خروس تنها
از سری قصه های قشنگ و کوتاه
مرد خوش حال بود.
زن خوش حال بود.
مرد کمی آب جلوی در حیاط و جلوی در پاشید.
زن تند تند حیاط و دم در کوچه را جارو کرد.
وقتی کارشان تمام شد ، هر دو روی پلّه کنار هم نشستند.
منتظر مهمان بودند.
مهمان عزیزی که قرار بود ناهار به خانه شان بیاید.
خروس پر طلایی روی دیوار کوتاه قدم می زد.
بعد ، قوقولی قوقو کرد و پر هایش را به هم زد.
مرد و زن به هم نگاه کردند و لبخند زدند.
- تق تق تق ، تق تق تق ...
در خانه به صدا در آمد.
مرد فوری از جا بلند شد.
زن هم با خوش حالی از جا بلند شد.
مرد در را باز کرد.
مرد : سلام. خوش آمدید. بفرمایید تو!
مهمان هم سلام کرد ، با مرد دست داد و با اوئ روبوسی کرد.
زن گفت : ای رسول خدا! به خانه ی کوچک و فقیرانه ی ما خوش آمدید. از این که دعوت ما را قبول کردید ، خیلی متشکرم.
پیامبر ( ص ) با خوش رویی با آن ها احوال پرسی کرد.
خروس پر طلایی از دیوار کوتاه پایین پرید.
پر هایش را باز کرد و چند بار دور مهمان چرخید به آرامی به پای پیامبر نوک زد.
بعد آرام قوقولی قوقو کرد.
پیامبر به خروس نگاه کرد و لبخندی زد.
کمی ایستاد و به پر و دم قشنگ خروس نگاه کرد و به مرد و زن گفت : مثل این که این خروس تنها است.
چرا برای او هم دمی نمی آورید؟
زن به مرد نگاه کرد.
پیامبر راست می گفت.
بی چاره خروسشان تنهای تنها بود.
ولی چرا تا آن موقع به فکرشان نرسیده بود که برایش دوستی پیدا کنند؟
مرد گفت : درست می گویید.
تا حالا به این موضوع فکر نکرده بودیم.
قول می دهم همین فردا مرغی بخرم تا دوست و هم دمش باشد.
خروس پر طلایی پرید روی دیوار و با صدای بلند قوقولی قوقوق کرد.
پیامبر ، مرد و زن خندیدند و از پلّه ها بالا رفتند.
همش رو خودم با دستای خودم تایپ کرم پس تو رو خدا نظر و سپاس یادتون نره!
از سری قصه های قشنگ و کوتاه
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.

مرد خوش حال بود.
زن خوش حال بود.
مرد کمی آب جلوی در حیاط و جلوی در پاشید.
زن تند تند حیاط و دم در کوچه را جارو کرد.
وقتی کارشان تمام شد ، هر دو روی پلّه کنار هم نشستند.
منتظر مهمان بودند.
مهمان عزیزی که قرار بود ناهار به خانه شان بیاید.
خروس پر طلایی روی دیوار کوتاه قدم می زد.
بعد ، قوقولی قوقو کرد و پر هایش را به هم زد.
مرد و زن به هم نگاه کردند و لبخند زدند.
- تق تق تق ، تق تق تق ...
در خانه به صدا در آمد.
مرد فوری از جا بلند شد.
زن هم با خوش حالی از جا بلند شد.
مرد در را باز کرد.
مرد : سلام. خوش آمدید. بفرمایید تو!
مهمان هم سلام کرد ، با مرد دست داد و با اوئ روبوسی کرد.
زن گفت : ای رسول خدا! به خانه ی کوچک و فقیرانه ی ما خوش آمدید. از این که دعوت ما را قبول کردید ، خیلی متشکرم.
پیامبر ( ص ) با خوش رویی با آن ها احوال پرسی کرد.
خروس پر طلایی از دیوار کوتاه پایین پرید.
پر هایش را باز کرد و چند بار دور مهمان چرخید به آرامی به پای پیامبر نوک زد.
بعد آرام قوقولی قوقو کرد.
پیامبر به خروس نگاه کرد و لبخندی زد.
کمی ایستاد و به پر و دم قشنگ خروس نگاه کرد و به مرد و زن گفت : مثل این که این خروس تنها است.
چرا برای او هم دمی نمی آورید؟
زن به مرد نگاه کرد.
پیامبر راست می گفت.
بی چاره خروسشان تنهای تنها بود.
ولی چرا تا آن موقع به فکرشان نرسیده بود که برایش دوستی پیدا کنند؟
مرد گفت : درست می گویید.
تا حالا به این موضوع فکر نکرده بودیم.
قول می دهم همین فردا مرغی بخرم تا دوست و هم دمش باشد.
خروس پر طلایی پرید روی دیوار و با صدای بلند قوقولی قوقوق کرد.
پیامبر ، مرد و زن خندیدند و از پلّه ها بالا رفتند.
همش رو خودم با دستای خودم تایپ کرم پس تو رو خدا نظر و سپاس یادتون نره!