16-10-2012، 21:19
گرگی بودم اگر
شکم بروکراسی را
سفره می کردم به چنگال.
احترام به آداب و رسوم، هرگز!
هر چه کاغذ است برود به جهنم،
اما این یکی...
در امتداد جبهۀ کوپه ها و اتاق ها،
کارمندي مودب، قدم می زند.
تحویل می گیرد پاسپورت ها را؛
به دست همه پاسپورتی و من هم،
پاسپورت جلد قرمزي در دستم.
بعضی پاسپورتها -
لبخند می آورند و احترام،
با بعضی اما، چون لجن برخورد می کنند.
مثلا،
پاسپورتهاي انگلیسی شیر نشان،
با تشریفات مخصوص
پذیرایی می شوند.
مرد گنده امریکایی،
مالامال از تکبر،
با تعظیم و تکریم،
تحویلش می گیرند تو گویی،
پولی به آنان هدیه کرده جاي پاسپورت.
پاسپورت لهستان
خیره شان می کند،
چون بزي که به یک اعلامیه زل زند:
پلیس ول کن ماجرا نیست.
- اهل کجاست این؟
جستجویی احمقانه و خنده دار
در عالم جغرافیا.
بی آنکه زحمت استفاده از مغزهایشان را بخود دهند،
در پیشخوان احساسات
چون اموات،
پاسپورتهاي یخ دانمارکیها را می گیرند،
و بقیه اجنبی ها را.
و ناگهان،
انگار
دهانش بسوزد،
کارمند، مات و مبهوت خشکش می زند.
نگو که خزیده پاسپورت من و،
افتاده بدست مقَدرش.
پاسپورتم را طوري گرفته انگار،
بمبی،
شمشیري
یا چنین چیزي.
با چنان وسواس و هراسی
گویی،
اژدهایی هزار نیش
به کف دارد.
دربان ، چشمکی می زند به من،
که براي خدمت مجانی آماده است.
کاراگاه،
متعجب پلیس را می نگرد؛
پلیس نیز
با چشمان هزار سوال
خیره می شود به او.
من می دانم،
بایست شقه شقه و اعدام می شدم،
بدست این جماعت امنیه و آژان،
تنها براي آنکه در دستانم،
پاسپورت داس و چکش دارم.
گرگی بودم اگر
شکم بروکراسی را
سفره می کردم من
احترام به آداب و رسوم، هرگز!
هر چه کاغذ است برود به جهنم،
اما این یکی...
این کوچولو، خیلی براي من عزیز است
از آن دلقک لوس و بی نمک پسش می گیرم.
بخوان و حسادت کن:
من
شهروند اتحاد شوروي ام.
مایاکوفسکی (1929)
شکم بروکراسی را
سفره می کردم به چنگال.
احترام به آداب و رسوم، هرگز!
هر چه کاغذ است برود به جهنم،
اما این یکی...
در امتداد جبهۀ کوپه ها و اتاق ها،
کارمندي مودب، قدم می زند.
تحویل می گیرد پاسپورت ها را؛
به دست همه پاسپورتی و من هم،
پاسپورت جلد قرمزي در دستم.
بعضی پاسپورتها -
لبخند می آورند و احترام،
با بعضی اما، چون لجن برخورد می کنند.
مثلا،
پاسپورتهاي انگلیسی شیر نشان،
با تشریفات مخصوص
پذیرایی می شوند.
مرد گنده امریکایی،
مالامال از تکبر،
با تعظیم و تکریم،
تحویلش می گیرند تو گویی،
پولی به آنان هدیه کرده جاي پاسپورت.
پاسپورت لهستان
خیره شان می کند،
چون بزي که به یک اعلامیه زل زند:
پلیس ول کن ماجرا نیست.
- اهل کجاست این؟
جستجویی احمقانه و خنده دار
در عالم جغرافیا.
بی آنکه زحمت استفاده از مغزهایشان را بخود دهند،
در پیشخوان احساسات
چون اموات،
پاسپورتهاي یخ دانمارکیها را می گیرند،
و بقیه اجنبی ها را.
و ناگهان،
انگار
دهانش بسوزد،
کارمند، مات و مبهوت خشکش می زند.
نگو که خزیده پاسپورت من و،
افتاده بدست مقَدرش.
پاسپورتم را طوري گرفته انگار،
بمبی،
شمشیري
یا چنین چیزي.
با چنان وسواس و هراسی
گویی،
اژدهایی هزار نیش
به کف دارد.
دربان ، چشمکی می زند به من،
که براي خدمت مجانی آماده است.
کاراگاه،
متعجب پلیس را می نگرد؛
پلیس نیز
با چشمان هزار سوال
خیره می شود به او.
من می دانم،
بایست شقه شقه و اعدام می شدم،
بدست این جماعت امنیه و آژان،
تنها براي آنکه در دستانم،
پاسپورت داس و چکش دارم.
گرگی بودم اگر
شکم بروکراسی را
سفره می کردم من
احترام به آداب و رسوم، هرگز!
هر چه کاغذ است برود به جهنم،
اما این یکی...
این کوچولو، خیلی براي من عزیز است
از آن دلقک لوس و بی نمک پسش می گیرم.
بخوان و حسادت کن:
من
شهروند اتحاد شوروي ام.
مایاکوفسکی (1929)