05-02-2015، 14:25
انتقام تلخ
نگاهی به او انداخت؛انگارخیلی وقت بود اوراندیده بود...به موهای قهوه ای و آراسته اش که با روبان سیاهی به طرز ماهرانه بسته بود و تاکمرش تاب داده بود؛موهای بلندی که زمانی عاشقش بود و نوازش آنها آرامش همیشگی اش... به اندام چاقش؛به آرایش محوو همیشگی صورتش؛صورتی که شبیه نقاشی های مینیاتوری بود و زمانی برایش اعجاب آور...مغزش پر از افکار آزار دهنده بود؛همانطور که فنجان خالی را در دستانش بازی می داد سرش را بلند کرد و درحالی که سعی می کرد صدایش نلرزد؛آرام گفت: - کی خریده؟ زن اما سعی می کرد خودش را از نگاه مرد دور نگه دارد.درآن موقعیت معذب بود با حرکاتی سریع که برای خودش هم تعجب آور بود برنج سرد و دست نخورده شام را درون قابلمه ریخت و با بی تفاوتی گفت: - نمی دونم - ستاره؟ - بله؟ - یعنی چی که نمی دونم؟پس این لعنتی تو دست من چیکار می کنه؟ زن قابلمه را درون یخچال گذاشت و با حرکتی مصنوعی و نه چندان دلچسب برگشت و بالحن طلبکارانه ای حرف های تلخش را توی گوش مردش زمزمه کرد: - چه می دونم رضا...فکر می کنم قبلا حرفایی رو که باید بهت می گفتم رو گفتم... مرد از جواب زن عاصی می شود و زیرلب باخودش می گوید:باید بهم بگی...وانگار همه معادلاتش در این چند ثانیه بهم می ریزد که وحشیانه فنجان را به سمت زن پرتاب می کند و فریاد می زند:لعنتی باید بهم بگی کی برات خریده... صدای فریاد مرد؛ زن را عصبی می کند؛در کابینت رامحکم به هم می کوبد و او هم فریاد می کشد: - دیوونم کردی رضا..بسه دیگه... صندلی را جلو می کشد و روبروی مرد می نشیند؛انگشتانش را توی موهای لختش فرو می کند؛جای خالی حلقه زن در انگشتش نیشی به قلب مرد می زند... – خسته شدم رضا...دیگه از دستت خسته شدم با جملات تلخ زن ذهن مرد حالا بدتر ازاین چند روز به هم می ریزد.دیگر تحملش تمام می شود قطره اشکی از روی گونه اش می چکد وبا خجالت اشک را از گونه های استخوانی اش پاک می کند انگار بااین جمله زن همین کورسوی امیدی هم که داشت از بین می رود و خیانت زنش برایش مسجل می شود.چشمان گریانش را به سمت زن می چرخاند: - ستاره؟ - چیه؟ - توروخدا اذیتم نکن..بگو کی این عطرو برات خریده و بااین نامه عاشقانه گذاشته رو کاپوت ماشینت؟اونم درست اون ساعتی که باهم می ریم پارکینگ؟بگو کار یه دشمنه که نمی خواد خوشبختی مونو ببینه...یه کلام بگو بهم وفاداری تا این عطر و نامه لعنتی رو برای همیشه از مغزم بندازم دور... ((خوشبختی))...هه..چه واژه احمقانه ای! برای لحظه ای خنده اش می گیرد...اصلا چرا باید رضا چرند بگوید و خودش را بااو خوشبخت بداند؟یاشاید هم رضا بااو خوشبخت بوده مثلا!!ولی اون چی؟؟حتی فکر کردن نمی خواست..سرتاسر زن پر ازنفرت می شود.نگاهی از روی تاسف به مردش می اندازد..چقدر از رضا متنفراست..چقدر حالش از قیافه رضا بهم می خورد.بدون هیچ تاملی جواب سوال رضا را می دهد و مثل شیری که آهوی زخمی را در بندش گرفته فاتحانه می گوید: - متاسفم عزیزم ولی حقیقت داره... هنوز جمله زن به آخر نرسیده که مرد دیوانه وار از روی صندلی بلند می شودو کنترلش راازدست می دهد:خودم خفت می کنم زنیکه هرزه... مثل دیوانه ها موهای بلندزن را دور دستانش می پیچد و باهمه حرصش می کشد...زن درد رااحساس می کند.ازشدت درد چشمانش خیس می شود...مرد حالا عصبی تر شده و گلدان کریستال روی میز را محکم کف آشپزخانه می کوبد...باهمه دردی که زن می کشد از درون ارضا می شود و حسی خوشایند همه وجودش را فرا می گیرد...مرد باآن هیکل تنومندش زن را بایک حرکت سریع بلند می کند و دیوانه وار وسط سالن می کشدو وحشیانه به طرف مبل پرتش می کند... رد دستان قوی مرد روی مچ زن باقی می ماندسرش را میان دستانش می گیرد و زار زار گریه می کندلحظه ای جنون را در چشمان شوهرش می بیند و دلش برایش می سوزد.تاهمین چند ساعت پیش هنوز دلش انتقام می خواست اما حالا عذاب وجدان ول کن زن نبود..