06-02-2015، 11:25
آی مرد تو روی هر چی نامرده سفید کردی
بهانه ی تمام درد هایم را فهمیدم
بهانه ی گریه های از غروب دوشنبه تا ظهر سه شنبه رو فهمیدم
فهمیدم که چرا اون جمعه بدنم میلرزید
فهمیدم که چرا بی بهانه چشمانم خیس بود
من نفهمیدم اما چشمانم ، قلبم و تمام جز به جز بدنم فهمید
که مردی که با او به تصویر میکشیدم تمام ثانیه به ثانیه های گذر عمرم را
که با او میبافتم تار و پود آینده ام را
که او را حاکم قلبم مینامیدم
که تا نامش میامد به سینه میکوفتم و میگفتم
حاکمه حاکمه تمام قلبمه
اون که داره سرزمین قلبم را فرمان روایی میکند
و در این اندیشه بودم که منم که منم تنها
ملکه ی او ، اسم من است آن اسمی که با شنیدنش
قلبش میلرزد
اما افسوس و صد افسوس
که فرمانروای قلبم به یکباره سرزمینی نو تر پیدا کرد
شاید قلب من برای او خیلی کوچک بود
اما کاش میدانست
میدانست که عشق او باعث شد تا سرزمین آباد قلب من
به کویری که تشنه ی اوست تبدیل شود
او رفت !!!
و با تبری تیز تمام درخت های باقی مانده قلبم را شکوند
تمام پل هایی که به سرزمین آغوش من میرسید را پشت سر خراب کرد
و ندید من در زیر پل ایستاده ام و گذرش را تماشا میکنم و پشتش آب میریزم که برگردد
او ندید مرا که چه عاشقانه نامش را صدا میکردم
که چه عاشقانه دل را فدایش میکردم
او ندید مرا آری نشنید مرا
چشمانش را بست به روی من
منی که روزی او بودم
و ریخت تمام آوار های پل را بر سر آرزویش
بهانه ی تمام درد هایم را فهمیدم
بهانه ی گریه های از غروب دوشنبه تا ظهر سه شنبه رو فهمیدم
فهمیدم که چرا اون جمعه بدنم میلرزید
فهمیدم که چرا بی بهانه چشمانم خیس بود
من نفهمیدم اما چشمانم ، قلبم و تمام جز به جز بدنم فهمید
که مردی که با او به تصویر میکشیدم تمام ثانیه به ثانیه های گذر عمرم را
که با او میبافتم تار و پود آینده ام را
که او را حاکم قلبم مینامیدم
که تا نامش میامد به سینه میکوفتم و میگفتم
حاکمه حاکمه تمام قلبمه
اون که داره سرزمین قلبم را فرمان روایی میکند
و در این اندیشه بودم که منم که منم تنها
ملکه ی او ، اسم من است آن اسمی که با شنیدنش
قلبش میلرزد
اما افسوس و صد افسوس
که فرمانروای قلبم به یکباره سرزمینی نو تر پیدا کرد
شاید قلب من برای او خیلی کوچک بود
اما کاش میدانست
میدانست که عشق او باعث شد تا سرزمین آباد قلب من
به کویری که تشنه ی اوست تبدیل شود
او رفت !!!
و با تبری تیز تمام درخت های باقی مانده قلبم را شکوند
تمام پل هایی که به سرزمین آغوش من میرسید را پشت سر خراب کرد
و ندید من در زیر پل ایستاده ام و گذرش را تماشا میکنم و پشتش آب میریزم که برگردد
او ندید مرا که چه عاشقانه نامش را صدا میکردم
که چه عاشقانه دل را فدایش میکردم
او ندید مرا آری نشنید مرا
چشمانش را بست به روی من
منی که روزی او بودم
و ریخت تمام آوار های پل را بر سر آرزویش