14-12-2012، 19:45
در ایوان کلبه تنها نشسته،وبه منظره ی برفی پیش رو می نگرم نگریستن به آفرینش و چگونگی حیات موجودات،چشم به سپیده دم دوخته و در انتظار کبوتران بودم تا از لانه های سرما زده ی خود بلند شده و به شاخه های سرسبز دشت ها حرکت کنند،چشمانم به منظظره ی برفی پیش رو و به صدای آواز پرندگان مانند آسمان به زمین دوخته شده است.
از یک طرف منظره ی خزان زده ی دلم را نگاه می کنم و گریه امانم نمی دهد و از طرف دیگر به منظره ی سرما زده و آفرینش خالق یکتا پی می برم وشکر کردن این همه زیبایی را جایز می دانم ،در این میان گیج و مبهوتم که چه کنم،چشمان پر اشکم طاقتم را می برد و در حال گریستن از این همه زیبایی خداوند تعالی تشکر می کنم،ناگهان انسانی نگاهم را به سوی خود می کشد،او مانند کبوتران در زیر و بم برف ها به دنبال غذایی برای خود می گردد،دلم آه می کشد به خود فکر می کنم که چگونه دلتنگم و به او که در پشت درب های بسته به دنبال غذایی می گردد،در انتهای تنهایی چشمانم را به سوی صداقت پروانه های شهر عشق و خداوند یگانه آفریننده ی زیبایی های عالم آذین می بندم زیرا می دانم چشمانی هستند که در این بیراهه ی تنهایی مرا در یابند.
دانه دانه برف های ریزاز آسمان به زمین می ریزند و بر روی دستانم می نشینند،گرمای درونم مهلت نمی دهد سرمای آنهارا احساس کنم.
هنوز هم آن زن در پی یافتن غذایی ست،ناگهان دختر بچه ای به سمت او می آید و در حالی که آه ندارد با ناله سودا کندغذا بر دست به مادر می گوید:
مادر جان بیا تا باهم بخوریم.مادر از این که دخترک در این سرما غذایی برای سیر کردن خود پیدا کرده خوشحال می شود و از خدا تشکر می کند.
از آفرینش خداوند متحیرم که هیچ گاه بندگانش را تنها نمی گذارد!!!
منظره ی برفی پیش رو بامن سخن می گویدهمه ی موجودات در پشت این درب های بزرگ یک حرف دارند هم صدا در قلب من زمزمه می کنند:ای پناه بی پناهان،تو را جاودانه می خوانم که ماندگار ترینی وبلندترین نام بعد از نامت هیچ نامی نیست.بار الها در بی کران وجودت پناهم ده که بی تو در اوج ظلالت خواهم مرد.پروردگارا،روحم را در این قفس خاکی به نور ایمان و امید خود منور کن،اوست که در پشت ای درب های بسته ما را به سوی کلید های این درب بزرگ راهنمایی می کند.
درب های کلبه ی برفی را می بندم و از آن خارج می شوم قدم زنان در میان برف ها و شگفت زده باخود این گونه زمزمه می کنم :دوستت دارم،ای که بی تو زندگی برایم معنایی ندارد.
از یک طرف منظره ی خزان زده ی دلم را نگاه می کنم و گریه امانم نمی دهد و از طرف دیگر به منظره ی سرما زده و آفرینش خالق یکتا پی می برم وشکر کردن این همه زیبایی را جایز می دانم ،در این میان گیج و مبهوتم که چه کنم،چشمان پر اشکم طاقتم را می برد و در حال گریستن از این همه زیبایی خداوند تعالی تشکر می کنم،ناگهان انسانی نگاهم را به سوی خود می کشد،او مانند کبوتران در زیر و بم برف ها به دنبال غذایی برای خود می گردد،دلم آه می کشد به خود فکر می کنم که چگونه دلتنگم و به او که در پشت درب های بسته به دنبال غذایی می گردد،در انتهای تنهایی چشمانم را به سوی صداقت پروانه های شهر عشق و خداوند یگانه آفریننده ی زیبایی های عالم آذین می بندم زیرا می دانم چشمانی هستند که در این بیراهه ی تنهایی مرا در یابند.
دانه دانه برف های ریزاز آسمان به زمین می ریزند و بر روی دستانم می نشینند،گرمای درونم مهلت نمی دهد سرمای آنهارا احساس کنم.
هنوز هم آن زن در پی یافتن غذایی ست،ناگهان دختر بچه ای به سمت او می آید و در حالی که آه ندارد با ناله سودا کندغذا بر دست به مادر می گوید:
مادر جان بیا تا باهم بخوریم.مادر از این که دخترک در این سرما غذایی برای سیر کردن خود پیدا کرده خوشحال می شود و از خدا تشکر می کند.
از آفرینش خداوند متحیرم که هیچ گاه بندگانش را تنها نمی گذارد!!!
منظره ی برفی پیش رو بامن سخن می گویدهمه ی موجودات در پشت این درب های بزرگ یک حرف دارند هم صدا در قلب من زمزمه می کنند:ای پناه بی پناهان،تو را جاودانه می خوانم که ماندگار ترینی وبلندترین نام بعد از نامت هیچ نامی نیست.بار الها در بی کران وجودت پناهم ده که بی تو در اوج ظلالت خواهم مرد.پروردگارا،روحم را در این قفس خاکی به نور ایمان و امید خود منور کن،اوست که در پشت ای درب های بسته ما را به سوی کلید های این درب بزرگ راهنمایی می کند.
درب های کلبه ی برفی را می بندم و از آن خارج می شوم قدم زنان در میان برف ها و شگفت زده باخود این گونه زمزمه می کنم :دوستت دارم،ای که بی تو زندگی برایم معنایی ندارد.