دلش می خواست به شوهرش حقیقت را می گفت این که درهمه این ده سال زندگی اشان همیشه می دانست رضا به او وفادار نیست...این که می دانست درست سه روز بعد از عروسی اشان شیرینی عشقش بافهمیدن زن صیغه ای شوهرش تلخ شد اما به خاطر دوام زندگی اش چیزی نگفت و سوخت و ساخت...در همه این مدت می دانست که شوهرش حتی به دختر خاله اش هم نظر بد دارد اما به خاطر آبرویش دم نزد..دلش می خواست همه این حرف هارا می گفت..می گفت که همه جریان این نامه و عطر نقشه ای بیش نبوده تاباآن انتقام همه این ده سال سکوت و زجررا بگیرد...دلش می خواست می گفت که او از برگ گل هم پاک تر است و فقط به خاطر این ویروس لعنتی که در بدن خودش و جنین معصوم در شکمش بود؛ انتقام می گیرد...ویروسی که از رضای هیزش هدیه گرفته بود!حالا می خواست رضا را آزار دهد رضایی که می دانست ناموسش برایش حکم زندگی را دارد و بی ناموسی زنش برایش مثل مرگ است...دستی به شکم برآمده اش کشید و همانطور که نظاره گر جنون و شیشه شکستن های مرد بود در خود مچاله شد.اشک امانش را بریده بود حس عذاب وجدان و انتقام درونش در حال مبارزه بودند که انتقام درونش پیروز شد و شروع به فریاد زدن کرد(آره آقا رضا بیخود خودتو نزن این ور اون ور...آره من کس دیگه ای رو دوست دارم ...من....))هنوز جملات زن تمام نشده بودکه مرد در مقابلش زانو زد و با چشمانش که حالا کاسه خون شده بودندنگاهی به زن کرد و بعد شیشه عطر را محکم توی سرخودش کوبید.. چشم برهم زدنی صدای ((آخ))مرد اورا میخکوب می کند...با چشمان از حدقه درآمده شوهرش را نگاه می کند که در خون غلتیده...بوی تند عطر توی اتاق پخش می شود...حرف های زن همسایه که اولین بار این نقشه احمقانه عطر و نامه رابرای انتقام کشیده بودمثل پتک توی سرش فرود می آید...زن بغض می کند...پشیمانی همه وجودش را فرامی گیرد...عرق سردی بر پیشانیش می نشیند...عق می زند و حالا استفراغ زن؛با ته مانده های شیشه عطر و رگه های خون کف سالن آغشته می شود!
نگاهی به او انداخت؛انگارخیلی وقت بود اوراندیده بود...به موهای قهوه ای و آراسته اش که با روبان سیاهی به طرز ماهرانه بسته بود و تاکمرش تاب داده بود؛موهای بلندی که زمانی عاشقش بود و نوازش آنها آرامش همیشگی اش... به اندام چاقش؛به آرایش محوو همیشگی صورتش؛صورتی که شبیه نقاشی های مینیاتوری بود و زمانی برایش اعجاب آور...مغزش پر از افکار آزار دهنده بود؛همانطور که فنجان خالی را در دستانش بازی می داد سرش را بلند کرد و درحالی که سعی می کرد صدایش نلرزد؛آرام گفت: - کی خریده؟ زن اما سعی می کرد خودش را از نگاه مرد دور نگه دارد.درآن موقعیت معذب بود با حرکاتی سریع که برای خودش هم تعجب آور بود برنج سرد و دست نخورده شام را درون قابلمه ریخت و با بی تفاوتی گفت: - نمی دونم - ستاره؟ - بله؟ - یعنی چی که نمی دونم؟پس این لعنتی تو دست من چیکار می کنه؟ زن قابلمه را درون یخچال گذاشت و با حرکتی مصنوعی و نه چندان دلچسب برگشت و بالحن طلبکارانه ای حرف های تلخش را توی گوش مردش زمزمه کرد: - چه می دونم رضا...فکر می کنم قبلا حرفایی رو که باید بهت می گفتم رو گفتم... مرد از جواب زن عاصی می شود و زیرلب باخودش می گوید:باید بهم بگی...وانگار همه معادلاتش در این چند ثانیه بهم می ریزد که وحشیانه فنجان را به سمت زن پرتاب می کند و فریاد می زند:لعنتی باید بهم بگی کی برات خریده... صدای فریاد مرد؛ زن را عصبی می کند؛در کابینت رامحکم به هم می کوبد و او هم فریاد می کشد: - دیوونم کردی رضا..بسه دیگه... صندلی را جلو می کشد و روبروی مرد می نشیند؛انگشتانش را توی موهای لختش فرو می کند؛جای خالی حلقه زن در انگشتش نیشی به قلب مرد می زند... – خسته شدم رضا...دیگه از دستت خسته شدم با جملات تلخ زن ذهن مرد حالا بدتر ازاین چند روز به هم می ریزد.دیگر تحملش تمام می شود قطره اشکی از روی گونه اش می چکد وبا خجالت اشک را از گونه های استخوانی اش پاک می کند انگار بااین جمله زن همین کورسوی امیدی هم که داشت از بین می رود و خیانت زنش برایش مسجل می شود.