...
+ نوشته فَرنوش