بچه ها یه داستان نوشتم ساعت 21:25
94/2/12
صدای هلهله میومد...پوزخند زدم...بهترین دوستم و عشقم.....
همه بالبخند بهشون نگاه میکردن من زیر درخت ها ایستاده بودم...امشب شب به یاد موندنی بود....
لباسی سفید با تاجی زیبا که نگین های سفیدی داشت و زیبا بود با موهای فر درشت که ازادانه روی شونه هایم بود...ارایشی ملیح شبیه فرشته ها بودم...به سپهر که لبخندی به لب داشت نگاه کردم که عسل را در دهان رزیتا گذاشت..
گوشی و ان شی را در دستم فشردم از به داخل خانه ی بزرگ رزیتا رفتم از پله ها بالا رفتم اینقدر ارام اینکارا کردم که کسی متوجه من نشود
به داخل اتاق رزیتا رفتم و در را قفل کردم...حالا چرا اتاق رزیتا...چون اتاق رزیتا به حیاط جایی که دوستم و عشقم نشسته بودن راه داشت و میتونستم اون ها رو ببینم....
تیغ رو اماده کردمو گوشی را به حالت فیلم درا وردم لنز دوربین را به طرف صورتم اوردم...اروم شروع کردم:سلام...به دوستم و عشقم شما تازه 10 دقیقه ای هست که به هم محرمید شادید...منم همینطور....بغض گلویم را گرفت...اولین قطره چکید...ادامه دادم:بهترین دوستم..رزیتا.... دوستی که راحت بهم نارو زد....و عشقی ک دم از عاشقی میزد..هه دیدم چه قدر عاشقی...
ببین من نیومدم که گریه و زاری راه بندازم...میخوام بگم....من دارم میرم...خوشحال شدید؟!؟اره خوشحال شید...منم خوشحالم سوالتون اینه که من کجا میخوام برم.....قطره های اشک بدون هیچ مکثی میریختند...:دارم میرم پیش خدا...و تیغ را برداشتم و جلوی لنز گرفتم...-با این شی میرم پیش خدا...میدونم خدا منو میبره بهشت...چون میدونه این شکست ها خیلی سخت هستن
میرم تا سایه ننگم از زندگیه هممممممممتون بره...پاک شه...اره ...سخت نیست...هم برای من هم برای شما...من میرم پیش خدام شما هم چند روز اول گریه میکنید و چند روز بعد...افسون هم به فراموشی سپرده میشه!!من برای کسی مهم نیستم...کسی هم برای من مهم نیست...الان مادرم یا خواهرم یا برادررررم نمیدونن من کجام!منم نمیدونم کجان!!
اهنگی که به گوشم رسید اشکام رو تحریک کرد(رد اشکام از علی زیبایی)به ساعت مچیم نگاه کردم و گفتم:گوشیم رو تنظیم کردم برای نیم ساعت...مصمم که برم...از نیم ساعت یک ربعش رفته من یک ربع بیشتر نیستم رزیتا...دم از رفاقت ومعرفت... میزدی...دیدم که الانننن بغل کسی نشستی که من براش جون میدادم
خوب حرفام تموم شد..اشک ریخت...:بعد از مرگم جوری زندگی کنید که انگار اصلا افسونی نبوده...
من هیچکدومتون رو نمیبخشم....تیغ رو از کاغذ در اوردم و برای از بین بردن شکشون انگشت اشارمو جلوی لنز زخمی کردم
:اروم گفتم:وقت رفتنه...امید وارم خوشبخت شید....همین دست چپم رو بالا اوردم با صدای رزیتا یک لحظه مکث کردم با میکروون صحبت میکرد:میخواستم از دوست صمیمیم که منو به عشقم رسوند تشکر کنم...پوزخند زدم....:افسون..همه دست زدن
ارهههه من؟من غلط بکنم...اولین خط با تیغ روی دستم...خون اومد....لبخندی زدم
صدای رزیتا:افسون جان بیا
خط دوم...خون با فشار اومد رو به لنز دوربین:رنگ خون به سفیدی لباسم میاد...بیحال شدم با لباسم نگاه کردم...خون از دستم میچکید و بر روی زمین میریخت..ارام زمزمه کردم:چشمام داره بسته میشه...نمیتونم خودم رو نگه دارم....آه خوابم میاد..نوری سفیدی رو دیدم لبخندی زدم وبه خوابی شیرین فرو رفتم.... بعد از نیم ساعت وقتی که سپهر و رزیتا با تمام سرعت با به سمت اتاقی که افسون در ان بود میدویدند سپهر در رو باز کرد اما باز نشد مجبور بود در را بشکند...او میدانست که افسون اورا دوست دارد اما برایش مهم نبوددر را شکست
افسون روی زمین معصوم افتاده بود و لبخندی ملیح به لب داشت گوشی بر روی شکمش بود رزیتا مبهوت جیغ کشید :افسوون
بدن یخ زده ی افسون را در اغوش کشید و زجه زد سپهر گوشی را در دست گرفت و با دانستن رمز ان وارد گوشی شد صفحه گوشی فیلمی بود که افسون گرفته بودکنار رزیتا زانو زد فیلم را پلی کرد
بعد از اتمام فیلم سپهر متوجه اشکهایی شد که از چشمانش مچکید....رزیتا هق هق میکرد اما افسوس...پشیمانی سودی ندارد
چند سال بعد
رزیتا در تیمارستان..درحالی که دستانش را بسته بود خودش را از پنجره انداخته بود
سپهر هم...ماه قبل خودکشی رزیتا به دلیل افسردگی شدید...خودش را دار زد....
خوب حالتتون رو بگید
گریه کردید؟؟
خندیدید؟!؟!
نظرتون رو هم بگید
نظرتون خیلی برام مهمه
انتقاد دارید بگید...