چشمان گریانش را به سمت زن می چرخاند: - ستاره؟ - چیه؟ - توروخدا اذیتم نکن..بگو کی این عطرو برات خریده و بااین نامه عاشقانه گذاشته رو کاپوت ماشینت؟اونم درست اون ساعتی که باهم می ریم پارکینگ؟بگو کار یه دشمنه که نمی خواد خوشبختی مونو ببینه...یه کلام بگو بهم وفاداری تا این عطر و نامه لعنتی رو برای همیشه از مغزم بندازم دور... ((خوشبختی))...هه..چه واژه احمقانه ای! برای لحظه ای خنده اش می گیرد...اصلا چرا باید رضا چرند بگوید و خودش را بااو خوشبخت بداند؟یاشاید هم رضا بااو خوشبخت بوده مثلا!!ولی اون چی؟؟حتی فکر کردن نمی خواست..سرتاسر زن پر ازنفرت می شود.نگاهی از روی تاسف به مردش می اندازد..چقدر از رضا متنفراست..چقدر حالش از قیافه رضا بهم می خورد.بدون هیچ تاملی جواب سوال رضا را می دهد و مثل شیری که آهوی زخمی را در بندش گرفته فاتحانه می گوید: - متاسفم عزیزم ولی حقیقت داره... هنوز جمله زن به آخر نرسیده که مرد دیوانه وار از روی صندلی بلند می شودو کنترلش راازدست می دهد:خودم خفت می کنم زنیکه هرزه... مثل دیوانه ها موهای بلندزن را دور دستانش می پیچد و باهمه حرصش می کشد...زن درد رااحساس می کند.ازشدت درد چشمانش خیس می شود...مرد حالا عصبی تر شده و گلدان کریستال روی میز را محکم کف آشپزخانه می کوبد...باهمه دردی که زن می کشد از درون ارضا می شود و حسی خوشایند همه وجودش را فرا می گیرد...مرد باآن هیکل تنومندش زن را بایک حرکت سریع بلند می کند و دیوانه وار وسط سالن می کشدو وحشیانه به طرف مبل پرتش می کند... رد دستان قوی مرد روی مچ زن باقی می ماندسرش را میان دستانش می گیرد و زار زار گریه می کندلحظه ای جنون را در چشمان شوهرش می بیند و دلش برایش می سوزد.تاهمین چند ساعت پیش هنوز دلش انتقام می خواست اما حالا عذاب وجدان ول کن زن نبود..دلش می خواست به شوهرش حقیقت را می گفت این که درهمه این ده سال زندگی اشان همیشه می دانست رضا به او وفادار نیست...این که می دانست درست سه روز بعد از عروسی اشان شیرینی عشقش بافهمیدن زن صیغه ای شوهرش تلخ شد اما به خاطر دوام زندگی اش چیزی نگفت و سوخت و ساخت...در همه این مدت می دانست که شوهرش حتی به دختر خاله اش هم نظر بد دارد اما به خاطر آبرویش دم نزد..دلش می خواست همه این حرف هارا می گفت..می گفت که همه جریان این نامه و عطر نقشه ای بیش نبوده تاباآن انتقام همه این ده سال سکوت و زجررا بگیرد...دلش می خواست می گفت که او از برگ گل هم پاک تر است و فقط به خاطر این ویروس لعنتی که در بدن خودش و جنین معصوم در شکمش بود؛ انتقام می گیرد...ویروسی که از رضای هیزش هدیه گرفته بود!حالا می خواست رضا را آزار دهد رضایی که می دانست ناموسش برایش حکم زندگی را دارد و بی ناموسی زنش برایش مثل مرگ است...دستی به شکم برآمده اش کشید و همانطور که نظاره گر جنون و شیشه شکستن های مرد بود در خود مچاله شد.اشک امانش را بریده بود حس عذاب وجدان و انتقام درونش در حال مبارزه بودند که انتقام درونش پیروز شد و شروع به فریاد زدن کرد(آره آقا رضا بیخود خودتو نزن این ور اون ور...آره من کس دیگه ای رو دوست دارم ...من....))هنوز جملات زن تمام نشده بودکه مرد در مقابلش زانو زد و با چشمانش که حالا کاسه خون شده بودندنگاهی به زن کرد و بعد شیشه عطر را محکم توی سرخودش کوبید.. چشم برهم زدنی صدای ((آخ))مرد اورا میخکوب می کند...با چشمان از حدقه درآمده شوهرش را نگاه می کند که در خون غلتیده...بوی تند عطر توی اتاق پخش می شود...حرف های زن همسایه که اولین بار این نقشه احمقانه عطر و نامه رابرای انتقام کشیده بودمثل پتک توی سرش فرود می آید...زن بغض می کند...پشیمانی همه وجودش را فرامی گیرد...عرق سردی بر پیشانیش می نشیند...عق می زند و حالا استفراغ زن؛با ته مانده های شیشه عطر و رگه های خون کف سالن آغشته می شود!