94/2/12
صدای هلهله میومد...پوزخند زدم...بهترین دوستم و عشقم.....
همه بالبخند بهشون نگاه میکردن من زیر درخت ها ایستاده بودم...امشب شب به یاد موندنی بود....
لباسی سفید با تاجی زیبا که نگین های سفیدی داشت و زیبا بود با موهای فر درشت که ازادانه روی شونه هایم بود...ارایشی ملیح شبیه فرشته ها بودم...به سپهر که لبخندی به لب داشت نگاه کردم که عسل را در دهان رزیتا گذاشت..
گوشی و ان شی را در دستم فشردم از به داخل خانه ی بزرگ رزیتا رفتم از پله ها بالا رفتم اینقدر ارام اینکارا کردم که کسی متوجه من نشود
به داخل اتاق رزیتا رفتم و در را قفل کردم...حالا چرا اتاق رزیتا...چون اتاق رزیتا به حیاط جایی که دوستم و عشقم نشسته بودن راه داشت و میتونستم اون ها رو ببینم....
تیغ رو اماده کردمو گوشی را به حالت فیلم درا وردم لنز دوربین را به طرف صورتم اوردم...اروم شروع کردم:سلام...به دوستم و عشقم شما تازه 10 دقیقه ای هست که به هم محرمید شادید...منم همینطور....بغض گلویم را گرفت...اولین قطره چکید...ادامه دادم:بهترین دوستم..رزیتا.... دوستی که راحت بهم نارو زد....و عشقی ک دم از عاشقی میزد..هه دیدم چه قدر عاشقی...
ببین من نیومدم که گریه و زاری راه بندازم...میخوام بگم....من دارم میرم...خوشحال شدید؟!؟اره خوشحال شید...منم خوشحالم سوالتون اینه که من کجا میخوام برم.....قطره های اشک بدون هیچ مکثی میریختند...:دارم میرم پیش خدا...و تیغ را برداشتم و جلوی لنز گرفتم...-با این شی میرم پیش خدا...میدونم خدا منو میبره بهشت...چون میدونه این شکست ها خیلی سخت هستن
میرم تا سایه ننگم از زندگیه هممممممممتون بره...پاک شه...اره ...سخت نیست...هم برای من هم برای شما...من میرم پیش خدام شما هم چند روز اول گریه میکنید و چند روز بعد...افسون هم به فراموشی سپرده میشه!!من برای کسی مهم نیستم...کسی هم برای من مهم نیست...الان مادرم یا خواهرم یا برادررررم نمیدونن من کجام!منم نمیدونم کجان!!
اهنگی که به گوشم رسید اشکام رو تحریک کرد(رد اشکام از علی زیبایی)به ساعت مچیم نگاه کردم و گفتم:گوشیم رو تنظیم کردم برای نیم ساعت...مصمم که برم...از نیم ساعت یک ربعش رفته من یک ربع بیشتر نیستم رزیتا...دم از رفاقت ومعرفت... میزدی...دیدم که الانننن بغل کسی نشستی که من براش جون میدادم
خوب حرفام تموم شد..اشک ریخت...:بعد از مرگم جوری زندگی کنید که انگار اصلا افسونی نبوده...
من هیچکدومتون رو نمیبخشم....تیغ رو از کاغذ در اوردم و برای از بین بردن شکشون انگشت اشارمو جلوی لنز زخمی کردم
:اروم گفتم:وقت رفتنه...امید وارم خوشبخت شید....همین دست چپم رو بالا اوردم با صدای رزیتا یک لحظه مکث کردم با میکروون صحبت میکرد:میخواستم از دوست صمیمیم که منو به عشقم رسوند تشکر کنم...پوزخند زدم....:افسون..همه دست زدن
ارهههه من؟من غلط بکنم...اولین خط با تیغ روی دستم...خون اومد....لبخندی زدم
صدای رزیتا:افسون جان بیا
خط دوم...خون با فشار اومد رو به لنز دوربین:رنگ خون به سفیدی لباسم میاد...بیحال شدم با لباسم نگاه کردم...خون از دستم میچکید و بر روی زمین میریخت..ارام زمزمه کردم:چشمام داره بسته میشه...نمیتونم خودم رو نگه دارم....آه خوابم میاد..نوری سفیدی رو دیدم لبخندی زدم وبه خوابی شیرین فرو رفتم.... بعد از نیم ساعت وقتی که سپهر و رزیتا با تمام سرعت با به سمت اتاقی که افسون در ان بود میدویدند سپهر در رو باز کرد اما باز نشد مجبور بود در را بشکند...او میدانست که افسون اورا دوست دارد اما برایش مهم نبوددر را شکست
افسون روی زمین معصوم افتاده بود و لبخندی ملیح به لب داشت گوشی بر روی شکمش بود رزیتا مبهوت جیغ کشید :افسوون
بدن یخ زده ی افسون را در اغوش کشید و زجه زد سپهر گوشی را در دست گرفت و با دانستن رمز ان وارد گوشی شد صفحه گوشی فیلمی بود که افسون گرفته بودکنار رزیتا زانو زد فیلم را پلی کرد
بعد از اتمام فیلم سپهر متوجه اشکهایی شد که از چشمانش مچکید....رزیتا هق هق میکرد اما افسوس...پشیمانی سودی ندارد
چند سال بعد
رزیتا در تیمارستان..درحالی که دستانش را بسته بود خودش را از پنجره انداخته بود
سپهر هم...ماه قبل خودکشی رزیتا به دلیل افسردگی شدید...خودش را دار زد....
خوب حالتتون رو بگید
گریه کردید؟؟
خندیدید؟!؟!
نظرتون رو هم بگید
نظرتون خیلی برام مهمه
انتقاد دارید بگید...